👤گویند:
🌾 دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت
🌾 پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
▫️ درراه با پرودرگار سخن می گفت:
ای گشاینده گره های ناگشوده، 🤲
عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) 🤲
▫️ در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
😞 او با ناراحتی گفت:
🌿 من تو را کی گفتم ای یار عزیز
🌿 کاین گره بگشای و گندم را بریز!
🌿 آن گره را چون نیارستی گشود
🌿 این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
▫️نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
▫️در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
💠 ندا آمد که:
🌾 تو مبین اندر درختی یا به چاه
🌾 تو مرا بین که منم مفتاح راه
📚 #مولانا
@shayestegan98