eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
❌هر آدمی از حس محدود شدن بدش میاد🖐 ✍نگذارید ببینه اونو حتی از ساده ترین سرگرمی ها و دلخوشی هاش منع میکنه . 🔷تماشای مسابقات ورزشی یا حتی بازی های کامپیوتری از درگیری های ذهنی و  استرس مردها در طول روز یا حتی هفته کم می کنه. 👈این که دوست داره تو اوقات فراغتش زمانی رو به  سرگرمی هاش اختصاص بده، اصلا به این معنی نیست که تمایلی به شما نداره. ✅سپری کردن زمانی در خلوت و تنهایی به معنی این نیست که دوست نداره با شما وقت بگذرونه. 🟣اجازه بدید که فعالیت مورد علاقه اش رو انجام بده تا با شوق بیشتری کنار شما باشه،نه به اجبار یا اصرار شخص شما. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند . حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟ ملانصرالدین می گوید : ان شاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم همیشه امیدوار باشید شاید چیزی به نفع شما تغییر کند. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
این کلمات را کمتر به کار ببرید ⛔️نمی‌شود ⛔️ نمی‌توانم ⛔️ ندارم هیچ وقت از نداشتن و یا کمبود سخن نگویید زیرا از سخن‌های شما بر شما حکم می‌شود یعنی با آن چه که می‌گویید، هم ارتعاش می‌شوید شاید در آن لحظه چیزی متوجه نشوید ولی پاسخش را در طول زمان دریافت می‌کنید. اگر مدام متوجه شکست و بی‌پولی و روابط ناسرانجام‌تان باشید، شکست بیشتری را به خود جذب خواهید کرد. عادت کنید که در دنیای شگفتی‌ها ومعجزه‌ها زندگی کنید؛ زیرا حقیقت چیزی نیست که شما می‌بینید. چشم‌هایتان را به موفقیت بدوزید و جز پیروزی چیز دیگری را باور نکنید.. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم همش تقصیر مامان بود که اجازه نمیداد درست و حسابی با کسی که دوستش داشتم ازدواج کنم تا به این بیراهی ها کشیده نشم...اون روز مواد همراه با مشروب و قلیون و هر چی که دم دستم داشتم مصرف کردم و شب هم افتادم نفهمیدم کی خوابم برد..صبح که از خواب بیدار شدم تازه فهمیدم چه اشتباهی مرتکب شدم..با خودم گفتم :لعنت به نهال،لعنت به عشق…لعنت به زندگی…خیلی عصبانی و قاطی کرده بودم..گوشیمو برداشتم و‌دیدم کلی تماس بی پاسخ از خونه و مهربان داشتم..اول شماره ی مهربان رو با خجالت گرفتم و تا گفتم الو اون دختر بیچاره با گریه شروع کرد به فحش دادن و گفت:آخه چرا؟چرا منو بی خبر گذاشتی؟؟شب تا صبح اصلا نخوابیدم.داشتم از نگرانی میمردم..فکر کردم اتفاقی برات افتاده و مردی..تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا ارومش کردم و گفتم:الان میام باهم بریم دربند اونجا همه چی رو توضیح میدم،مهربان بقدری مهربون و دلسوز بود که قبول کرد..بعد از اینکه تماس رو قطع کردم به دوستم گفتم:یه چیزی بیار تا بکشم و سرحال بشم وگرنه با این حال نمیتونم برم پیش نامزدم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✨﷽✨ 🔴حکایتی هارون‌الرشید و بهلول دانا ✍روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد . روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید :(من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام ) نفر دیگر میگوید :(من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم ) هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند وگفتند بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه اورده ام اما دروغ نمی توانداز در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است هارون گفت دروغت را برایمان بگو : 💥بهلول گفت :پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من ۱۰۰۰۰سکه طلا گرفت وگفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید @shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✅داستان کوتاه و پند آموز ✍️زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان @shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد و گفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد. از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی ... از او مخواه که ندارد و می‌ترسد که از او بخواهی . ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
●●هر چه را که به دیگری بدهی ، میچرخد و به خودت برمی گردد: •دیگران را مسخره میکنی ، خودت دلقک تر جلوه میکنی. •گوش نمی کنی ، شنیده نمی شوی. •دیگران را نمی بینی ، نادیده گرفته خواهی شد. •به بدنت توجه نمیکنی، بدنت به تو بی توجهی می کند و بیمار می شوی. •به دیگری بی احترامی میکنی، در واقع نشان می دهی که خودت قابل احترام نیستی. •حقوق شهروندی را رعایت نمی کنی،خود ، در جایی بدون فرهنگ و تمدن زندگی خواهی کرد. •دیگران را نمی بخشی،خودت در تب و تاب خواهی بود. •به دیگری خشم میگیری ، قبل از آن خودت در خشمت خواهی سوخت چون از تو برخاسته •سکوت نمی کنی ، خودت در ازدحام خواهی بود. •از دیگری و شرایط نفرت داری ، اما این خودت هستی که مسموم از سم نفرت درون خودت میشوی. •صبور نیستی ، آرامش و نتیجه مطلوب را از دست میدهی. •دوست نمی داری، دوست داشتنی نمی شوی. ●●خود را دریاب. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
رفیقان ، دوستان ، ده ها گروهند که هریک درمسیر امتحانند گروهی صورتک برچهره دارند ، به ظاهردوست اما دشمنانند گروهی وقت حاجت خاک بوسند ، ولی هنگام خدمت ها نهانند گروهی خیروشردرفعلشان نیست ،نه زحمت بخش ونه راحت رسانند گروهی دیده ناپاکند هشدار ، نگاه خودبه هرسو می دوانند براین بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوکند و بل بدتر ازآنند ولی یاران همدل ازره لطف ، به هرحالت که باشند مهربانند رفیقان را درون جان نگهدار ، که آنها پر بهاتر از جهانند... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم خلاصه بعد از اینکه به اصطلاح خودمو ساختم رفتم دنبال مهربان و باهم رفتیم دربند…مهربان اون روز خیلی به خودش رسیده بود و حسابی خوشگل شده بود..منم کلی ازش تعریف کردم…مهربان اولش هیچی نگفت ولی بعداز یکی دو ساعت گفت:اکبر….تورو خدا بگو که دیشب کجا بودی،،؟گفتم:باور کن پیش دوستم بودم و چون گوشیم سایلنت بود متوجه ی تماست نشدم…گفت:جون هر کی که دوست داری قسمت میدم که بگو پیشتون دختر که نبود..گفتم:نه بابااا..منو سه تا از دوستام بودیم…مهربان گفت:جون من قسم بخور که دختر یا زن نبود.تورو خدا…قسم بخور تا خیالم راحت شه…چون خیلی اصرار کرد و بخاطر اینکه مهربان رو از دست ندم به دروغ قسم خوردم…مهربان گفت:بخدا قسم حاضرم هر کاری برات بکنم فقط پاک باش هم از نظر دوست دختر و هم از نظر مواد.باشه…؟؟باور کنید نگاهش میکردم ازش خجالت میکشیدم..مهربان کجا و اون دو‌تا دختر دیشب کجا..مهربان کجا و الی و ترانه کجا!!!شرم و حیا و عشق و علاقه ی این دختر میتونست برای من جای نهال رو بگیره اما من باهاش بد کردم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
دخترکوچولو وارد بقالی شد. اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد وگفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.👌👌 بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار... دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!👌👌😅 بعضي وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست، که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره😍 ✅ خدا روزی رسان بی حسابه ☺️🌸 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم اون روز تا عصر دربند بودیم و بعدش مهربان رو رسوندم دم خونشون و دستشو بوسیدم و گفتم:میدونم که میدونی اما بازم تکرار میکنم تا بدونی که خیلی دوستت دارم خیلی..مهربان گفت:منم دوستت دارم….مهربان رفت سمت خونشون و من هم با نگاهم دنبالش کردم و ‌‌با خودم گفتم:خدایا منو بخاطر دیشب ببخش…اعصابم خرد بود و باید خودمو میساختم….انگار دوباره به مواد داشتم وابسته میشدم.،سریع رفتم یه مقدار خریدم و راهی خونه ی خودم شدم.توی خونه هزار بار به خودم تشرزدم و گفتم:اکبر!!تو به مهربان قول دادی.بیخیال مواد شو…اما نتونستم به نفسم غلبه کنم..قبل از اینکه شروع کنم اول به مهربان زنگ زد و کمی صحبت کردم و بعد شب بخیر گفتم و نشستم برای مصرف..از همون شب شدم اکبر سابق..شب تا صبح مصرف میکردم…دیگه به کارهای مغازه نمیرسیدم..مامان هم ول کن نبود و مدام زنگ میزد و میگفت:پاشو بیا که یه دختر خیلی خوب پیدا کردم.بیا که زود تمومش کنیم..حوصلشو نداشتم و بهانه میاوردم و قطع میکردم………… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈