#پارت_165
#به_همین_سادگی
***
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت
عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم:
-مداد برداشتی؟ پاککن؟
داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد.
دوباره گفتم:
-راستی کارت ورود به جلسهت که یادت نرفته؟
غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم.
-میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچههات قراره از دستت چی بکشن.
امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم:
-عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریدهش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید.
-آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت باکرامالکاتبینه.
-عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
-یعنی عطیه دیگه.
ابروهاش رو بالا داد.
-آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟
-از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه...
-بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا.
چرخیدم سمت عطیه بهش چشمغره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد.
نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خندهی روی لبهاش داره.
-خب حالا با هم دعوا نکنین.
رو به من ادامه داد:
-شما هم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی، یه اسم نشونهی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس بهتره کامل
گفته بشه.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد