#حدیث_روز☝️ #دوفرشته_نگهبان☝️
اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه 6 بهمن ماه 1399
🌞اذان صبح: 05:42
☀️طلوع آفتاب: 07:09
🌝اذان ظهر: 12:17
🌑غروب آفتاب: 17:25
🌖اذان مغرب: 17:44
🌓نیمه شب شرعی: 23:33
☝️
#ذکرروزدوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز 2شنبه را بخواند ثواب ۱۰ حج و ۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
در هر رکعت بعد از حمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام ۱۰ استغفار
📖مفاتیح الجنان
✨﷽✨
✅#چرابایدخداراعبادت_کنیم_بااینکه_ازمابی_نیازاست؟
✍روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد.
با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌟ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم... "وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ " و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
📚الانوار النعمانیه
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#پیام_سلامتے
✅🌿بابونه وتقویت معده
✍️ از جمله مهمترین خواص بابونه تقویت معده، درمان زخم معده و ورم معده است.
بیشتر کسانی که درد و سوزش معده دارند، می توانند با خوردن چای غلیظ بابونه سلامتی خود را دوباره به دست بیاورند.
🔺بدین منظور روزانه به صورت ناشتا ۳ الی ۴ قاشق گیاه بابونه را در یک لیوان آب جوش به مدت ۱۰ دقیقه دم کرده و سپس بعد از ۱۵ دقیقه صبحانه را میل نمایید.
خوردن چای غلیظ بابونه را به مدت ۲ هفته ادامه دهید تا تأثیر بسزای آن را بر معده مشاهده نمایید.
👇👇🏿👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 امروز دلیل
🌿شادیهای هم باشیم
🌹مهربانی سخت نیست..
🌿بزاریم خدا به ما افتخار کنه
🌹در پناه خدا دوشنبه تون زیبا
🌿یــاد خـــــدا
آرام بـخـش دلـهـاسـت..
🌹در هـر ثـانـیـه صـدایـش کن
روزت را متبرک کن بـا نام و یادش
🌿خـــدا صـدای
بـنـده هـاش رو دوسـت داره
🌹 ســـــــــــلام روزتون بخیر
🌿 دوشنبه تون معطر به عطر خدا
✨﷽✨
🌟 #زیارت_عاشورا🌟
✍نسخهای گرانبها برای کسانی که #گرفتاری_مالی دارند به این نسخه گرانبها عمل کنید زیارت عاشورا به نیابت از امام زمان -عجل الله فرجه- :
حاجسید احمد اصفهانی -رحمه الله- ما را خبر داد و برای ما نوشت: من به مسجد سهله مشرف بودم و روز جمعه در حجره نشسته بودم؛ ناگاه سید با وقاری که عمامه ای بر سر داشت بر من داخل شد، قبای فاخر و عبای قرمز پوشیده بود. به آنچه در زاویه حجره شامل کمی کتب، بعضی ظروف و فرشی بود نظری کرد و فرمود: برای حاجت دنیا تو را کفایت می کند؛ تو هر روز صبح به نیابت حضرت صاحب الزمان زیارت عاشورا می خوانی به قدر کفایت، معیشت هر ماهت را از من بگیر که اصلا به احدی محتاج نباشی. قدری پول به من داد و گفت:این کفایت یک ماه تو را می نماید.
⬅️رو به در مسجد رفت و من به زمین چسبیده بودم، زبانم بند آمده بود، هر چه خواستم تکلم نمایم نتوانستم، و نتوانستم برخیزم تا سید خارج شد. همین که بیرون رفت مثل این که زنجیرهایی از آهن بر من بود که باز شد و شرح صدری پیدا کردم. برخاستم و از مسجد خارج شدم، هر چه گشتم اثری از آن آقا ندیدم.
📚العبقری الحسان صفحه ۹۶۱
تألیف: آیت الله حاج شیخ علی اکبر نهاوندی
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#سوره_درمانی
🏠دور کردن فقر از خانه ↯
🌸✨ پیامبر اڪرم ص ؛
هرڪس هنگامی ڪہ وارد خانہ
خود مےشود【سوره حمد و توحید】را قرائت نماید
خداوند فقر را از خانہ او دور ڪرده
و برڪت زندگے او را
زیاد مےڪند✨
📚 قرآن درمانی روحی وجسمی
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 3️⃣
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در حیاط را که باز کردم، چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد.جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود.از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی میکردند. آن درختچه هر فصل گل میداد وانگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود.
زینب هرروز با علاقه به درختچه گل رز آب می داد تا بیشتر گل دهد.او این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد.البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم.
کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرفهای او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تورا ندارند.نمیتوانستم آرام باشک. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگیم شده بود.کابینت ها از تمیزی برق میزدند.بغض گلویم را گرفت. زینب،روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود.دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم: مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی.دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالایک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم. زینب گفت: مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نمازجمعه بروم. دلم میخواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم. به زینب گفتم: مادر، ای کاش مثل همه ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی می خریدی و به خودت میرسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن.
صدای گریه ام بلند شده بود.شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب به خاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمیرفت چه رسد به غذا.
باید کاری میکردم.نمی توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم.شهرام کلاس چهارم دبستان بود.جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را میدید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است.
خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند.توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او میداد
ادامه دارد
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 4️⃣
همینطور که در خیابان های تاریک را میرفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همه ی ما هم پای سفره، کله پاچه می خوردیم.مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشت که بخورد.من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد. من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد. من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود.
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم. شهلا گفت: مامان، پس قشنگی چشم های زینب بهاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادر هم گریه می کردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود.تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سربزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می رود. یکی دوبار خودم با او رفتم. من هم میدانستم که زینب هرچند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود.زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچوقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی رفت.خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت.با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام وقرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.
آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود.فکرهای زشتی به سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند.مرتب امام حسین (ع) و حضرت زینب (س)را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند.به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_روز
😊☝️انیمیشن کوتاه و جالبی در مورد کار گروهی حتما ببینید👌
💎 امام حسن عليه السلام :
✨هرگز گروهى در كارى يكدست و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت.
ميزان الحكمه ج3 ص 389
➿〰➿〰➿〰
💎امام حسین علیه السلام:
هر که خشنودی مردم را با ناخشنود کردن خدا بجوید،
خداوند او را به مردم واگذارد...
📚میزان الحکمه، جلد4، صفحه488