8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•♥️🌼•
دل بریـدن پر پـرواز حسینیون است
هرکهازخودگذرد،درسفرکربوبلاست
#اربعین 🏴
#امام_حسین 🌺
#عزیزم_حسین 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدهم
بر تو سلام✋
حضرت عالى درجات❤️
سلام حُسنِ زمین و زمان، سلام حسین
سَرٺ سلامٺ و ماهِ رُخٺ تمام، حسین
سَرم خوشسٺ و بہ بانگِ بلند مےگویم
همیشہ درد، حسینسٺ و التیام حسین
#سلام_علے_الحسین❣
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از گلدوزی یاس بنفش
اگر 670 بشیم علاوه بر سه تا پرداخت که قراره بزارم سه تا چالش یهویی با جایزه عالی هم میزارم و ده تا تم خیلی خوشگلم میزارم و پروفایل ست هم میزارم😍
#فور
•⌈↝🌤⃟💕⌋•
@cha_doraneh
•⌈↝🌤⃟💕⌋•
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_ششم
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ
صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده...
با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم...
رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد...
يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ
چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم
– مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟
از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت
– خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه۱
– مسخره ام مي کني؟
– نه به خدا...
چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي
خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم
خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم
غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکهام
رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصال درست دم نکشيده بود... مغزش
خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو باال نياورد.
– مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد باال با محبت
بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت
کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي
خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت عالقهام بهش بيشتر مي شد...
خلقم اسب سرکش بود و علي با اخالقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم
به دهنش بود. تمام تالشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به
لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه
طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که
شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°
هدایت شده از 「جـــامـاندھツ」
میرم خیلے سریع برمےگردم🙂
اگر شده بودیـــــ675ـــــم😍
چاݪش هاے یهویے میزارم با پرداخٺ😌
آمار فعݪے:675💕
#باز ارساݪ🐝
「 𝒋𝒐𝒊𝒏↷ @dokhtarane_mahdavi2🐣💛」
هدایت شده از 「جـــامـاندھツ」
ٺا ساعٺ۱۲:۵اگر اوڹ فرشٺہ اومد برگزار میشه اگر نیومد ڪݩسݪ ٺا برسیم بہ اون آمار🙂
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتم
مطمئنم بودم هرکاری برام میکنه.
يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که
فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه
نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد...
مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو
بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي
کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته
بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع
محضش شده بودم... باورش داشتم...
نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد
وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه
دختره با عصبانيت گفت: البد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟
و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پر
اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر
نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها
و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا
خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريهام
گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به
من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو
انداخت پايين
– شرمنده ام علي آقا... دختره...
نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به
مادرم... حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟
مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه،
بدجور دلم سوخته بود
– خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر بود.
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت شش و هفت
تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻
نظر یادتون نره😇🌱