فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر و منظرهها همیشه برای من الهامبخشند، نگاهشون میکنم و مینویسم...
من عاشق این ویدئو بودم، اولین بار که چشمم بهش خورد بارها تماشا کردم و گفتم این صحنه رو باید خرج غدیر کنم، باید برای این در و این فضا چیزی در خورِ امیرالمؤمنین بنویسم، اما قسمت چیز دیگهای بود...
نگاهم از این صحنه به جای شادیِ غدیر به اندوهِ محرم رسید و حاصل این تماشا شد روضهی امشبم...
متن روضه صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفتوگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهوارهاش نوشتم و در پست بعدی به اشتراک میذارم🙏
.....
بعد از آن دری که در مدینه آتش گرفت، درها همیشه خرج روضه میشوند...
التماس دعا
ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
سالها بعد
وقتی تو پسرکی ده دوازده سالهای و من مادری عاشق...
یک روزِ تابستان، درست وقتی وسط حیاط گرمِ بازی و خندهای و من محوِ تماشای خندههای تو
سر و صدای پسربچههایی که با توپ و دوچرخه و تفنگهای آبپاش ریختهاند توی کوچه و پِی هم میدوند و میخندد، کوچه را پُر میکند...
و تو با شنیدنِ سر و صدای بچهها، میخواهی از خانه بیرون بزنی و قاطیِ بازیِ آنها شوی،
من نگران، دنبالت میدوم و دستت را میگیرم، خودت را از دستِ من میکَنی و میپری وسط کوچه،
صدا میزنم پسرم صبر کن...
و بعد یکباره، چیزی درونم فرومیپاشد زانوهایم سست میشود و همان پشت در روی زمین آوار میشوم...
این صحنه را من قبلا هم دیدهام...
اینکه زنی دنبالِ پسربچهای ده دوازده ساله بدود تا از رفتنش ممانعت کند... پسرک خودش را از دست آن زن برهانَد و آن زن از پشت فقط صدا بزند پسرم صبر کن...
این صحنه را من قبلا هم دیدهام
اما نه به این شکل...
تو الان غرقِ شادی بودی و برای بازی از دست من رهیدی...
اما در آن صحنه که من پیش از این دیدهام نه آن پسرک گرم شادی بود و نه آنجایی که سمتش دوید جای بازی...
و دلشورهی آن بانو که دنبال کودک دوید، اصلا شبیهِ دلشورهی من نبود...
بعد همانجا پشت در مینشینم به روضهخوانی:
من یک بانو و کودکی میشناسم که زیر آفتابی داغ با لبهای ترک خورده پیِ هم دویدند، کودک خود را از دست بانو رهید و سمت میدان دوید...
من کودکی میشناسم که دویدنش از شوق نبود...
من کودکی میشناسم که دوید تا خودش را بیندازد توی گودیِ قتلگاه و دستهای کوچکش را سپر عمو جانی کند که نیمهجان تَهِ گودال افتاده بود...
من کودکی میشناسم که دستش بالا نرفته از بدن جدا شد...
من کودکی میشناسم که تنش با نیزه به سینهی عمو دوخته شد
من کودکی میشناسم که عمهاش از پیِ سرش دوید و فقط صدا زد عبدالاهَم، یادگارِ حسنم، نرو...
سالها بعد
وقتی تو پسرکی ده دوازده سالهای و من مادری عاشق
تو در کوچه غرق بازی با رفیقانی و من پشت در به گریه نشستهام
و هیئتیها توی سرم دم گرفتهاند:
عبداللهَم عبداللهَم من
عاشق ثاراللهَم من...
ارباب
ما فرزندهای داشته و نداشتهمان را برای روضههای تو میخواهیم...
برای اینکه روزی در تماشای کودکمان از غصهی بچههای تو دق کنیم و بمیریم...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همهی مادرهایی که کودکانشان را با غم اباعبدالله آشنا میکنند.
خاصه مادر خودم که نه تنها فرزندان خودش که همهی آن کودکانی که به اسم دانشآموز در کلاسهای درسش مینشینند را از این مِهر و عشق سهم میبخشد.
......
متن صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفتوگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهوارهاش نوشتم🙏
@sharaboabrisham
من اگر قرار بود روضهی شب پنجم را بخوانم خیلی ماجرا را شرح نمیدادم، خیلی وارد گودال نمیشدم.
آخر شب پنجم هنوز برای حرف گودال زیادی زود است، هنوز مستمعها آنقدری آمادگی ندارند که بشود برشان داشت و برد گوشهی قتلگاه.
سختی کار همین است که قصهی عبدالله درست توی اوج واقعه رخ داده و اگر قرار باشد کسی روضهاش را بخواند نمیشود که به گودال گریز نزند.
ولی من از آن روضهخوانهام که انصاف میکنم، مراعات دل مستمعها را میکنم آدمها حداقل باید همان نُه شب را برای صحبتهای دیگر گریه کرده باشند و نرم نرم آماده شده باشند تا وقتی نوبت به روضهی گودال رسید یک وقت دلشان از جا کنده نشود.
من اگر روضهخوان بودم برای شب پنجم شبیه همهی شبهای دیگرِ روضههایم باز سراغ زینب میرفتم.
یعنی اصلا نمیشود که صحبت از کربلا باشد و اول و آخر حرف به زینب نرسد!
هر گوشهی واقعه را که بگیرید نخ تسبیحش دست زینب است.
اگر قرار بود شب پنجم، هم روضهی عبدالله را خوانده باشم، هم زیادی سمت گودال نرفته باشم، همینقدر میگفتم که در آن هیاهوی ساعتِ آخر، وسط آنهمه عربدههای لشکر که صدا به صدا نمیرسیده، و تازه با آنهمه بی رمقیِ اباعبدالله که حتما صدا از حنجرهی مبارکش بیرون نمیآمده، زینب دقیقا تا کجا از پی عبدالله دویده که هم صدای برادر را شنیده و هم صورت نگرانش را دیده؟
همینکه در مقاتل آمده ابیعبدالله به زینب اشاره کرده که بچه را نگه دار، همینکه راوی نقل کرده بچه که از دست عمه رهیده زینب یک لحظه مستأصل سر جایش ایستاده و فقط چشم توی چشم حسین دوخته، همینکه یک چیزهایی دیده که زانویش خم شده و همانجا فروریخته... همینها یعنی زینب تا کجای میدان پیش آمده؟ تا چند قدمیِ گودال رفته؟
اول میگذاشتم مستمعها خوب به این چیزها فکر کنند بعد هم میگفتم حرفهایی که شما تاب شنیدنش را ندارید، زینب از نزدیک دیده، آنقدر نزدیک که حتی صدای خرد شدن استخوان بازوی عبدالله را با گوش خودش شنیده. این را میگفتم و اجازه میدادم از مجلسم برای چند لحظه فقط صدای دستهایی بیاید که شرق شرق به سر و صورتها مینشیند. مستمعها خوب که خودشان را زدند و دادشان بلند شد یک جمله میگفتم و قال قضیه را میکندم: خوشبهحالتان که برای شنیدهها میتوانید اینطور به سر و صورت بزنید و بلند بلند گریه کنید، زینب برای دیدهها حق نداشت حتی خم به ابرو بیاورد چه رسد به گریههای بلند و لطمه زدن به سر و صورت...
واقعه درست پیش روی زینب اتفاق افتاده اما زینب آنجا صدا به گریه بلند نکرده... زینب اگر خودش را سرپا نگه نمیداشت که بعد از آن حادثه، دنیا دیگر سرپا نمیماند...
من اگر روضهخوان بودم حتما به روضهخوان زینبی شهره میشدم، هر جای شهر، برای هر مجلسی که دعوت میشدم اهل آن مجلس را برای زینب میگریاندم.
آخر زینب خیلی زحمت کربلا را کشیده...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همهی مجلس گرمکنهای ابیعبدالله، همه سینهزنها، همه بلند بلند گریهکنها، همهکفش جفتکنها، همه چاییریزها...
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
دیشب مطلب آخر را که گذاشتم و آمدم که بروم یکباره مواجه شدم با خِیلِ پیامهای اعضا.
انگاری محمود کریمی شده بودم که دم خروجی امامزاده علی اکبر چیذر مردم دورش را گرفته بودند و غصهها و قصههایشان را میریختند توی دامنش و اصرار میکردند برایشان بیشتر بخواند!
بعضیها گفته بودند بغض دارند اما اشک ندارند، بعضیهای دیگر از ارادتشان به یتیمهای امام مجتبی گفته بودند، بعضیها از حاجتها و اشکها و التماس دعاهایشان نوشته بودند.
سر و صدایی راه افتاده بود بیرونِ شراب و ابریشم، آدمها انگار میگفتند برگرد و یک دور دیگر روضه را تکرار کن ما همهی دلخوشیمان به شکستن همین بغضهاست به جاری شدن همین اشکها...
همین شد که اول صبح نشستم یک دور روضهی عبدالله را گوش دادم، کمی اشک ریختم و نیت کردم روضهی طرفِ صبح هم بخوانم.
از همان روضهها که زنی تَر و فرز راه میافتد در محله و درِ تکتک خانهها را میزند و حتی معطلِ کیه گفتنِ صاحبخانه نمیماند و از همان پشت در با صدای بلند میگوید: خونهی فلانی روضهاس تشریف بیارید.
همان روضههای ساعت یازده صبحی که مشتریهاش غالبا زنهای خانهدارند، با روضهخوانهای عموما کمتر شناختهشده و پر از نالهها و گریههای زنانهی بلند. از همان روضهها که معمولا یکی دو نفری هم لای گریهها غش میکنند و از حال میروند.
اینجور جاها دست روضهخوان برای گریز زدن به روضههای جانکاه بازتر است، چون گریهکنها حق مطلب را بهتر ادا میکنند، پس روضهخوان خیالش جمع است که مثلا اگر قرار باشد بگوید: این بچه از یک سالگی در دامن عمو بوده، درست از وقتی یتیم شده. و چون یتیم بوده عمو حتی بیشتر از بچههای خودش به او مهر میورزیده، این بچه یک عُلقهی عجیبی به اباعبدالله داشته اباعبدالله هم نسبت به او همینجور بوده. با همین مقدمه هقهق مستمعهایش بلند میشود، خاصه که بیشتر حاضران مادرهایند و عاطفه را خوب فهم میکنند. پس با خیالِ راحتتر میتواند روضه را اینجور پیش ببرد:
آن ساعت آخر که دیگر تقلای ذوالجناح برای نگهداشتنِ سوار، روی زینش افاقه نکرده و یک مرتبه سوارِ تشنهی داغدارِ پارهپارهاش از روی زین افتاده... بعد از آنکه شیههکنان دور گودی دویده و با لگد زدنهای پی در پی اجازه نداده کسی سمت گودال بیاید و با همان لگدها چند نفری را هم به هلاکت رسانده، و آخر با اشارت اباعبدالله سمت خیام سرعت گرفته...
به خیمهگاه که رسیده و اهل حرم مطلع شدند که دیگر کار تمام شده، یک مرتبه ولولهای توی خیمهها افتاده، شیونها بلند شده، دلشورهی عمو این بچه را سراسیمه کرده و عمو گویان سمت گودال شتاب گرفته و خودش را جوری توی گودی انداخته که شمشیری که برای ضربه زدن به عمو بالا رفته فرصت پایین آمدن پیدا نکرده و قبل اینکه شمشیر به حسین برسد، عبدالله خودش را به شمشیر رسانده و دست بالا برده که جلوی ضرب شمشیر را بگیرد...
خب یک بچه یازده ساله مگر چقدر گوشت و استخوان دارد؟ ضربه که خورده دست در جا از بدن کنده شده و بچه پرت شده روی سینهی عمو....
درد داشته درست...
اما درد بیشترش برای عموی نیمه جانش بوده که دست و پا زدنِ عبدالله را دیده و کاری ازش ساخته نبوده...
گریهکنهای عبدالله باید برای این لحظهی حسین آنقدر خودشان را بزنند که از حال بروند... و روضهخوان مجلس زنها از این غشکنهای حق مطلب ادا کن زیاد دارد پس بی محابا ادامه میدهد: عمو و عبدالله در آغوش هم دست و پا میزدند که یک مرتبه تیری رها شد و بچه را به سینهی عمو دوخت...
اینجا دیگر روضه را باید رها کند و اجازه بدهد زنها تا جان دارند شیون بکشن و بجای گریههای نکردهی زینب و گریبانهای ندریدهی زنهای حرم، گریه کنند و گریبان بدرند...
روضه عبدالله روضهی ساعتِ یازدهِ صبحِ مجلسهای زنانه است...
جور دیگری حق این روضه ادا نمیشود...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همهی زنهای خانهداری که بخاطر حجم کارهایی که روی دوششان است خیلی وقتها دلشان پیِ روضهها میمانَد، و به هیأتها نمیرسند... مادرهایی که همه را میفرستند روضه و خودشان جا میمانند...
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
من اگر روضهخوان بودم برای مثل امشبی لهوف را میزدم زیر بغلم و با خودم میبردم توی مجلسم.
دم در جمعیت را برانداز میکردم و زیر لب شکر میگفتم آخر جمعیت زیاد که میشود جا برای روضههای سخت باز میشود، توی آن شلوغی و همهمهی گریهها و صدای لطممه زدن به سینه و صورتها بهتر میشود به مَگوهای واقعه گریز زد!
برای روضهی شب ششم هم باید رفت وسط شلوغی و گرنه نمیشود روضه را باز کرد.
من هم میرفتم توی همان شلوغیِ شب ششم تا برای مردم از روی کتاب چند خطی بخوانم.
و اینجور شروع میکردم: پیغمبرِ ما قبل از نبوتش همه جا به محمدِ امین شهره بود، بس که امانتدار بود و روی امانت مردم غیرت داشت. اباعبدالله نوادهی این آقا بود، همانقدر امین، همانقدر غیرتی روی امانت.
چند لحظه سکوت میکردم تا مستمع حرفم را حلاجی کند و با خودش فکر کند چی قرار است بگویم؟ بعد هم صحبتم را اینجور ادامه میدادم آقازادهی امامِ مجتبی بود، امانت بود دست اباعبدالله! بعد هِیِ پُر سوزی میکشیدم و دوباره تکرار میکردم این خانواده روی امانتِ مردم غیرت داشتند تا مستمعها پیش خودشان فکر کنند آدمِ امانتدار اگر به امانتی که پیشش گذاشتهاند لطمه برسد چه حالی میشود؟!
و بی هیچ حرف دیگری وارد روضه میشدم و میگفتم حالا قاسم چجوری عمو را راضی کرده بیاید میدان کار ندارم، اینها را خودتان بهتر از من بلدید اینکه چطور با کمک عمه مهیای رزم شده و چقدر جثهاش کوچک بوده که سر شمشیرش روی زمین کشیده میشده و لباس رزم به تنش راست نمیآمده، اینها را هم شنیدهاید، این مقدمهها را بگذاریم کنار بیایید برویم جلوتر، اینجا توی این کتابی که دست من است، راوی نقل میکند ناگهان نوجوانی وارد میدان شد که صورتش مثل قرص ماه میدرخشید. ببینید چقدر این نوجوان زیبا بوده که راوی اولین چیزی که چشمش را گرفته شکلِ ماهش بوده، آن قد کوتاه و جثهی کوچک و تنِ بی زره را انگاری اصلا ندیده، یک نفر اگر بی زره و بی لباس جنگی بیاید وسط میدان خب اول از همه همینش چشم را میگیرد ولی راوی کربلا آنقدر از صورت این بچه متحیر شده که اول از همه نوشته صورتش مثل ماه میدرخشید.
البته خوشسیمایی بین بنیهاشم خیلی طبیعی بوده و اصلا درست نیست که بنشینیم توی مجلس و بجای فضائلشان از چشم و ابرویشان بگوییم، اما برای خود من این توجه راوی عجیب بود و بعد با خودم حساب کردم وقتی این پارهی ماه آمده وسط میدان یعنی چند نفر از لشکر دشمن یکباره دلشان از کینه و حسد پُر شده؟ چند نفرشان حتی همین زیباروییِ قاسم را تاب نیاوردهاند چه رسد به آن رجزخوانی و آن پهلوانصفتیش را؟ اگر حسد نورزیدهاند چرا لهوف مینویسد یکدفعه چند نفری سر قاسم ریختهاند و جنگ را نابرابر پیش بردهاند؟ ردِ عقده و کینه اینجا پیداست. خب ضرب شمشیری هم که از روی حسد زده شود از هر ضرب دیگری کاریتر است...
حالا خیلی وارد قصهی رزم قاسم نمیشوم همینقدری که فهمیدیم چند نفری با کینه و حسد یورش آوردهاند برای اهلش بس است.
اینها را میگفتم و نفس عمیقی میکشیدم تا مستمع فرصت کند کمی حالِ بُکاء بگیرد بعد لای کتاب را باز میکردم و از رو میخواندم: فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه، بعد همانطور که صدایم میلرزید نرم نرم مقتل را ترجمه میکردم و میگذاشتم مردم با همان ترجمهها با صدای بلند گریه کنند و توی سر و صورتشان بکوبند: ابنفضیل ضربهای به فرق سر قاسم فرود آورد جوری که قاسم با صورت روی زمین افتاد
وَ صاحَ یا عَمّاه: قاسم فریاد کشید عموجان
فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر: حسین مثل شاهینی که سمت شکار خیز بردارد سمت قاسم شتاب گرفت و سراسیمه خودش را بالای سر قاسم رساند، اینکه مقتل نوشته فجلی الحسین یعنی حسین با سر با شتاب خودش را انداخته وسط میدان یعنی حسین خیلی هول ورش داشته خیلی نگرانِ امانتِ برادرش شده، خیلی نگرانِ اثرِ ضرب شمشیرهای پر حسد شده
هو َ یفصَحُ بِرجلِه: کاش عربی بلد بودید من اینها را ترجمه نمیکردم ترجمهها نمیتواند عمق فاجعه را شرح دهد، هو یفصَحُ بِرجلِه: وقتی عمو رسید قاسم داشت پاهایش را متناوب روی زمین میکشید، داشت دست و پا میزد داشت جان میداد، این صحنه آنقدر بر اباعبدالله گران آمده که قسم جلاله خورده و گفته: عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته
والله بر عمویت گران است که تو او را بخوانی و او نتواند اجابتت کند.
همهی روضهی امشب توی همین قسم جلالهی حسین است
همینکه حسین آنقدر سختش آمده که فقط توانسته قسم بخورد و بگوید من تاب این لحظه را ندارم فقط توانسته با صدای بلند گریه کند و دیگر کاری از دستش برنیامده، اسم این حالت میشود ناچاری، حسین برای ناچاریش قسم جلاله خورده
روضهی قاسم روضهی قسم خوردن حسین برای ناچاریش است...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم کریم اهلبیت
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
نَه کلاهخود و نَه زره!
هیچ لباس ِ رزمی بر تنت راست نمیآمد!
عمه، عمامه دور سرت پیچید
و عمو عبا بر قامت نحیفت پوشاند
سخت به آغوشت کشید،
وجعلا یَبکیان حتی غُشیّ علیهمـا
بیتاب گریست
بیتابتر گریستی
آنقدر که هر دو از حال رفتید
عمو با چشمهای تر
با هزار دریغ تماشایت کرد
لاحول و لاقوه الا باللهی خواند و بر مرکبَت نشاند
تو از خیمهگاه بیرون شدی و جان از تنِ عمو...
فَخَرج علینا غلامٌ کانَ وجهُه شقّه قمر...
ماه ِرخت حیرت بر دامنِ دشت ریخت
زیبائیت تماشایی بود
و رجز خواندنت تماشاییتر:
اِن تنکرونی فانا فرع الحسن
سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن
سیزده سالت مگر بیشتر بود؟!
که از هیبت ِ تو چنین هراس بر دل ِ مردان ِ جنگدیده افتاد!!
جنگ ِ نابرابر آغاز شد
تن به لشکر
طفل به مردان ِ رزمی
تشنه بودی
و شمشیر، توان ِ رزم از تو میگرفت
اینها همه بود و امّا هیچ کدام از پایت نمیانداخت
درد ِ بی کسی عمو امّا توان از تو میگرفت!
مظلومیت ِ عمو چنگ بر گلوگاهت میزد
و همین درد تو را مردتر مینمود
و کاریتر میکرد ضربههای شمشیری را که حتی از قامت ِ خودت بلندتر بود
شمشیر میچرخاندی
و لشکر مانده در کار ِ شما هاشمیها!
که خرد و بزرگتان حیدرید!
و حیدرها فقط از فرق از پامیافتند
مثل ِ علی
مثل ِ اکبر
و مثل ِ تو
که شمشیر ِ ابن فضیل فرقت را از هم شکافت
و تو با صورت بر زمین افتادی
فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه
با صورت بر زمین افتادی
وَ صاحَ: یا عمّاه
و فریاد زدی: عمو جان...
عمو گفتنت دشت را درهم ریخت
فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر
عمو به میدان شتافت
همچو شیر لشکر را درهم شکافت
و خود را بر بالین تو رساند... نه! انداخت!
عمو خود را بر پیکر تو انداخت
تو غرق ِ در خون
از شدت ِ درد پا بر زمین میکشیدی
هو َ یفصَحُ بِرجلِه
و عمو این صحنه را تاب نمیآورد
تو را به آغوش کشید
برسینه فشرد
دلش امّا آرام نگرفت...
ماه پارهی حسن!
ماهِ پاره پارهء حسن!
عمو بالای نعش ِ تو آتش گرفت
سوخت
خاکستر شد
ذوب شد
عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته...
به خدا سوگند رفتنت بر عمو عجیب گران تمام شد
که اینهمه بیتاب بر پیکرت نوحه خواند...
و تو آرام، میان ِ آغوش ِ عمو، سرکشیدی جام ِ شیرینتر از عسل را ...
✍ملیحه سادات مهدوی
روضهی سر شبم برای آنهایی که شبیه خودم روضههای آرام بیشتر به جانشان مینشیند، و روضهی آخر شبم برای آنهایی که روضههای پر شور بیشتر بهشان گریه میدهد...
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به امامِ کریمِ غریبِ مهربانمان آقا امام مجتبی
@sharaboabrisham