✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یک عالمِ صاحبِ کرامتی نشسته بودند؛ یکی از شاگردانش که پیش استاد بود، از ایشان پرسید: استاد چگونه به این علوم بزرگ دست یافتی؟ آیا برای شاگردان شما هم چنین چیزی ممکن است؟!
استاد فرمودند: بله ممکن است، فقط بشرط آنکه از آن استفاده شخصی نکنید و حیطه آسایش خود آن علوم را قرار ندهید.شاگرد اصرار کرد و استاد انکار! تا بالاخره بعد از اصرار زیاد شاگرد، استاد قبول کرد، علوم بزرگ و ماورایی را به او یاد دهد.
تا یک روز استاد به سفر رفت. وقتی از سفر برگشت دید شاگردش کنار آب نشسته و با چشم از آب ماهی میگیرد؛ و چون با چشم انجام میشد ماهی زیادی از آب گرفت و بهسرعت در سبد انداخت تا سبد پر شد؛ بعد هم آنها را برد و فروخت و پول دریافت کرد.
او روزانه مبالغ زیادی از این طریق پول بدست میآورد.استاد که شرط گذاشته بود؛ تا چشمش به چشم شاگرد افتاد نیروی چشم شاگرد خنثی شد و علم خود را استاد پس گرفت.
@shamimmarefat5
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
🕌 در مسجد امیربیگ دو جوان با هم در حال بحث بودند که آیا فلان خلیفه چنین کاره بوده است یا نه؟ آخر امر نتیجه گرفتند به عالِم مسجد سؤال خود را ارجاع دهند.عالِم مسجد مرحوم میرحسن گفت: در ایام جوانی و طلبگی از مسیر مکتب که به حجره و منزل میرفتیم، مردی در راه به ما یک سهم گوشت قربانی داد. من و دوستم با هم در یک حجره بودیم و از دیدن گوشت خیلی خوشحال شدیم. در مسیر با هم توافق کردیم با آن گوشت برای شام «قیله» درست کنیم. در املایِ قیله ماندیم که آیا با «غ» نوشته میشود یا با «ق».
در همان خیابان نشستیم و کتاب لغت از کیف خود درآوردیم و دنبال املایِ لغت میگشتیم، که یافتیم اما چه سود که چون سر برگردانیدیم دیدیم گربه گوشت را برده و ما گوشتی نداریم که قیله درست کنیم. میرحسن به دو جوان ادامه داد، وقتی دانستید حضرت علی (ع) حق است، دیگر بروید دنبال علیشناسی و عمل به راه علی (ع). مواظب باشید که مانند برخی نشوید که عمر و ابوبکرشناسیشان بیش از علیشناسیشان است.
🍀حضرت علی (ع) فرمودند:
عمر کوتاه است و آموختنی بسیار، پس بهترینها را بیاموزید.
🍀همچنین نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند:
علم چیزی است که از دانستنِ آن سود کنی و ندانستنِ آن ضرر به تو داشته باشد.
❄️☃❄️☃❄️@shamimmarefat5
.✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ تختی پهلوان نامدار ایرانی روز به روز پلههای ترقی را پشت سر گذاشت. زنان و دختران جوان زیادی به او نامه عاشقانه نوشته و ابراز محبت میکردند. و از او برای مراسمهای خاص خود دعوت میکردند. اما تختی نهتنها در آن مراسمها حاضر نمیشد، بلکه پاسخی هم به ابراز احساساتکنندگان خود نمیداد.
روزی یکی از طرفداران تختی به روزنامه کیهان مطلبی ارسال کرد و ادعا کرد تختی مغرور و متکبر است و حتی جواب سلام عاشقان خود را نمیدهد.
تختی جوابیه خوبی نوشت و گفت:من متاهل هستم و از زندگی متاهلی خود راضی هستم. پس نیازی به ارتباط عاطفی با کسی در خود نمیبینم. از آن گذشته زمانیکه من خواستگاری همسرم رفتم، پهلوان نبودم یک هیزمشکن بودم که تبر تنها ثروت و سرمایه مادی من از زندگی بود. همسرم عاشق تختی هیزمشکن شد ولی شما عاشق تختی پهلوان هستید. من هرگز مهر او را با شما جایگزین نمیکنم.
📕 داستانی بر عکس این هم اتفاق افتاد، در سال 51 مردی مبلغ 30 هزار تومان برنده بلیطهای بختآزمایی شد،
خبرنگار پرسید: با این همه پول قصد انجام چه کاری داری؟ گفت: زنم مدتی است حرف مرا گوش نمیدهد، از بیپولی ذلیل شده بودم، همین فردا طلاقش میدهم، خدا پول طلاق او را به من رسانده است!!!
❄️⛄️🌨⛄️❄️@shamimmarefat5
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
@shamimmarefat5
#داستانک
#یک_داستان_یک_پند
🔴 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم.
💠 بهلول گفت: بدان وقتی گناه میڪنی، یا نمیبینی ڪه خدا تو را میبیند، پس ڪافری.
💠 یا میبینی ڪه تو را میبیند و گناه میڪنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ میشماری.
🌸 پس بدان شهادت به اللهاڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمیڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
@shamimmarefat5
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خدا شد.
پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکهای دادند. جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!!
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میکند. از پول شیرینتر، جان و سلامتی من است که اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرتگیرنده.
وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سورهی بقره آیهی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
@shamimmarefat5
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی با شاگرد جوانش در بازار مغازۀ زرگری داشتند. مرد همیشه میدید شاگرد جوانش زمان مراجعه زنان برای خرید، با آنان گرم صحبت حاشیهای میشود و با آنان میگوید و میخندد. زرگر بر شاگردش ایراد گرفت که پسر! از من به تو نصیحت که از سخن گفتن با زنان پرهیز کن که سودی بر تو ندارد که هیچ، بلکه زیان نیز به تو میرساند. شاگرد گفت: زیاد سخت نگیر؛ در هر کاری که خدا لذتی قرار داده، نهایتی هم برای گناه آن تعریف کرده است و آن گناه در این امر زناست. مرد زرگر سکوت کرد تا هنگام ظهر، زمان نهار رسید. سفارش داد مرغ بریانی از غذاخوری آوردند. بوی غذا در مغازه پیچیده بود.
شاگرد وسوسۀ خوردن کرد. زرگر را گفت: سریع نماز خود بخوان تا با هم طعام کنیم. مرد زرگر چون نماز خواند درب مغازه بستند و به اطاقک پشت مغازه رفتند تا بساط نهار مهیا کنند. شاگرد گفت: بوی غذا مرا دیوانه کرده است. چرا چنین تأخیر میکنی؟ مرد سفره را گشود و شاگرد برای شستن دست و صورتش به بیرون از مغازه رفت. دقایقی نگذشته بود که شاگرد بعد از برگشتن متوجه شد مرد زرگر همۀ مرغ بریان را به تنهایی خورده است. شاگرد را از این رفتار مرد خشم آمد. مرد زرگر روی به شاگرد کرد و گفت: پسرم! دیدی بوی غذایی که پای سفره خوردن آن ننشستی، جز دیوانه کردن تو، سودی برای تو نداشت؟! پس گفتن و خندیدن با زنانی که شب در کنارشان ننشینی به مانند این بوی مرغ بریان است که جز خشم و ولع تو چیزی نیفزاید.
@shamimmarefat5
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پسر جوانی هر روز غروب که از سر کار برمیگشت ساعتی راه میرفت تا مادر خود را صله ارحام و خدمت کند. روزی بر بالین مادر رسید و مادر را کسل و ناخوش احوال یافت. بر بالین مادر نشست و گفت: برخیز، تا تو را بر کول خود گیرم و نزد طبیب برم. مادر گفت: فرزندم، حال من چنان بد نیست که نیازمند طبیب باشم. پسر ساعتی بر بالین مادر نشست و هرچه اصرار کرد مادر قبول نکرد که با او برود. گفت: برخیز و نزد اهل و عیال خود برو، اگر حالم مساعد نشد تو را خبر خواهم داد که بیایی و مرا نزد طبیب ببری.
پسر گریه کرد و گفت: مادرم! در کودکی تو قبل از گرسنه شدن من، غذای مرا آماده میکردی؛ مگر منتظر میشدی که من گرسنه شوم و به تو بگویم گرسنهام مرا غذا بده؟! و حتی اگر غذا نمیخوردم به زور مرا غذا میدادی. در کودکی لباسهای مرا به زور از تن من بیرون میکردی و میشستی و مرا حمام میبردی، بدون این که من از تو بخواهم لباس مرا بشویی و حمامام کنی. پس من چگونه تو را در حالت کسالت ببینم و منتظر باشم تو بر من بگویی مرا نزد طبیب ببر؟!
مادرم! گمان نکن حال من میخواهم شاهکاری کنم. اکنون در روز یک ساعت فقط در نزد تو حاضر میشوم و تو میگویی نیا، من راضی به زحمت تو بر تحمل این همه رنج راه نیستم. بدان در کودکی، تو هرگز به من سر نمیزدی بلکه همیشه کنارم بودی. پس چگونه سری نزنم به مادری که در کودکیام به سر زدن من راضی نبود و همیشه مرا کنار خود و یا در برابر چشم خود نگه میداشت.
از امام صادق (ع) در من لایحضره الفقیه در تفسیر آیه «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» آمده است: احسان بر والدین آن است که حق صحبتشان نیکو اداء کنی، و محترمانه سخنشان گویی و چنان در رفع حوائجشان درنگ نکنی که کرامت نفس خود بشکنند و نیازشان با تو بگویند. (مانند این جوان که وقتی مادرش بیمار شد منتظر نماند که مادرش کرامت خود را بشکند و از او تقاضای بردنش نزد طبیب را نماید)
امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السَّلام میفرمایند: احسان آن است که قبل از درخواست صورت گیرد، و لاغیر فرار از ملامت و سرزنش کردنش است که انسان به کسی احسان و نیکی میکند.
در من لایحضره الفقیه از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ای علی! اگر برای صله ارحام، یک سال راه بروی تا برسی و برای احسان به والدینات دو سال در راه باشی تا به والدین خود برسی، آن را حتما انجام بده!!!
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ماده شیر پیری فرزندان خود نصیحت میکرد. گفت: فرزندانم! به روزی رسانی خالقتان یقین داشته باشید. روزی در صحرا به شدت بیمار شده بودم، طوری که بیماری توان حرکت از من گرفته بود. خشکسالی تابستان باعث شده بود شکاری برای ما، به چرا برای صحرا نیاید. دوستانم مجبور به ترک صحرا و رفتن به جنگل کنار آن شده بودند، ولی مرا طاقت رفتن نبود چون گرسنگی هم به شدت ضعف من در کنار بیماریام افزوده بود.
اول طلوع بود که نالهای کردم و از خالق خود، طلب وعدهای غذا برای فرار از چنگال مرگ نمودم. در سینۀ خود شیری نداشتم که بتوانم شما را هم در گرسنگی خود شریک نکنم. به ناگاه لشکری از طاووسها دیدم که بالای سرم پرواز میکردند. گفتم: خدایا! چه شود یکی از آنان روزی من و فرزندانم کنی تا از گرسنگی و مرگ رهایمان سازی؟! با این که توان برخاستن حتی از جای خود نداشتم ولی به روزی رسانی خدا باورم بود.
به ناگاه دیدم تندبادی در آسمان وزیدن گرفت و نظم لشکر طاووسها در آسمان بهم ریخت و باد طاووسی را که قصد داشت آن گاه بر شاخۀ درختی بنشیند هرچه در مقابل باد مقاومت کرد سودی بر او نبخشید و بی اختیار در برابر من قرار گرفت و خداوند او را طعام من نمود تا من نیز توان رفتن به شکارگاه را پیدا کنم و از مرگ، خودم و شما را نجات دهم.
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍عارف بزرگی نقل میکرد: در ایام کودکی ده سال داشتم که نماز خواندم. پدرم هرگز نگفت نماز بخوان؛ بلکه از همان کودکی یاد دارم هر وقت با هم بودیم از من سؤالاتی درباره خلقت میپرسید؛ میگفت: پسرم به نظرت این ابرها از کجا به شهر ما آمدهاند؟ چگونه در آسمان پخش نشده و یک جا میمانند؟ چگونه از آب علف میروید و علف به گوشت تبدیل میشود؟!!!
همیشه با این سؤالات سعی داشت در من تفکر به توحید را زنده کند. این احیای توحید در کودکی در ذهن من باعث شد عاشق توحید شوم و عاشق نماز شدم و چون بزرگتر میشدم من بیشتر از پدرم با توحید بحث میکردیم.
سعی کنیم ذهن کودکان خود را از کودکی به توحید فعال کنیم؛ چون کودکی که توحید را نشناسد قطعاً زیاد هم تمایلی به نماز خواندن نشان نخواهد داد. اگر هم نشان بدهد نماز خواندنش ممکن است با ورود کوچکترین شک و تردید سست شود.
والْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ ۖ وَالَّذِي خَبُثَ لَا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِدًا (58 - أعراف) زمین پاک نیکو گیاهش به اذن خدایش (نیکو) بر آید، و از زمین خشنِ ناپاک بیرون نیاید جز گیاه اندک و کمثمر.
قطعاً کودکی که فطرتش با توحید بیدار نشود مانند زمین خشن و ناپاکی است که در آن نماز و روزه ثمر نخواهد داد. چنین کودکی هر لحظه ممکن است بعد از بزرگی و بلوغ زیر حملههای شیطان عقیده خود را به نماز از دست بدهد. کودکی که با طعام حرام بزرگ شده باشد نیز همین طور است.
چنانچه سالار و سرور شهیدان امام حسین (ع) وقتی از نصیحت اهل کربلا ناامید شدند فرمودند: «من شما را ملامت نمیکنم؛ چون لقمۀ حلالی از گلوی شما پایین نرفته است.»
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ماده شیر پیری فرزندان خود نصیحت میکرد. گفت: فرزندانم! به روزی رسانی خالقتان یقین داشته باشید. روزی در صحرا به شدت بیمار شده بودم، طوری که بیماری توان حرکت از من گرفته بود. خشکسالی تابستان باعث شده بود شکاری برای ما، به چرا برای صحرا نیاید. دوستانم مجبور به ترک صحرا و رفتن به جنگل کنار آن شده بودند، ولی مرا طاقت رفتن نبود چون گرسنگی هم به شدت ضعف من در کنار بیماریام افزوده بود.
اول طلوع بود که نالهای کردم و از خالق خود، طلب وعدهای غذا برای فرار از چنگال مرگ نمودم. در سینۀ خود شیری نداشتم که بتوانم شما را هم در گرسنگی خود شریک نکنم. به ناگاه لشکری از طاووسها دیدم که بالای سرم پرواز میکردند. گفتم: خدایا! چه شود یکی از آنان روزی من و فرزندانم کنی تا از گرسنگی و مرگ رهایمان سازی؟! با این که توان برخاستن حتی از جای خود نداشتم ولی به روزی رسانی خدا باورم بود.
به ناگاه دیدم تندبادی در آسمان وزیدن گرفت و نظم لشکر طاووسها در آسمان بهم ریخت و باد طاووسی را که قصد داشت آن گاه بر شاخۀ درختی بنشیند هرچه در مقابل باد مقاومت کرد سودی بر او نبخشید و بی اختیار در برابر من قرار گرفت و خداوند او را طعام من نمود تا من نیز توان رفتن به شکارگاه را پیدا کنم و از مرگ، خودم و شما را نجات دهم.
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
@shamimmarefat5