فلسفه سینایی به ما میگوید که عشق، لزوما بین دو انسان رخ نمیدهد، عشق میل به زیستن است، میل به ادامه دادن، دست نکشیدن و خسته نشدن، اینکه موجودات به سمت کمال میروند و به ذات خوبی گرایش دارند، اینکه همه از یک واحد آمده اند و اگر عناد نداشته باشند به همان واحد هم برمیگردند.
این ها را گفتم که بگویم عشق انسانی سوء تفاهمی بیش نیست؟خیر
انسان بزرگ ترین بار هستی، باری که کوه ها از کشیدنش عاجز شدند و سر بر زدند که نه من نمیتوانم! را گرفت، در کنج سینه اش نشاند و حال بدون اینکه ککش بگزد با آن بار زندگی میکند، گاهی سمت چپ سینه اش درد میگیرد، تیر میکشد، و غصه عالم به سویش سرازیر میشود اما نمیمیرد! و همین نمردن نشان دهنده قدرت انسان است
حال چنین موجودی آیا نهایت کمالش مردن و فنا شدن در عشق انسانی دیگر است؟ آیا باید بگذارد که طره ای او را دار بزند؟ یا چشم سیاهی قلبش را به سیخ جگر بکشد؟
عشق انسانی عامل حیات و بقای بشر است اما غرق شدن در آن انسان را میکُشد، بال های پروازش را میچیند و در کنج قفسی زندانی اش میکند، پس اندازه نگه دار که اندازه نکوست