اگر نگاهی به خودمان در #روابط مان بیاندازیم شاید متوجه شویم که بخشی در ما هست که نمی تواند حق نداشتن را #تاب بیاورد.
گویی جایی در ذهن مان برای حق نداشتن نیست.
انگار کوچکترین نشانه برای حق نداشتن ما را از اسب ذهن مان به زمین می کوبد. به بیان دیگر برآشفتگی تجربه ی غالب مان میشود.
شاید این روشی است که ما با آن یاد گرفته ایم از خودمان محافظت کنیم؛ اما چگونه؟
بیایید فرض کنیم که کودکی هستیم با پدری فریبکار؛ مردی که در ارتباط با دیگران به اصطلاح زرنگی می کند. قادر است که بیشتر مواقع اوضاع را به نفع خودش تغییردهد و همیشه این پیش فرض که حق با اوست را بخواهد در روابطش با #همسر ش با #پسر ش با … به اثبات برساند و فرد دیگر را ناموجه نشان دهد.
حالا فرض کنید که ما در کودکی با این #پدر چگونه از خودمان یاد می گیریم مراقبت کنیم؟
شاید ما نیز تلاش می کنیم باهوش تر سریع تر از دیگران باشیم تلاش می کنیم گول نخوریم و نگذاریم حق مان پایمال شود. اگر این گونه نمی شد دچار آشفتگی می شدیم و فکر و حس ضعیف بودن ما را از پا درمیآورد.
بنابراین برای از بین بردن این آشفتگی تلاش مان برای همیشه حق داشتن ادامه پیدا میکند تا ما بزرگ میشویم و این اشتباه همچنان ادامه پیدا میکند.
گویی حق به جانب بودن راهی میشود برای #اشتباه نبودن!
و اشتباه کردن در روابط مان #ناخودآگاه برای مان درد و #بدبینی به همراه میآورد؛ این امکان وجود دارد که برای اجتناب از این درد روانی ست که ما به دروِغ به چیزی که در واقعیت گونه ی دیگری ست پناه می بریم!
شاید راه حل فقط در این که این بخش از ذهن مان را شناسایی کنیم نیست.
رو راست بگو