eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 شما دختر من رو ندیدین؟ _چی؟ راضیه ؟ چِش شده؟ _باشه باشه الان خودمون رو می رسونیم. دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمی داشت حرف های مبهمی زد. وقتی حال تیمور را ديدم.ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم‌. بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که می دویدم بازش کردم و به سر انداختم. در ان لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند از خانه بیرون زدیم پله ها را دوتا یکی کردیم و سوار ماشين شدیم. تیمور بدون ملاحضه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن ماشین های مقابلش را کنار می کشید. مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین تکان می‌خوردم. نمی‌دانستم چه بر سرش آمده است.راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود. نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها زد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم. با وجود هوای بهاری از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت. _تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟ _ نمی دونم یه مردی بود فقط گفت راضیه حالش بد شده. _خب نپرسیدی چش شده؟ _اون قدر سروصدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبود چیری بپرسم. دلشوره چند ماهه ام آخر نقاب از چهره برداشته بود دیشب وقتی از خانه پدر برگشتم به خاطر هول و ولای دلم به همه شان التماس دعا گفتم. ادامه دارد.....
-شَـــمیم ظُـــهور-
#راض_بابا🍃🌹 #قسمت_اول شما دختر من رو ندیدین؟ _چی؟ راضیه ؟ چِش شده؟ _باشه باشه الان خودمون رو می
🍋 📒 وقتی هم سوار ماشین شدیم مدام آیه الکرسی می خواندم و بر می گشتم و بچه ها مخصوصا راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود فوت میکردم در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود.باهر نگاهی صلواتی می فرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از کاری پولی برای صدقه کنار گذاشتم امام این اضطراب قصد نداشت دست از سرم بردارد. به ساعت مچی ام که نه و نیم را نشانه گرفته بود نگاهی گذرا انداختمش دیگر راهی نمانده بود، اما هر چه نزدیک تر می شدیم حرکت کندتر می شد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده می شد دلشوره ی دلم را هم می‌زد به خیابان شهید آقایی رسیدیم‌ کمی که جلوتر رفتیم چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمی دادند. هر کس ماشینش را رها می کرد و می دوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد. _یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاست؟؟ ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم اما حادثه بزرگتری همه را به این جا کشانده بود. داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهار راه که رسیدم... ادامه دارد ......