من اگر روضهخوان بودم برای مثل امشبی لهوف را میزدم زیر بغلم و با خودم میبردم توی مجلسم.
دم در جمعیت را برانداز میکردم و زیر لب شکر میگفتم آخر جمعیت زیاد که میشود جا برای روضههای سخت باز میشود، توی آن شلوغی و همهمهی گریهها و صدای لطممه زدن به سینه و صورتها بهتر میشود به مَگوهای واقعه گریز زد!
برای روضهی شب ششم هم باید رفت وسط شلوغی و گرنه نمیشود روضه را باز کرد.
من هم میرفتم توی همان شلوغیِ شب ششم تا برای مردم از روی کتاب چند خطی بخوانم.
و اینجور شروع میکردم: پیغمبرِ ما قبل از نبوتش همه جا به محمدِ امین شهره بود، بس که امانتدار بود و روی امانت مردم غیرت داشت. اباعبدالله نوادهی این آقا بود، همانقدر امین، همانقدر غیرتی روی امانت.
چند لحظه سکوت میکردم تا مستمع حرفم را حلاجی کند و با خودش فکر کند چی قرار است بگویم؟ بعد هم صحبتم را اینجور ادامه میدادم آقازادهی امامِ مجتبی بود، امانت بود دست اباعبدالله! بعد هِیِ پُر سوزی میکشیدم و دوباره تکرار میکردم این خانواده روی امانتِ مردم غیرت داشتند تا مستمعها پیش خودشان فکر کنند آدمِ امانتدار اگر به امانتی که پیشش گذاشتهاند لطمه برسد چه حالی میشود؟!
و بی هیچ حرف دیگری وارد روضه میشدم و میگفتم حالا قاسم چجوری عمو را راضی کرده بیاید میدان کار ندارم، اینها را خودتان بهتر از من بلدید اینکه چطور با کمک عمه مهیای رزم شده و چقدر جثهاش کوچک بوده که سر شمشیرش روی زمین کشیده میشده و لباس رزم به تنش راست نمیآمده، اینها را هم شنیدهاید، این مقدمهها را بگذاریم کنار بیایید برویم جلوتر، اینجا توی این کتابی که دست من است، راوی نقل میکند ناگهان نوجوانی وارد میدان شد که صورتش مثل قرص ماه میدرخشید. ببینید چقدر این نوجوان زیبا بوده که راوی اولین چیزی که چشمش را گرفته شکلِ ماهش بوده، آن قد کوتاه و جثهی کوچک و تنِ بی زره را انگاری اصلا ندیده، یک نفر اگر بی زره و بی لباس جنگی بیاید وسط میدان خب اول از همه همینش چشم را میگیرد ولی راوی کربلا آنقدر از صورت این بچه متحیر شده که اول از همه نوشته صورتش مثل ماه میدرخشید.
البته خوشسیمایی بین بنیهاشم خیلی طبیعی بوده و اصلا درست نیست که بنشینیم توی مجلس و بجای فضائلشان از چشم و ابرویشان بگوییم، اما برای خود من این توجه راوی عجیب بود و بعد با خودم حساب کردم وقتی این پارهی ماه آمده وسط میدان یعنی چند نفر از لشکر دشمن یکباره دلشان از کینه و حسد پُر شده؟ چند نفرشان حتی همین زیباروییِ قاسم را تاب نیاوردهاند چه رسد به آن رجزخوانی و آن پهلوانصفتیش را؟ اگر حسد نورزیدهاند چرا لهوف مینویسد یکدفعه چند نفری سر قاسم ریختهاند و جنگ را نابرابر پیش بردهاند؟ ردِ عقده و کینه اینجا پیداست. خب ضرب شمشیری هم که از روی حسد زده شود از هر ضرب دیگری کاریتر است...
حالا خیلی وارد قصهی رزم قاسم نمیشوم همینقدری که فهمیدیم چند نفری با کینه و حسد یورش آوردهاند برای اهلش بس است.
اینها را میگفتم و نفس عمیقی میکشیدم تا مستمع فرصت کند کمی حالِ بُکاء بگیرد بعد لای کتاب را باز میکردم و از رو میخواندم: فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه، بعد همانطور که صدایم میلرزید نرم نرم مقتل را ترجمه میکردم و میگذاشتم مردم با همان ترجمهها با صدای بلند گریه کنند و توی سر و صورتشان بکوبند: ابنفضیل ضربهای به فرق سر قاسم فرود آورد جوری که قاسم با صورت روی زمین افتاد
وَ صاحَ یا عَمّاه: قاسم فریاد کشید عموجان
فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر: حسین مثل شاهینی که سمت شکار خیز بردارد سمت قاسم شتاب گرفت و سراسیمه خودش را بالای سر قاسم رساند، اینکه مقتل نوشته فجلی الحسین یعنی حسین با سر با شتاب خودش را انداخته وسط میدان یعنی حسین خیلی هول ورش داشته خیلی نگرانِ امانتِ برادرش شده، خیلی نگرانِ اثرِ ضرب شمشیرهای پر حسد شده
هو َ یفصَحُ بِرجلِه: کاش عربی بلد بودید من اینها را ترجمه نمیکردم ترجمهها نمیتواند عمق فاجعه را شرح دهد، هو یفصَحُ بِرجلِه: وقتی عمو رسید قاسم داشت پاهایش را متناوب روی زمین میکشید، داشت دست و پا میزد داشت جان میداد، این صحنه آنقدر بر اباعبدالله گران آمده که قسم جلاله خورده و گفته: عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته
والله بر عمویت گران است که تو او را بخوانی و او نتواند اجابتت کند.
همهی روضهی امشب توی همین قسم جلالهی حسین است
همینکه حسین آنقدر سختش آمده که فقط توانسته قسم بخورد و بگوید من تاب این لحظه را ندارم فقط توانسته با صدای بلند گریه کند و دیگر کاری از دستش برنیامده، اسم این حالت میشود ناچاری، حسین برای ناچاریش قسم جلاله خورده
روضهی قاسم روضهی قسم خوردن حسین برای ناچاریش است...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم کریم اهلبیت
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
نَه کلاهخود و نَه زره!
هیچ لباس ِ رزمی بر تنت راست نمیآمد!
عمه، عمامه دور سرت پیچید
و عمو عبا بر قامت نحیفت پوشاند
سخت به آغوشت کشید،
وجعلا یَبکیان حتی غُشیّ علیهمـا
بیتاب گریست
بیتابتر گریستی
آنقدر که هر دو از حال رفتید
عمو با چشمهای تر
با هزار دریغ تماشایت کرد
لاحول و لاقوه الا باللهی خواند و بر مرکبَت نشاند
تو از خیمهگاه بیرون شدی و جان از تنِ عمو...
فَخَرج علینا غلامٌ کانَ وجهُه شقّه قمر...
ماه ِرخت حیرت بر دامنِ دشت ریخت
زیبائیت تماشایی بود
و رجز خواندنت تماشاییتر:
اِن تنکرونی فانا فرع الحسن
سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن
سیزده سالت مگر بیشتر بود؟!
که از هیبت ِ تو چنین هراس بر دل ِ مردان ِ جنگدیده افتاد!!
جنگ ِ نابرابر آغاز شد
تن به لشکر
طفل به مردان ِ رزمی
تشنه بودی
و شمشیر، توان ِ رزم از تو میگرفت
اینها همه بود و امّا هیچ کدام از پایت نمیانداخت
درد ِ بی کسی عمو امّا توان از تو میگرفت!
مظلومیت ِ عمو چنگ بر گلوگاهت میزد
و همین درد تو را مردتر مینمود
و کاریتر میکرد ضربههای شمشیری را که حتی از قامت ِ خودت بلندتر بود
شمشیر میچرخاندی
و لشکر مانده در کار ِ شما هاشمیها!
که خرد و بزرگتان حیدرید!
و حیدرها فقط از فرق از پامیافتند
مثل ِ علی
مثل ِ اکبر
و مثل ِ تو
که شمشیر ِ ابن فضیل فرقت را از هم شکافت
و تو با صورت بر زمین افتادی
فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه
با صورت بر زمین افتادی
وَ صاحَ: یا عمّاه
و فریاد زدی: عمو جان...
عمو گفتنت دشت را درهم ریخت
فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر
عمو به میدان شتافت
همچو شیر لشکر را درهم شکافت
و خود را بر بالین تو رساند... نه! انداخت!
عمو خود را بر پیکر تو انداخت
تو غرق ِ در خون
از شدت ِ درد پا بر زمین میکشیدی
هو َ یفصَحُ بِرجلِه
و عمو این صحنه را تاب نمیآورد
تو را به آغوش کشید
برسینه فشرد
دلش امّا آرام نگرفت...
ماه پارهی حسن!
ماهِ پاره پارهء حسن!
عمو بالای نعش ِ تو آتش گرفت
سوخت
خاکستر شد
ذوب شد
عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته...
به خدا سوگند رفتنت بر عمو عجیب گران تمام شد
که اینهمه بیتاب بر پیکرت نوحه خواند...
و تو آرام، میان ِ آغوش ِ عمو، سرکشیدی جام ِ شیرینتر از عسل را ...
✍ملیحه سادات مهدوی
روضهی سر شبم برای آنهایی که شبیه خودم روضههای آرام بیشتر به جانشان مینشیند، و روضهی آخر شبم برای آنهایی که روضههای پر شور بیشتر بهشان گریه میدهد...
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به امامِ کریمِ غریبِ مهربانمان آقا امام مجتبی
@sharaboabrisham
روضهی سَرِ ظهر، روضهی بعد از نماز ظهر و عصرِ مسجدهاست که از بین همان تعدادی که خودشان را به نماز جماعت رساندهاند، چند نفری که کمتر عجله دارند یا هنوز گرسنه نشدهاند یا شاید باد کولر مسجد بهشان چسبیده، میمانند تا امام جماعت بعد از نماز دو کلمهای صحبت کند و دو خطی هم روضه بخواند.
روضههای سر ظهر توی دستهی روضههای ورشکسته قرار میگیرند.
روضههای کم مستمع، بی پذیرایی، بی شور سینهزنی و بی صدای مداحی!
ولی من خودم عاشق این روضههام که توی یک مسجدِ کهنه با فقط همان خادم مسجد و دو سه پیرمرد پیرزن مسجدی برپا میشود.
اینجور مجلسها جان میدهد برای تکیه زدن به دیوار و یک نفس عمیق و بیرون کردنِ همهی خستگیهای جان و تن و بعد هم دو سه قطره اشکِ خالصانه ریختن.
من اگر روضهخوان بودم ظهرهای محرم کوچه به کوچه، مسجد به مسجد میرفتم و برای همان چند نفرِ مسجدی بساط روضهام را پهن میکردم.
و تمام ظهرهای محرم در همهی مسجدهای شهر یک روضهی تکراری میخواندم.
رو به مستمعها میگفتم این ساعت روز آدم همینجوریش بیرمق میشود و کسل و گشنه و دست و دلش به کاری نمیرود چه رسد به اینکه از اول صبح توی زحمت باشد و در حال تکاپو.
حوالی همین ساعت، شبیه همین جمعِ ورشکستهی شما، ابیعبدالله مانده بود و چند آدمِ تشنهی داغدیدهی بیکس که از اول طلوع در تکاپو بودن و گرم رزم.
این ساعت ظهر یک ساعت عجیبی بوده، ساعت اوج گرمی هوا، اوج فشار تشنگی، اوج خستگی و بیرمقی، اوج داغدیدگی و بی کسی، اوج ورشکستگی!
این را که میگفتم اجازه میدادم کمکم شانههای پیرمردهای ورشکستهی مسجد بلرزد، اشک از چشم معتادی که به امید چای تلخ پا توی مسجد گذاشته فروغلطد و بیوهزنی که بچهها تنهایش گذاشتهاند نالهای بزند و دختر جوانی که اتفاقی پایش به مسجد رسیده چشمهایش را ببندد و نفسش را حبس کند.
بعد بی هیچ تفصیل و شرحی به ابیعبدالله سلام میدادم و از مسجد میزدم بیرون تا مستمعهام خودشان با امامی که حالشان را میفهمد خلوت کنند:
سلام بر رفیق خستهها و دلشکستهها، دستگیرِ ورشکستهها و پشیمانها، کسِ بیکسها و تنهاشدهها، امام حسینِ همه مدل آدمها...
✍ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
من اگر روضهخوان بودم برای روضهی شب هفتم، اولش دو تا کلمه را شرح میدادم.
دو تا کلمهی ساده که نه فقط معنیَش را خیلیها بلدند که خیلی راحت توی حرف زدنها هم به کار میبرند!
یکیش غافلگیری و یکی هم استیصال.
اتفاقا بحث را خوب باز میکردم، کار نداشتم که مستمع با خودش غرولند برود که اینها را بلدیم.
بلد بودن با توجه داشتن فرق میکند.
من توجهِ مستمع را روی این دو کلمه میخواستم، تمرکزش روی معنیها.
یک حالتی مثل وقتی که معلمها نکتهی مهمی را میگویند به خودم میگرفتم و میگفتم: غافلگیر شدن یعنی یکهو بی هوا با یک اتفاقی مواجه شدن، یک چیزی که اصلا فکرش را هم نمیکردی و انتظارش را نداشتی.
استیصال توی دل خودش یک جور بیچارگی دارد، یکجور ناچاری، نَه راه پس داشتن و نَه راه پیش داشتن.
یک مقداری که با کلمهها ذهن مستمع را بازی دادم آن وقت وارد روضه میشدم.
برای شب هفتم باید روضهی غافلگیری خواند، روضهی استیصال!
روضهی غافلگیر شدنِ پدری که یکهو بی هوا پسرِ روی دستش را به تیر زدهاند!
روضهی استیصالِ مردی که بچه را از مادرش تحویل گرفته و حالا با این اتفاقی که افتاده نمیدانسته چطور برگردد سمت مادرِ بچه؟ یک قدم جلو میرفته، دو قدم برمیگشته عقب!
اینجای واقعه از آن جاهاییست که ابیعبدالله به معنی واقعی کلمه هم غافلگیر شده و هم مستأصل!
همینکه نوشتهاند سراسیمه بچه را کشیده زیر عبا یعنی لباس رزم تنش نبوده، یعنی اصلا انتظار تیر را نداشته، یعنی واقعه خیلی بیهوا رخ داده یعنی حسین بدجوری غافلگیر شده.
بعد از بالبال زدنِ بچه و از دست رفتنش نوبت به استیصالِ حسین رسیده، یک نگاهی به بچه انداخته، یک نگاهی سمتِ خیمهها، چند لحظه متحیر همانجا ایستاده.
"حالا باید چه کار کنم" اگر آدم بود، میشد آن لحظهی حسین! واقعا باید چه کار میکرد؟ باید کجا میرفت؟ باید بچهی پرپر شدهی روی دستش را کجا میبرد؟ همانطور که هی یک قدم جلو رفته و دو قدم برگشته عقب، دیده جایی بهتر از پشت خیمهگاه نیست.
جوری که عبایش روی زمین کشیده میشده و چاره نداشتن از سر و رویش میریخته خودش را به هر ضرب و زوری بوده رسانده پشت خیمه و بچه را همانجاها خاک کرده...
چند بابای اینجوری داغدیده سراغ دارید که خودشان برای بچه قبر کنده باشند؟ چند مردِ غیرتی میشناسید که اینجوری خجالتزدهی زن و فرزند شده باشند؟
غیر از ابیعبدالله هیچ کسی اینجور یکهویی، اینطور بیهوا داغ ندیده، هیچ کس اینطوری غافلگیر نشده، هیچ کس اینقدر به استیصال نرسیده...
روضهی اصغر، روضهی غافلگیر شدهترین پدر دنیاست، قصهی مستأصل شدهترین مرد عالم...
✍ملیحه سادات مهدوی
#مهدوی
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به بانوی با ادبِ کربلا، هموکه وقتی اباعبدالله شیرخوارهاش را پشت خیمهها میبرد نه تنها نگفت پسرم چی شد؟ بلکه پرسید: خودتان که سالمید انشاالله؟
باور نکنید رباب گفته باشد صبر کن یک نظر طفلم را ببینم، خانوم ادبش بیشتر از این حرفها بوده که قرار باشد اباعبدالله را خجالت بدهد و در آن لحظهی سخت نمک روی زخمش بپاشد.
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
هدایت شده از شراب و ابریشم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگه روزی مجلسدار بشم، حتما از اون روضههای اول صبحی میگیرم.
از اونا که توی تاریک روشن صبح، لای در خونهای باز میشه، جلوی در آب پاشیده میشه و بوی اسپند کوچه رو پر میکنه.
روضهخونای مجلسای اول صبح معمولا جاافتادهترهان، معمولا خیلی اهل سر و صدا نیستن، مراعات خواب همسایهها رو میکنن، گریهکنهای روضههای اول صبح هم معمولا پیرمرد پیرزنهاییَن که از جوونی عادت به خواب بعد نماز صبح نداشتن.
من اون سکوت و خلسهی روضههای اول صبح رو خیلی دوست دارم، زیارت عاشورای اول صبحِ این روضهها یه حال دیگه داره...
این روضهها توی پر گریهترین حالتشونم یه آرومیِ خاصی داره، از اون آرومیا که دلِ آدمو بدجور ناآروم میکنه!
کاش اینجا بجای خونهی مجازی، خونهی واقعیم بود و شما مهمونای اول صبحم... روضهخون داشت به همین ملاحت گریه میکرد و از بقیه اشک میگرفت.
من هم اشکریزون مشغول دم کردن چای و مهیا کردن صبحانهی روضهی پنج صبحم بودم...
......
چای روضههامونو به حبهی محبتت شیرین کن
به حرمت زیارت عاشورای اولِ صبحِ پیرمرد، پیرزنهای مجلست، ارباب!
✍ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
سلام و احترام خدمت همهی عزاداران اباعبدالله
عزیزان قراره انشاالله در تاسوعا و عاشورای حسینی بستههای معیشتی بین شیعیان فقیر زاهدان تقسیم کنیم.
شما هم اگه دوست دارید شریک باشید لطفا به شماره کارت زیر بنام ملیحه سادات مهدوی واریز بفرمایید.
اجرتون با اباعبدالله 💚
6037998170738750روی شماره کارت بزنید کپی میشه🙏🌱 با هر مبلغی که در توانتون هست، ده هزار تومن، بیست هزار تومن، بیشتر، کمتر.... خدا خیرتون بده دعای شیعیان مظلوم و محروم زاهدان پشتتون🌱