eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.5هزار دنبال‌کننده
32.7هزار عکس
17.8هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان   : ❤️ هرچه صوفی بیشتر می گفت..مانور درد در وجودم بیشتر میشد..حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم.عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند،از جایش بلندشد:(صوفی یه استراحتی به خودتون بده.)ورفت،ناراحت و پر غصب… صوفی پوزخند زد:(اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..) بادیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی،عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود..اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست..دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود..ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد.. دانیال..برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت،بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم..شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد.. عثمان آمد با لیوانی بزرگ وسرامیکی: (سارا بیا اینو بخور..یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هروقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم.آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه) عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. دستانم ازفرط درد بی امان معده میلرزید..عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم..به سختی.بوی زنجبیل وتیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد..راست میگفت، معده ام کمی آرام شد… وباز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی درزیر گوشم:(تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت..حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب وداغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟) وچقدر اعصابم رابهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:(صوفی ادامه بده..) صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد،روبه عثمان با لحنی پر کنایه گفت:(اجازه هست آقای عثمان؟؟) نفسهای تند وعصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم.لبخندِ صوفی چقدر پرکینه بود… (بعد از اون صبح؛دیگه برادرتو زیاد میدیدم..به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود..روزها اسلحه وچاقو به دست با هیبتی خونی..شبها هم شیشه به دست، مستِ مست..وقتی هم که بعد ازکلی تو صف ایستادن وجرو بحث باهم کیشهاش،نوبت به اون میرسید وبه سراغم میومد،غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِ… … من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که :(خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. ) صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست:( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی..پر اخلاص..تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید..یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد…تبریک میگم بهت… اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..) چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود…… ادامه دارد……….. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡