🖤همسایه های عزیزمون🖤
¹🖤رهروان عشق🖤
@Rahrovneeshg
²🖤شهدای گمنام🖤
@shohaday_gommnam
³🖤عشاق الحسین🖤
@yaa_hoosyn
⁴🖤دختران زهرایی🖤
@Dokhtaranzahrrai
⁵🖤من یک محجبه ام🖤
@qqqqtq
⁶🖤یه کنج حرم🖤
@ye_konge_haram
⁷🖤پاتوق چادری ها🖤
@Religioustfj
⁸🖤دختران مهدوی🖤
@dokhtarane_mahdavi2
⁹🖤رفیق چادری🖤
@zhfyni
¹⁰🖤فاطمی ها🖤
@fatemiy_ha
¹¹🖤بغض اربعینی 🖤
@isdhbg313
¹²🖤لشکر فرشتگان چادری🖤
https://eitaa.com/joinchat/664404139C00b819d0ab
¹³🖤کوله بار عشق🖤
-https://eitaa.com/joinchat/3477078206Cf83cf9b616
¹⁴🖤نوکر اربابم حسین🖤
@aghajanamhoseyn
¹⁵🖤کلبه شهدا 🖤
https://eitaa.com/joinchat/847642778Ccc60d54319
¹⁶🖤شمعدونی🖤
@shamdooniiii
¹⁷🖤دنیای مذهبی🖤
@sticker_eitaa313
¹⁸🖤خاطرات گمشده🖤
@thememoriesLost
¹⁹🖤آماتیس🖤
@amatiisam
²⁰🖤دختران عشق شهادت🖤
https://eitaa.com/joinchat/2762735790Cdf09d7473c
²¹🖤غریب طوس 🖤
@Strangertus123
²²🖤کاپوچینو 🖤
https://eitaa.com/rozmaregi8767
²³🖤نعم الرفیق🖤
@nemarrefigh
²⁴🖤در فراق حسین🖤
@dar_farage_hossein
²⁵🖤فقط به عشق زهرا🖤
@cha_doraneh
²⁶🖤با ولایت تا شهادت 🖤
@velayatt
²⁷🖤دختران زینبی🖤
@Dokhtaroonehkiiot
²⁸🖤حب الحسین🖤
@hobalhosein
²⁹🖤سربازان مهدی🖤
@zeinabih
🖤دختران مذهبی🖤
@chaadoriii
🖤دختران نور🖤
@kndjfni
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شانزدهم
علی با اون حالش ...بیشتر اوقات توی خیابون بود..تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده...توی مسجد به جوان ها کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...پیش یه چریک لبنانی ...توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد...هر چند وقت یه بار...خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...اون روزها امنیت شهر ، دست مردم عادی مثل علی بود...نفس مون بود و علی...
با اون پای مشکل دارش ، پا به پای همه کار می کرد ...برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ...گاهی از شدت خستگی ، نشسته خوابش می برد.،،می رفتم بزاش چایی بیارم ، وقتی بر می گشتم خواب خواب بود ...نیم ساعت ، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ...ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد...عاشقش شده بودن...مخصوصا زینب...هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش به من بود...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ..،آتش درگیری و جنگ شروع شد ...کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...ثروتش به تاراج رفته بود...ارتشش از هم پاشیده شده بود ...حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید...و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ...و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد...بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه...رفتم جلوی در استقبالش ...بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...دنبالم اومد توی آشپزخونه..،
را اینقدر گرفته ای؟...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°