eitaa logo
کانال شمیم بهشت
838 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
169 فایل
کانال شمیم بهشت 🌼🌻 🌼🌻یامهدی فاطمه (س) یار مظلومان جهان برای ظهورت دعای فرج میخوانم 🌼🌻بهترین کانال مذهبی و معنوی شمیم بهشت ۰( اللهم عجل الولیک فرج والعافیت ونصر ) @shamimmarefat5 ارتباط با مدیر محترم ⚘⚘⚘⚘ ممنونم که پستها رو فوروارد میکنید نه کپی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃 در رودخانه نزدیک مقر آب تنی میکردیم . یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب 😥. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا ، شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند😄 ، برادری پرید توی آب و او را گرفت😶 ،‌ ‌وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت : "کاکا سالم هستی ؟ 🤔" و او نفس زنان میگفت : "نه کاکا سالم خانه است 😅من جاسم هستم. "😂
🕊 استاد سرکار گذاشتن بچه ‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید ، شما وقتی با دشمن رو به‌ رو می ‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟! آن برادر خیلی جدی جواب داد ، البته بیشتر به اخلاص بر می ‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی ، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی ، اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدَستَنا یا پایَنا و لا جای حسّاسَنا برحمتک یا ارحم‌ الراحمین !! طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت ، این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است ! اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت ، اخوی غریب گیر آورده ‌ای؟!.... 💕 یاد شهدا کمتر از شهادت نیست اللهم عجل لولیک الفرج 🕊 ♥️🕊 🕊♥️🕊 ♥️🕊♥️🕊 🕊♥️🕊♥️🕊
😂😄 🤫 یه بار تو پادگان شهید مصطفے خمینے تا پادگان وحدتے مسابقه دو🏃 استقامت برگزار شده بود و وسط راه خسته🚶 شدم. هم خودم خسته شده بودم😐 هم قیافه جدے بچه ها خیلے مے زد تو ذوقم🤨 مونده بودم چه ڪار ڪنم🤔 ڪه هم رفع خستگے باشه و هم ایجاد خنده ڪنه بین بچه ها و برادران بهدارے ڪه بے ڪار نگامون مے ڪردن🤭😜 یه لحظه خودم رو به حالت بے حالی🤕 رو زمین انداختم و مثل غش ڪرده ها در آوردم😦 همه بچه ها داد مے زدن بهدارے 😱 بهداری!😱 برادران بهداری👨‍⚕ جلو چشم همه برا ڪمک بدو بدو🏃‍♂ اومدن. شاید از اینڪه یه ڪارے براشون بوجود اومده خوشحالم شده بودن😍 همین‌ڪه بدو بدو و با یه برانڪارد نزدیڪم رسیدن ، در یه لحظه بلند شدم و پا بفرار گذاشتم! 😂😂 صداے خنده😄😄 بچه ها در اومده بود و بچه هاے بهدارے هاج و واج دنبالم میومدن. @shamimmarefat5
😃😀 😂 ●توی هر کس مسئول کاری بود. یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با بسته است. ●نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند .. ●کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش . صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای رو انجام بده . 😂😂😂 ●خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت. @shamimmarefat5
😁 روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچه‌هاي شهر براي خودمان صفا مي‌كرديم . پشت ديوار خانه مخروبه‌ای به عربی نوشته بود: « عاش الصدام » يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه : پس اين مرتيكه آش فروشه ! آن وقت به ما مي‌گويند جانی و خائن و متجاوز ! كسي كه بغل دستش نشسته بود ، گفت : « پاك آبرومون رو بردي پسر ، عاش يعنی زنده باد !»😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shamimmarefat5
یا حضرت عباس در جلسه مشترکی که با بعضی برادران در قرارگاه تاکتیکی داشتیم، می خواستیم نماز را به جماعت بخوانیم. از یکی از برادران خواستیم که پیشنماز بایستد. پای وی به شدت آسیب دیده بود. وقتی از او خواستند امام جماعت شود، ابتدا رد کرد. چندتا از فرماندهان ما از جمله بروجردی اصرار کردند. هرچه او گفت نمی تواند نماز بخواند، قبول نکردند. او هم مجبور شد برود جلو صف نماز. رکعت اول را خواندیم. وقتی می خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، ناخوداگاه گفت: یا حضرت عباس! همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد. او برگشت و گفت: بابا من که گفتم من رو جلو نفرستید. او از شدت درد پا نتواسته بود جلو خودش را بگیرد و این جمله را به زبان آورده بود. @shamimmarefat5
فخرالدین حجازی سال ۶۱، پادگان ۲۱ حمزه، فخرالدین حجازی به منطقه آمده بود تا دیداری با رزمندگان. داشته باشد طی سخنانی خطاب به بسیجیان، از روی ارادت و اخلاصی که داشت، با همان شور همیشکی فریاد زد: آی رزمندگان! من بند کفش شما هستم. یکی از برادران، در حال خواب و بیداری و یا اینکه کلام ایشان برایش مفهوم نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند در تأیید و پشتیبانی از حرف او گفت: "تکبیر". ✊ جمعیت هم با اللّه اکبر خودشان بند کفش بودن او را تایید کردند و خنده حظاری که متوجه قضیه شدن 😂 @shamimmarefat5
فرمانده روز اول نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت کہ بعضے ها ترسیدند ضامنش را نکشیده بود بعد بہ آن ها گفت : بچہ ننہ ها برگردید عقب پیشِ نـنہ تان شما به درد جنگ نمے خورید😁 یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت، یکے از همین بچه نـنہ ها رفتہ بود چند تا سنگ آورده بود انداخت روے سقف توالت کہ فلزے بود و صداے زیادے درست شد فرمانده آمد بیرون بہ یك دستش شلوار بود🙈 و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش یك نفر روے خاکریز نشستہ بود مے گفت : « برگردید عقب پیش نـنہ تان. شما بہ درد جنگ نمے خورید» و مے خندید😂🏃🏻‍♂ @shamimmarefat5
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌شب عمـلیات بود! حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده!!؟ نزدیکِ تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: دِرِن ، دِرِن ، دِرِن، دِرِن... (آهنگ پلنگ صورتی!)😅🤣 ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shamimmarefat5
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🌸وضو با دود چیزی به اذان ظهر نمانده بود، دوستان کم کم برای وضو به سمت تانکر آبی که توی حیاط مدرسه بود رفتند. تعدادی وضو گرفتند ، هنوز بعضی از جمله خود من وضو نگرفته بودیم ، که صدای نزدیک شدن هواپیما ما را به داخل ساختمان کشاند ، راکت‌ها این بار نزدیک تر به ساختمان به زمین نشست همه جا دود بود و چشم چشم را نمی‌دید، بچه‌ها همدیگر را صدا می‌زدند و از سلامتی هم خبر می‌گرفتند، گرد و غبار که نشست صدای خنده بعضی رفقا بلند شد، علت خنده را که جویا شدم ، با اشاره تعدادی از بچه ها را نشانم دادند که تمام صورت و دستهایشان تا آرنج دوده سیاه گرفته بود. اینها همان های بودند که وضو گرفته بودند ، موج انفجار دوده لوله بخاری ها را توی هوا پخش کرده بود و نشسته بود روي دست و صورت خيس شان انگار با دوده وضو گرفته بودند @shamimmarefat5