#پارت_145
#به_همین_سادگی
کیک و کیفم رو روی تنها میز اونجا گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک، خجالتم دیگه
ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای بـوسـیدن صورتش. گونهی سیاهش رو بـوسـیدم و گفتم:
-تولدت مبارک. خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک میگه.
گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش. نگاه متعجب و خندونش رو دوخت توی چشمهام.
-محیا!
-جونم؟
نگاه مهربونش چشمهام رو نشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید.
-ممنون
اینقدر عمیق و مهربون گفت ممنون که غرق خوشی شدم. یه کلمه ساده گفته بود؛ اما با لحنی که هزار تا تشکر
هم جای این یه کلمه رو نمیتونست پر کنه. نگاهش هم لمس عاشقی داشت برام و من داشتم ذوب میشدم زیر
این نگاه و برای فرار از حرات نگاهش گفتم:
-کمک نمیخوای؟
- شما بلدی؟
با شیطنت گفتم:
-من نه ولی آقامون بلده.
خندهای که داشت محو میشد رو از سر گرفت.
-اون وقت این میشه کمک؟ باز که رسید به خودم.
با بالا انداختن شونههام نگاهی به در تعمیرگاه انداختم، شب بود و خیابون خلوت. جلوتر رفتم و دستهام رو دور
کمرش حلقه کردم، خندهش یهو قطع شد و داد زد:
-محیا لباسات!
توجهی نکردم، مگه مهم بود؟! امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت و خوشی. لباس کارش بوی
روغن ماشین میداد؛ ولی باز هم مهم نبود. حلقهی دستهام رو تنگتر کردم که اخطار داد.
-خانومم در تعمیرگاه بازه.
-میدونم؛ ولی کسی نیست. انشاءالله صد ساله بشی و سایهت همیشه روی سرم.
سرش رو پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت:
-ممنون عزیزدلم، واقعا غافلگیر شدم.
با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد:
ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم محبتت رو جواب بدم، حالا این بـوس قشنگ به تلافی اولین بـوس
تحویل سال بود که نشد.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد