معمولا ما اصطلاحات رو از بین فعل های بعید انتخاب میکنیم، کار هایی که شدتشون زیاده... کمتر کسی میره سراغشون و معمولا دور از تصور این هستن که آدمی در دنیای واقعی انجامشون بده، پس ما فقط در حوزه اغراق ازشون استفاده میکنیم، اما گاهی آدم ها نوبر میشن... اصطلاحات رو به دنیای ما میارن، مرتکب اون ها میشن و باعث میشن که ما فک کنیم خدایا چه بیشرفایی! من که باورم نمیشه اینو تو آفریده باشی!
اصطلاح [از پشت خنجر زدن] در زبان و ادبیات ما از منفور ترین کنایه هاست... تصور آدمی که عقده و کینهش اونقدر زیاده و ترسش اونقدر بیشتر که از پشت میزنه، در حین اینکه ازش توقعی نمیره که بزنه!
یعنی مثلا با خودت میگی: خب رفیقمه نمیزنه! همسایهمونه نمیزنه! همشهریمه بابا!!! نمیزنه... اما میزنه.
و بالعکس اون هایی که از پشت سر خنجر میزنن ما اینجا مردانی رو داریم که حضرت حافظ درباره اون ها میگه:
خموش باش که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
هر چند هم که بزنیدشون ترسی بر اون ها نیست، خون!؟ زخم؟! تیزی؟!
این آدم ها رو از چی میترسونین! این ها قتیل راه عشق هستن، به خنجر شما چه حاجت است واقعا؟!
این ها میرن... چه با سر تیزی تو بچه کوچه ای سبزواری، چه با مشت و لگدو قمه توی اکباتان، چه با مین و خمپاره توی سوریه یا اصلا همین جبهه های جنوب و غرب خودمون.
ما چرا راه دور میریم؟! مث ارباب بی سرشون توی گودی قتلگاه
خنجر تو فقط رفتن اون ها رو سریع تر میکنه و نامشون رو موندگار تر پس:
بزن تیغ این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است...
#شهید_حمیدرضا_الداغی
لیلی!
من از تو هیچ زیانی ندیدهام.
زیرا که تو چکیده ای از خاطر منی، زیرا که من ز خویش تو را آفریده ام...
نمیدونم داستان غار علی بابا رو شنیدید یا نه؟!
در زمان های قدیم یه غاری درست وسط یه صحرای بی آب و علف بوده، هیچ کس نمیتونسته بهش راه پیدا کنه، چون نامرئی بوده، اما اگه یک روز خاص در یک ساعت خاص در سال توی مختصات اون غار می ایستادی، وقتی خورشید داشت غروب میکرد، میتونستی دهانه غار رو ببینی و واردش بشی، وقتی وارد غار میشدی و از توش عبور میکردی به یه قصر به شدت با شکوه میرسیدی با مناره های بلند و یه معماری خوشگل مامانی هندی.
تو ۲۴ ساعت وقت داشتی که انتخاب کنی! حاضری اینجا بمونی یا برگردی بیرون؟ و اگه موندن رو انتخاب میکردی تا همیشه توی اون بهشت جاودان زندانی میشدی؛ البته به قید از دست دادن آزادیت...
و جالبه اینکه آدم هایی که اونجا میموندن خیلی هم انسان های خوشحالی نبودن، یعنی از یه جایی به بعد این زندگی همیشه به کام، دلشون رو میزد، دلشون چلنج و سختی میخواست، چیزی که باهاش حس زندگی داشته باشن.
اون ها توی اون قصر زیبا در انتهای غار، جاودانه شده بودن، اما این جاودانگی رو نمیخواستن.
برای همین وقتی کسی تازه وارد غار میشد همه بهش میگفتن که ببین اینجا واقعا اونجوری که فکر میکنی نیست! اما اون فرد معمولا قبول نمیکرد و ترجیح میداد که بمونه.
علی بابا یکی از افرادی بود که اومد توی غار اما خب عقلش بهش کمک کرد و راه رفتن رو برگزید.
و میدونین چی رو راجع به غار دوست دارم؟! اینکه آدم هایی که بهش راه میافتن، همه انسان های خیلی باهوش یا خیلی قوی و اسپیشالی نبودن، فقط انسان هایی بودن که شانس آوردن! در یک زمان مناسب در جای مناسبی که میباید بودن! بدون هیچ برتری دیگه ای نسبت به باقی آدم ها، خیلی هاشون هم آدم های بدبخت و بیچاره ای بودن اتفاقا که از کاروانشون جدا افتاده بودن و توی این تیکه ناشناخته صحرا گمشده بودند.
اما خب میبینید که حتی خوشبختی هم درون و بیرون داره و نمیشه به خوب بودنش اعتماد کرد.
اون فقط یه بیت از حافظه، ممکن نیست بتونی باهاش گریه کنی.
اون بیت:
گر مریدِ راهِ عشقی فکرِ بدنامی مکن
شیخِ صنعان خرقه رهنِ خانهٔ خَمّار داشت
بابا فغانی شیرازی روزی در گله از جفاهای بی حد و حصر معشوق، یه تیکه کاغذ برمیداره و درحالی که سعی میکنه اشکی نچکه تا دواتش روی کاغذ حل نشه؛ با بغض مینویسه که:
آنکه بهر دیگران در زلف چین میافکند
چون رسد نزدیک من چین در جبین میافکند
بعد ها علی صفری همین مضمون رو برای ما اینجوری میگه که
جنجال مویش را تمام شهر میبیند
اما کنار من همیشه روسری دارد
و آدم به این فکر فرو میره که:
باور نکردنیست؛ پس از قرن ها هنوز
چون دلبران دوره سعدی ستمگرند!
تکیه بر گوشه ابرو زده چشمت آری!
تُرک چون مست شود تکیه به شمشیر کند
-شاطر عباس صبوحی قمی