هدایت شده از تبلیغات
🌷بسم الله 🌷
ما ۱۶ساله هر روز⏰
صبح ها در وقت بین الطلوعین
پای تدبر قران نشستیم
🌹🌹🌹
آیا برنامه ای برای فهم قرآن .
این نامه محبوب دارید؟؟؟؟
دراین کانال
باقرآن........تغییردرسبک زندگی دارید
باقران ........باورهاتون اصلاح میشه
باقرآن........صوتهای کوتاه شاد و روان دارید
باقرآن ........مسابقات شرکت میکنید
باقرآن .........مشاوره میگیرید
باقرآن ........سیاست می آموزید
باقرآن .......هرروز در لایو شرکت میکنید
باقرآن ......جواب سوال خود را میگیرید
پخش زنده هرروزه محفل شاد قرانی در بین الطلوعین ما یک خانواده بزرگیم
https://eitaa.com/joinchat/1686110466C88d8b794d3
بزنید اینجا و مهمان ماشوید ☝️☝️☝️
❌اسپند زیاد در خانه دود کنید‼️
🔴پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: یك فرشته موکل شده برای کاشت اسپند. حتما اسپند بکارید. اسپند داروی شفا دهنده ۷۲ بیماری یا گرفتاری است.
🔴امام صادق علیه السلام: اسفند؛ شیطان را نَه از ۷۰ اتاق، بلکه از ۷۰ خانه فراری می دهد.
👌 فایده های اسپند:
❤️برای رفع بی حوصلگی و بی قراری و کلافگی!
❤️برای شفای 72 بیماری یا گرفتاری!
❤️شیطان را دور و فرشتگان را نزدیک میکند!
❤️برکت و رزق را زیاد میکند!
❤️به اذن خدا سحر و جادو و چشم و حسد و هم و غم را از خانه دور میسازد!
❤️برای نوزادی که بی دلیل گریه میکند و برای بچه ها و بزرگان ارامش و همبستگی می آورد !
❤️انرژی منفی محیط را خنثی یا دفع میکند.
🔴بهترین ساعت برای دود کردن اسپند👈 اول صبح و نیم ساعت قبل از غروبه. به اين صورت كه یك مشت اسپند و کمی نمک در دست راست بگیرید و سوره حمد و سوره توحید ۷ مرتبه بخونید و بعد اسفند را روی آتش بریزید و آیةالکرسی و چهار قل بخونید و صلوات بفرستید و دود کنید.
🙏چشم بد و بیماری و گرفتاری ازتون دور🙏
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
❣اگر شما کلام فقیری داشته باشید، زندگی فقیری خواهید داشت.
#به_جای_اینکه_بگویید: من هیچگاه شفا پیدا نمیکنم، این بیماری سه نسل است که درخانواده ما وجود دارد. #بگویید: خداوند بیماری من را به طور کامل شفا میدهد،این بیماری زودگذر است و من هر روز بهتر و بهتر میشوم. با گفتن چنین جملاتی شما در حال کاشت
دانه های شفا،سلامتی وتندرستی هستید.
#به_جای_اینکه_بگویید: من هیچوقت نمیتوانم قرضهایم را پرداخت کنم، هیچوقت نمیتوانم سطح زندگی خود را ارتقاء دهم. #باید_بگویید: من به جایگاهی خواهم رسید که هرگز قرض
نخواهم گرفت؛ بلکه قرض خواهم داد، دست به هر کاری بزنم جز موفقیت و پیروزی چیزی نصیب من نمیشود.با بیان چنین جملاتی شما شروع می کنید به کاشت دانه های فراوانی و ثروت.
#هرگز_نگویید: من نمیتوانم رویای خود را تحقق ببخشم، #بلکه_بگویید: لطف و برکت خداوندبه سمت من سرازیر است. افراد مناسب و موقعیت های مناسب در بهترین زمان در مسیر من قرار میگیرند. اگر شما به اینگونه صحبت کردن ادامه دهید، در نهایت محصول عظیمی از سعادت و خوشبختی رابرداشت میکنید.🍃
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_آموزنده
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سحرگاه به شخصى وعده داد كه در كنار تخته سنگ بزرگى منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت ، تا اين كه آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت نارحت است . عرض كردند: يا رسول الله ! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مكان داده به سايه تشريف ببرى بهتر است .
پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض كند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در اين مكان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مكان برانگيخته شوم ..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🗓 امروزسهشنبه↯
☀️ ۱۶ آبان ۱۴۰۲
🌙 ۲۲ ربیع الثانی ۱۴۴۵
🌲 ۷ نوامبر ۲۰۲۳
📿 ذکر روز :
یاارحم الراحمین
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🔸 بیدارشو ..!
ﻭﻋﺪﻩ ﻱ خدا ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ
ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ...
ﺗﺎ ﻓﺘﺢ ﻛﻨﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﻣﻤﻜﻦ کنی؛ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭﻱ؛
ﺩﺳﺖ نیافتنی ها ﺭﺍ ...
ﭘﺲ امروز ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﻪ خدا ﺑﺴﭙﺎﺭ
سلام,
صبح بخیر 🍂☀️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
🍁حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
🍁حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
🍁حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
🍁حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🍁
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_سی_چهار
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
شب از خوشحالی خوابم نمیبرد و هی وول میخوردم که با کشیده شدن چیزی تیز روی بازوم ،وحشتزده چشمامو باز کردم....با دیدن هیبت موجودی که بالای سرم ،با خشم نگاهم میکرد کل بدنم قفل کرد و نتونستم تکون بخورم....تا تونست کتکم زد ...نه میتونستم داد بکشم و نه تکون بخورم....نیم ساعتی تو همون حالت بودم که قفل بدنم بازشد.خلاصه به هر طریقی بود آروم شدم و سر سفره ی صبحونه نشستیم ....در حال صبحونه خوردن چشمم افتاد به ساره که گوشه ی اتاق ناراحت نشسته بود...آبا و آبابا که رفتند حیاط ،خیلی تیز رفتم سراغ ساره و گفتم:تو هم فهمیدی چه بلایی سر من اوردند؟؟ساره با اخم گفت:تو حق نداری با اون دختر ازدواج کنی؟؟عصبی گفتم:چی میگی تو؟؟اصلا به تو چه ربطی داره؟؟؟خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت:من اصرار نکردم با من باشی ،تو با خواست خودت با من بودی و حالا باید تاوانشو بدی.....من بهت گفتم که رابطه ی منو تو امکان نداره اما تو اصرار کردی که عاشقمی و الان منتظر عواقبش باش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
❣خداوند افرادی را وارد زندگی شما میکند تا شما همانند معجزهای آنها را به سوی
سرنوشتشان سوق دهید. به نسبتی که شما آن را بالا بکشید، خودِ شما بالاتر میروید.
به نسبتی که نیازهای آنها را برطرف کنید، خداوند نیازهای شما را برطرف میکند. خلاف این امر هم صادق است. اگر شما حاضر نیستید زمانی را به دیگران اختصاص دهید، دیگران هم زمانی را به شما اختصاص نمیدهند.
اگر شما تنها به تحقق رویای خود میاندیشید و حاضر نیستید دیگران را در مسیر رویاهایشان یاری کنید، در نقطهای گیر خواهید افتاد و جلوتر نخواهید رفت.
اگر میخواهید به حداکثر توانایی خود دست یابید، به دیگران کمک کنید که آنها نیز به حداکثر تواناییشان دست یابند.
این موضوع دقیقاً همانند یک بومرنگ عمل میکند.
هنگامی که دست دیگران را میگیرید و بالا میکشید، عمل خیر شما به خودتان
برمیگردد.
به همین علت وقتی کار خیر انجام میدهید مغز شما ده برابر بیشتر با ترشح دوپامین به شما پاداش میدهد و شما حس سرخوشی دارید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
باید برای بعضی "از دست دادنها"
از خدا تشکر کرد
و برای بعضی رفتنها، از آدمها...
باید تشکر کرد که رفتند و از دست رفتند
و ما را قویتر کردند.
باید تشکر کرد که ما را
با نعمت بزرگِ نداشتن خودشان آشنا کردند.
که گاهی نداشتنها پر منفعتتر است
از داشتنها، و از دست دادنها
آموزندهتر است از به دست آوردنها.
باید اعتراف کرد که اگر نمیرفتند
ما هرگز ارزش واقعی خودمان را نمیفهمیدیم
و تنهایی ایستادن را بلد نمیشدیم.
باید اعتراف کرد که اگر از دستشان نمیدادیم، آرامشمان را به دست نمیآوردیم.
باید اعتراف کرد که اگر هنوز هم بودند؛
ما آدمِ جسورِ امروز نبودیم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_سی_پنج
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
ساره غیب شد و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت..فکرم درگیر بود و متوجه شدم که اذیتهای شبانه از طرف ساره است....بدون هماهنگی رفتیم شهر خونه ی زلیخا...وقتی در رو باز کرد متعجب یه لحظه جلوی در موند..دور تا دور نشسته بودیم که آبابا گفت:اومدیم خواستگاری دخترتون...بابای زلیخا با اون قیافه ی خشن و سیبیلهای تاب خورده خیلی عصبانی گفت:ما اینجا دخترنداریم ،دختر من خواستگارای بازاری داره،حالا پسر شما چی داره..؟؟یه بچه دانشجوی روستایی...اصلا کارش چیه؟آبابا به آبا گفت:بلندشو بلندشو ...اینجا شخصیت آدمو با پول میسنجند....اینجا دیگه جای ما نیست..باباش حتی برای بدرقه بلند نشد....نگاهم به زلیخا بود.تا دم در اومد و زیر لب معذرت خواهی کرد...آبابا میگفت:انگار از دماغ فیل افتاده ..ابا میگفت:ناراحت نباش پسرم ،بهترین و خوشگلترین دختر دهات رو برات میگیرم..اونا بسمت روستا رفتند و من برگشتم خونه ی اجاره ایم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد