○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_یازدهم: ✍اولین شب آرامش
.
🌹من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
🌹نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته …
🌹همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
🌹گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
✍ادامه دارد.....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_دوازدهم :✍ من و حنیف
🌹.صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
🌹… نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
🌹وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
🌹توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
🌹مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#حدیث_روز👆
🌹امام حسن عسکری_ع
🌱 أعْرَفُ النّاسِ بحُقوقِ إخْوانِهِ وأشَدُّهُم قَضاءً لَها أعْظَمُهُم عِند اللّه شَأنا
🌸آن كه به حقوق برادران خود آشناتر باشد ودر رعايت كردن آنها كوشاتر ، نزد خداوند ارجمندتر است .
📚بحارالانوار ج 41 ص 55
➿〰➿〰➿〰
🌹امام حسن عسکری(ع) می فرمایند:
🌱 از جمله تواضع و فروتنى،
🌸 سلام کردن بر هر کسى است که بر او مى گذرى،
🍃 و نشستن در پایین مجلس است.
@tafakornab
#ذکردرمانی
#ذکرسریع_الاجابه
🔸ذکر شریف " یاسمیع "🔸
🌾✨نقل است ؛ اگر این اسم مبارک «یا سمیع» را روز پنجشنبه بعد از نماز 500 بار بخوانن هر دعا و حاجتی که خواهند روا گردد.
🌾✨ اگر به این ذکر مداومت شود، مستجاب الدوة گردد.
🌳✨و چنانچه هر روز به طریق اوراد چهارصد و دو (402)نوبت بخواند :
✨«یا سَمیعُ یا بَصیر»✨
🌾هرگز به هیچ چیز محتاج نشود و رسوا نگردد و دعاهای او مستجاب شود و صفای باطن او را حاصل گردد.
📚مصباح کفعمی
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼برایت دعا می کنم
🌺هر آنجا که در زندگی ات
🌼تیرگی است نور قرار گیرد
🌺هر آنجا که غم است
🌼شادی قرار گیرد
🌺هر آنجا که اضطراب است
🌼آرامش قرار گیرد
🌺هرآنجا که درداست
🌼شفا قرار گیرد
عصرتون بخیر☕️
#یلداپیشاپیش_مبارک🍉🍌🍎🍋🍇🍏
هدایت شده از خانواده بهشتی
#همسرانه
#آقایان_بدانند
کمک به همسر در امور خانه و نگهداری از بچهها باعث میشود که زن فرصت و حوصلهی کافی برای روابط #عاشقانه ومحبتآمیزباشما را داشته باشد.
@zendegiasheghaneh
@shamimrezvan
هدایت شده از خانواده بهشتی
#تربیت_فرزند
🌀هنگام جدایی از کودک، حتما با او
خداحافظی کنید.
پنهانی دور شدن و جدایی پنهان،
آثار سویی همچون بی اعتمادی،
القای حس ناامنی و اضطراب را به همراه دارد.
@zendegiasheghaneh
@shamimrezvan
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
حكايتى خواندنى📗
شخصی تعریف می کرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرد که با تلفن صحبت می کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت:
همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه.
بعد از 18 سال دارم بابا میشم.
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچۀ 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا می گفت. پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم.
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می خوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند،
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
انسانها را در زیستن بشناس نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته اند.
♦️تو نیکی می کن و در دجله انداز
كه ايزد در بیابانت دهد باز
@tafakornab
@shamimrezvan
#درسنامه
اگرمستضعفی دیدی،ولی ازنان امروزت
به اوچیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن .!
اگرگفتی خداترسی،ولی ازترس اموالت
تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن !
#ویژه_یلدا🍎🍇🍉🍌
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh