eitaa logo
صوت های خانم شاملو
906 دنبال‌کننده
53 عکس
10 ویدیو
5 فایل
لینک صوتهای لحظه ای درنگ eitaa.com/shamloo/661 لینک مهارت نشاط در زندگی eitaa.com/shamloo/925 لینک نسل توحیدی eitaa.com/shamloo/1610 لینک صوتهای زن کامل eitaa.com/shamloo/1773 لینک انتخاب‌ عاقلانه‌ زندگی‌ عاشقانه eitaa.com/shamloo/2040
مشاهده در ایتا
دانلود
📩 🔸 نويسنده: سيد طاها ايمانى 🔸قسمت سیزدهم:بی تو هرگز 🍃برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم 🍃چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت . مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود 🍃بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ادامه دارد... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📩 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸نويسنده: سيد طاها ايمانى 🔸قسمت پانزدهم: دست های خالی 🍃توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . 🍃دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 🍃 چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . . 🍃حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . 🍃سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... ادامه دارد... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📩 🔸نويسنده: سيد طاها ايمانى 🔸قسمت شانزدهم: اسیر وزخمی . 🍃از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... . 🍃 مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . . 🍃وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . 🍃هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . 🍃بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . . 🍃چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . 🍃اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه .. ادامه دارد... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📩 🍃🌸🍃🌸🍃 🔸نويسنده:سيد طاها ايمانی 🔸قسمت هفدهم:فرار بزرگ 🍃حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم . دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... . 🍃توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... . رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ... 🍃پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... . 🍃بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... ادامه دارد.. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📩 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸نويسنده:سيد طاها ايمانی 🔸قسمت هجدهم:بی پناه 🍃اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... . 🍃صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... . 🍃ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... . 🍃کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ... ادامه دارد.. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸نويسنده:سيد طاها ايمانی 🔸قسمت نوزدهم:زندگی در ايران 🍃به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم 🍃همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... . سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... 🍃تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... . با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... . 🍃دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... . 🍃کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... . هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود... ادامه دارد... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📩 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸نويسنده:سيد طاها ايمانی 🔸قسمت بيستم:نذر چهل روزه 🍃همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . 🍃رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . 🍃خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . 🍃اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . 🍃با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . 🍃هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . 🍃وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . 🍃از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ادامه دارد.... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📩 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸نويسنده: سيد طاها ايمانى 🔸قسمت بیست و یکم : دعوتنامه . 🍃فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . . 🍃راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . 🍃بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... . 🍃چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . . 🍃اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . . 🍃اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... . 🍃شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ... ادامه دارد....
📩 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸نويسنده: سيد طاها ايمانى 🔸قسمت آخر : غروب شلمچه 🍃اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... . . 🍃 از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... . 🍃جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . . 🍃اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... . .. 👥داستان بالا👆👆که مطالعه کردید👥نویسنده آن :سيدطاها ایمانی🌴است دوستان، داستانی که مطالعه کردید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است سخن نویسنده👇 این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشتم جز روایتگری آنها ندارم ... با تشکر و احترام سید طاها ایمانی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
. 🌸 فهرست موضوعات کانال 😍 همراه با متن ☀️ابتدای صوتهای لحظه ای درنگ👇 https://eitaa.com/shamloo/661 ☀️ابتدای مهارت نشاط در زندگی👇 https://eitaa.com/shamloo/925 ☀️ابتدای اشعار قرآنی کودک👇 https://eitaa.com/shamloo/1488 ☀️ابتدای مبحث نسل توحیدی👇 https://eitaa.com/shamloo/1609 ☀️ابتدای صوتهای زن کامل👇 https://eitaa.com/shamloo/1773 ☀️صوتهای انتخاب‌عاقلانه زندگی عاشقانه👇 https://eitaa.com/shamloo/2040 ☀️ابتدای مبحث یک پیوند توحیدی 👇 https://eitaa.com/shamloo/2356 ☀️ابتدای داستان زندگی احسان 👇 https://eitaa.com/shamloo/2408 ☀️ابتدای رمان عاشقانه ای برای تو 👇 https://eitaa.com/shamloo/2451 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال صوتهای خانم شاملو 👇 http://eitaa.com/joinchat/3652648963C329f2314e6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 شکست نمی‌خورد... 🔻 أمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء | | | @sahifeye_fatemieh
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ 💌 سلام پدر مهربانم ❣مهدے جان! 🍃 آشنای غریبه‌... ▪️ هرچقدر عقربه‌های ساعت، تندتر و تندتر حرکت کنند، من آمدن تو را بیشتر باور می‌کنم. ▫️زنگارهای قلبم تا اسمت را می‌شنوند، گویا تمام تعلقات خاطر را به باد فراموشی می‌سپارند و از خود، بی‌خود می‌شوند. ▪️ اسمت بر هر جایی که آذین شده، صف بلندی از عاشقانت را به خود می‌بیند. ▫️هر‌کسی از تو می‌گوید، آشنای غریبه‌ای می‌شود برایم… و تو این‌گونه، دلیل وصل هر‌چیزی می‌شوی. 💌اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @sahifeye_fatemieh
*پیوند ورود به ششمین جلسه ذریه طیبه:* https://www.skyroom.online/ch/elmshahr/nasletohidi
49.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری از گروه سرود دختران سلیمانی شهرک شهید خرازی به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س) 🎙 سرود🌺 مادر ای مادر🌺 📝 شعر : محمد رضایی 🎼 تنظیم و آهنگ : امیر حقیقی 🎹 میکس و مسترینگ : ابراهیم ستاری 🎥 ضبط : استودیو ساحل
یا اله العالمین *برنامه‌های صبحگاهی روز اول ماه مبارک رمضان، بیست و دوم اسفند ماه* 📻 *رادیو امّت قرآن* 1⃣ هم مقصدی با کتاب خدا، ساعت ۵:۳۰، آقای رجبعلی و خانم عباسی  2⃣ زندگی با عرف قرآن، ساعت ۷، خانم دوستی 3⃣ رویکردهای صحیح در رجوع به قرآن، ساعت ۹، آقای مختاری 4⃣ گزیده ای از روش های تدبر، ساعت ۱۰، آقای مختاری 5⃣ یک سوره یک جامعه، ساعت ۱۱، خانم خوش اخلاق 6⃣ از مادرم بگو، ادعیه حضرت زهرا سلام الله علیها، ساعت ۱۲ 🎙 *آدرس های دریافت رادیو امت قرآن: * 🌐 [اسکای روم](https://www.skyroom.online/ch/elmshahr/radioommatquran) | [تکیه](Tekye.net/live/3901) | [آپارات](www.Aparat.com/QuranEtratSchool/live) | [اینستاگرام ⬅️ ویژه مخاطبین بین الملل](https://www.instagram.com/quranetratschool?igsh=MW9jdmt6YnlyNTgwbg==) 🔻 *اطلاع از برنامه های موضوعی (برنامه های مدارس تخصصی):* www.QuranEtratSchool.ir/?p=35509 🕋 *مجمع مدارس دانشجویی قرآن و عترت(ع) دانشگاه تهران* 🆔 @QuranEtratSchool 🌐 www.QuranEtratSchool.ir
یا اله العالمین *برنامه‌های ظهرگاهی روز اول ماه مبارک رمضان، بیست و دوم اسفند ماه* 📻 *رادیو امّت قرآن* 1⃣ در پناه قرآن، ساعت ۱۳؛ آقای چیت چیان 2⃣ با قرآن جهان را ببین، ساعت ۱۴؛ خانم نوروزی 3⃣ از توشنیدن، ساعت ۱۵؛ ترتیل جزء اول 4⃣ فهم قرآن در دبستان، ساعت ۱۶؛ آقای دژبخش 5⃣ ذریه طیبه، ساعت ۱۷؛ استاد اخوت 6⃣ به وقت دعا، ساعت ۱۸؛ ادعیه حضرت زهرا سلام الله علیها 🎙 آدرس های دریافت رادیو امت قرآن: 🌐 [اسکای روم](https://www.skyroom.online/ch/elmshahr/radioommatquran) | [تکیه](Tekye.net/live/3901) | [آپارات](www.Aparat.com/QuranEtratSchool/live) | [اینستاگرام ⬅️ ویژه مخاطبین بین الملل](https://www.instagram.com/quranetratschool?igsh=MW9jdmt6YnlyNTgwbg==) 🔻 *اطلاع از برنامه های موضوعی (برنامه های مدارس تخصصی):* www.QuranEtratSchool.ir/?p=35509 🕋 *مجمع مدارس دانشجویی قرآن و عترت(ع) دانشگاه تهران* 🆔 @QuranEtratSchool 🌐 www.QuranEtratSchool.ir
📣📣📣📣 ﷽ 🌦 امروز ۳شنبه ⏰ ساعت ۵ عصر را به همدیگر خبر رسانی کنیم تا سیر بحثها به خوبی دستمون بیاد. اونهایی که خیییلی به ✅نمازهای بهتر و به ✅ امام زمان عج نیاز دارن...کجا هستن؟ 🔸🔸با همکاری خانم احمد زاده و خانم ادیب 🌦www.skyroom.online/ch/elmshahr/mohsenin اخبار بقیه کلاسها در: @meshkatenojavani1 فقط خانمها بشنوند.
یا اله العالمین *برنامه‌های شامگاهی روز اول ماه مبارک رمضان، بیست و دوم اسفند ماه* 📻 *رادیو امّت قرآن* 1⃣ امت در قرآن، ساعت ۱۹؛ آقای چیت چیان 2⃣ ز تو دلربا شنیدن، ساعت ۲۰؛ خانم برومند 3⃣ آیه های ایمان، ساعت ۲۱؛ آقای عباسی 4⃣ امت واحده توحیدی، ساعت ۲۲؛ استاد اخوت 5⃣ نکاتی از سوره؛ ساعت ۰۰:۱۵ بامداد، بیانی از غرض سوره های جزء ۳۰ به زبان انگلیسی 6⃣ قرآن، زندگی؛ ساعت ۰۰:۳۰ بامداد؛ بررسی سوره های جزء۳۰ به زبان اردو 🎙 آدرس های دریافت رادیو امت قرآن: 🌐 [اسکای روم](https://www.skyroom.online/ch/elmshahr/radioommatquran) | [تکیه](Tekye.net/live/3901) | [آپارات](www.Aparat.com/QuranEtratSchool/live) | [اینستاگرام ⬅️ ویژه مخاطبین بین الملل](https://www.instagram.com/quranetratschool?igsh=MW9jdmt6YnlyNTgwbg==) 🔻 *اطلاع از برنامه های موضوعی (برنامه های مدارس تخصصی):* www.QuranEtratSchool.ir/?p=35509 🕋 *مجمع مدارس دانشجویی قرآن و عترت(ع) دانشگاه تهران* 🆔 @QuranEtratSchool 🌐 www.QuranEtratSchool.ir
🔆 * يَا مَنْ لَايَخْفىٰ عَلَيْهِ شَىْءٌ 💠 جدول پخش روزانه برنامه های موضوعی(برنامه مدارس تخصصی) * 🗓️ دوشنبه ۶ فروردین ماه مصادف با چهاردهم ماه مبارک رمضان 🔶توضیحات هر برنامه و اطلاعات بیشتر را در صفحه ویژه برنامه های مدارس تخصصی دنبال کنید: 🌐 http://quranetratschool.ir/?p=35509 🔶دسترسی سریع به جدول زمانی برنامه ها: 🌐 http://quranetratschool.ir/?p=35662 🕋 مجمع مدارس دانشجویی قرآن و عترت(ع) دانشگاه تهران 🆔 @QuranEtratSchool 🌐 www.QuranEtratSchool.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از م. شاملو
سلام دوستان ✅ مشارکت در راهپیمایی روز ، ایستادن مقابل آن غلط واضحیست که مقابل انسانیت است. حضور در جمع که باید در برابر صدایش بیش از پیش باشد. حالا قدس، بیش از اینکه هر رنگی داشته باشد، به رنگ مظلومِ مقاومی است که تا اینجا زیر توپ و تانک دوام آورده و حالا نیاز به صدا و حضور ما دارد. حضور تک تک ما مهم است و به چشم‌ اماممان میاید. با رفقایتان از * هرجا* میایید گامهایتان محکم و نیتهایتان بلننند باشد.✊ به کمتر از دعا برای ظهور قانع نشویم.
جهت پیروزی نیروهای مقاومت و ایران عزیزمان بر رژیم خبیث اسراییل سیل صلوات راه بندازیم لطفا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم