eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دوستٺ‌دارم خــدا♡..
😍 غَــمْ‌مَخُورْجَوانيمْ‌ولَشـگَرْٺُوييمْ‌آقـاٰ✨🌹 ٺُوعَلـےْ‌وَآقاٰيـے‌قَنــْــــبَرِٺُوييمْ‌آقـاٰ✨🌹 اِے‌رَهبَرفَرزانـِہ‌«سِيِد عَلْے»اِے‌مُولـا✨🌹 دَرْجِبـــہہ‌جَنگْ نَرمْ‌افسَـرْٺُوييم‌آقـاٰ✨🌹
🥀🕊 شهید شدن مے خواهد دلے کـه‌ آنقــدر قوے باشد و بتوانـدبریده شود از همه ؛ دلے کـه آرام،لـه شود زیر پایـت؛ و "دلدار بے دل" بودنـد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺هر روز به امام زمان عج سلام کنیم 🌺 🍃 السلام علیک یابن فاطمة الزهراء سيدة النساء العالمين🍃 📚 زیارت امام زمان عج
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اشتباه ویروسی سال ۱۹۱۸ را تکرار نکنیم! سال ۱۹۱۸ بزرگترین بیماری همه‌گیر جهان رخ داد بعد از چندین ماه مردمی که از قرنطینه خسته بودند بدون رعایت نکات بهداشتی بیرون آمدند و ... خودتان ببینید!
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ پشت پرده بحران #پیری_جمعیت یک اعتراف تکان دهنده: به ما گفتند زنان را به طور مخفیانه #عقیم کنیم! ◀️ این ویدئوی بسیار هولناک مرثیه‌ای برای جمعیت ایران است، ایرانی که اکنون دارای سریع‌ترین نرخ کاهش جمعیت در تاریخ است. 🔹می‌گوید در دوره‌ای مثل نقل و نبات به خانم‌ها داروهای پیشگیری از بارداری می‌دانند و حتی شرط دادن شیر خشک به مادران، استفاده آنها از داروهای ضدبارداری بوده است. از این بدتر این است که حتی برای عقیم کردن زنان و مردان بیمارستان صحرایی هم احداث کرده‌اند. 🔸در جایی از ویدئو شاهد اعتراف تکان‌دهنده‌ای هستیم، می‌گوید به ما گفته بودند زنانی را که برای بار دوم یا سوم باردار شده‌اند را مخفیانه عقیم کنیم! به گزارش سازمان ملل تا ۳۰ سال آینده جمعیت پیر کشور ۴ برابر و میانگین سنی جمعیت از حدود ۳۰ به ۴۵ سال خواهد رسید و عملا نیروی فعال کشور نصف خواهد شد.
گل در مرداب.mp3
15.53M
🎙 | گل در مرداب ⛓ کارگرانی با کار بیشتر و حقوق کمتر... کی بدش میاد؟! ➕ می‌دونستین نقش زن تو جامعه از مرد بالاتره؟!
*** عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: -مداد برداشتی؟ پاک‌کن؟ داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد. دوباره گفتم: -راستی کارت ورود به جلسه‌ت که یادت نرفته؟ غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم. -میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچه‌هات قراره از دستت چی بکشن. امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم: -عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریدهش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید. -آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت باکرام‌الکاتبینه. -عطی یعنی چی اونوقت؟ به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم -یعنی عطیه دیگه. ابروهاش رو بالا داد. -آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟ -از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه... -بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا. چرخیدم سمت عطیه بهش چشم‌غره رفتم که برام شکلک مسخره‌ای درآورد. نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خنده‌ی روی لبهاش داره. -خب حالا با هم دعوا نکنین. رو به من ادامه داد: -شما هم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی، یه اسم نشونه‌ی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس بهتره کامل گفته بشه. ✍🏻میم. علی زاده
عطیه هم دندونهاش رو نشون داد. -جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین. امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه. -دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی. نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش پاشیدم. -هول نکن دختر، تو که همه‌ی کتابهات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون. ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد. -دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامان‌ها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور، همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانه‌تون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم. بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم. -برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها. پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش رو به نشونه‌ی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور. همونطور که با نگاهم بدرقهش میکردم گفتم: -بهش گفتین؟ امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت. -نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی. -من؟ بزرگتر و صالحتر از من پیدا نکردین؟ لپم رو اینبار به تلافی دفعه‌ی قبل محکمتر کشید. -دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم. اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم. -آی کندی لپم رو، این چه کاریه جدیداً یاد گرفتی؟ به جای جواب چشمکی مهمونم کرد و ماشین رو روشن کرد. -آقا امیرمحمد و نفیسه جون هم میدونن؟ اخم کمرنگی روی صورتش نشست، بدون نگاه کردن به من جواب داد. -آره امیرمحمد مخالفه، نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره. ✍🏻میم. علی زاده
مثل بچه‌های که از تنبیهشون خجالت زده هستن، گفتم: چشم دیگه تکرار نمیشه. دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر دفعه دستش میرفت سمت لبهاش و من از دور بـوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد. -راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم. خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده‌ش رو مخفی کرد. -اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟ - حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقه‌ت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی. -بگو از کمک کردن فرار کردم، من‌ بهونه‌ام. چرخیدم سمتش. -مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم. صورتش رو جمع کرد. -آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه‌ی ما گله و گله‌گذاری. -من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه‌ست و یه پا کدبانو. خوشحال شدم از طرفداری‌های امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم: -مرسی امیرعلی، عاشقتم. عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی باحرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف. بعد کمی تخس گفت: -چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط. زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی. -خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقه‌ی هم میرین. امیرعلی با اخم از آینه‌ی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد. -عطیه! ✍🏻میم. علی زاده