دلشکسته از فراق رفقای شهیدش، رو کرد به آسمان و با گریه گفت: «خدایا! دیگر روی این را ندارم که چشم در چشم مادران شهدا بیندازم! خدایا! چرا من بارها و بارها میروم جبهه و برمیگردم، اما دست تقدیر برایم شهادت را رقم نمی زند؟! خدایا! چرا قبولم نمیکنی؟ هرچند خودم خوب می دانم که لیاقت دیدار ندارم! خدایا! اگر لیاقت دیدارت را پیدا کردم، کاری کن که پیکرم به شهر باز نگردد. آرزویم این است که گمنام بمانم! » و این زمزمه را مادر شنیده بود. مادری که ۳۵ سال انتظار آمدن یوسفش را کشید.
#شهید_غلامحسین_دیمی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb