نیمههای شب از چادر زدم بیرون. نزدیکیهای تانکر آب بودم که صدایی از سمت دستشوییها به گوشم رسید. جلوتر رفتم. یک نفر مشغول شستشوی اونجا بود. با خودم گفتم: «باید برم و ببینم کیه این نصفه شب اومده دستشوییها رو بشوره، تا فردا به رضا بگم تشویقش کنه!»
جلوتر رفتم. نیاز به دیدن چهرهاش نبود. از قد و قوارهی ریز و فرزی و چابکیاش معلوم بود خودِ رضاست. چه فکر کرده بودم و چه شده بود؟! فرماندهی گردان ادوات، نیمه شب در حال تمیز کردن دستشوییها بود.
#شهید_رضا_پورعابد
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با سر و صورت و لباسهای خاکی دیدمش که دارد از شهید آباد برمیگردد. صدایش کردم. ایستاد و سلام کرد. گفتم: «خبری شده ؟! چرا این همه سر و وضعت خاکیه؟» با دستهایش لباسهایش را تکاند و گفت: «چیزی نیست! خواهرم و شوهرش و بچهاش با موشک شهید شدن! همین الان دفنشون کردیم و دارم برمیگردم منطقه!»
#شهید_رضا_پورعابد
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb