#نشاط_معنوی
#طنز جبهه😃
🌾 یکییکی به سرعت پتوها را کنار میزدیم و لباس میپوشیدیم. تجهیزاتمان را برداشتیم و بیرون چادر به ستون یک آماده میشدیم. بعضی از برادرها هم البته طبق معمول سلانه سلانه، به اصطلاح انگار نه انگار سرفرصت کار خودشان را میکردند. در حالی که همه بیرون چادر به خط شده بودند، هنوز آنها داشتند دکمههای لباسشان را میبستند. فرمانده گروهان که غیر از نیروهای جدیدتر تقریبا همه او راخوب میشناختند ایستاده بود جلو چادر و مرتب تهدید میکرد: «تا سه میشمارم، بشمار یک، بشمار دو...» بعد میدید افاقه نمیکند میگفت: «تا سه میشمارم، اگه بیرون نیایید..» هنوز بقیه عبارت را نگفته بود که پیک گروهان اضافه کرد: «مجبورید دوباره از یک بشمارید درسته؟»
و او خندهاش گرفته بود و میدید که بچهها خوب او را شناختهاند. چارهای جز این نداشت که بگوید: «درسته بابا درسته، بجنبید.»
#نشاط_معنوی
#طنز جبهه😃
🌾 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود توی کوچه پس کوچههای شهر برای خودمان میگشتیم و صفا میکردیم. پشت دیوار خانه مخروبهای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.»
یک دفعه راننده زد روی ترمز و انگشت به دهان گزید که: «اِاِاِ...پس این مرتیکه آش فروشه!
آن وقت به ما میگویند جانی و خائن!»
کسی که بغل دستش نشسته بود گفت: «پاک آبرومون رو بردی پسر. بیسواد، عاش یعنی زنده باد!»
#نشاط_معنوی
#طنز جبهه😃
🌾 همگی ضعیف شده بودیم و جانی در بدن نداشتیم. شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم آن هم روی ارتفاعات وصخرههای صعب العبور. جالب بود، موقع برگشتن وقتی که بچهها نه نای حرف زدن داشتند و نه پای رفتن، همه تلوتلو میخوردند، سرگروهمان برگشت گفت: «برادرا، با یک صلوات در اختیار خودشون»
همه خندهاشان گرفته بود. چون دیگر برای کسی اختیاری نمانده بود. آن وقت که باید میگفت نگفته بود. یکی از بچهها برگشت گفت: «برادر، اگر در محاصره دشمن بودیم چی میگفتی؟»
و اوکه در حاضر جوابی هیچ کم و کسر نداشت گفت: «هیچی، میگفتم برادرا، با یک صلوات دراختیار دشمن»
#نشاط_معنوی
#طنز جبهه😃
🌾 میان بُر
یکی از دوستانم می گفت: اولین باری که می خواستم به جبهه بیایم یکی از اقوام پاپی ام شد که چرا می خواهی بروی؟ بمان، درست را بخوان. گفتم: گیرم که درس خواندم بعد چه؟ گفت: می روی دانشگاه. گفتم: خب بعدش؟ گفت: وجهه پیدا می کنی، خانواده تشکیل می دهی. گفتم: بر فرض که به همه ی این ها رسیدم آن وقت چه؟ ناراحت شد و داد زد: آن وقت می میری و تو را به گلزار شهدای بروجرد می برند. گفتم: من این همه راه طی کنم، آن وقت بمیرم!؟ خب الان میان بُر می زنم و می روم جبهه می میرم.