┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_بیست_و_سوم
مسیر کمی دور بود و ترافیک سنگین... هوا سرد شده و گونه هایم از شدت سرما سرخ شده بودند. جلوی کافه، عقل دستور ایست را برای پاهایم صادر کرد، کافه بشدت شلوغ بود؛ همه قرار مدارهای عالم گویی به داخل این کافه منتقل شده بود که جای سوزن انداختن نبود. بالاجبار دلم را راضی کردم تا درب کافه را باز کنم و روبرویش بنشینم. منتظر بود و مدام به ساعت مچی اش نگاه می کرد. نفس عمیقی کشیدم و آهسته آهسته قدم برداشتم.
_سلام.
تا چشمش به من خورد، از جا برخاست و نیشش تا بناگوش باز شد.
+سلام. خوبی؟
_خیلی ممنون. عذر می خوام، دیر رسیدم.
بعد چاق سلامتی نوبت به سفارش ها رسید، دلم فقط یک لیوان آب می خواست تا گلوی خشک شده ام نای حرف زدن بیابد، به ناچار قهوه تلخ سفارش دادم. مدتی در سکوت سپری شد. کنار پسرخاله کامم خود به خود تلخ می شد، قهوه تلخ کنار او، شبیه خوردن زهر بود و مسموم شدن را در پی اش داشت. با صدایی که از ته چاه برمی خواست جوری که باید در آن کافه شلوغ گوش هایم را تیزتر می کردم تا بشنوم گفت: «من می خوام برای یک بار هم که شده رو در رو با شما صحبت کنم ببینم امیدی هست یا نه؟!»
"پسرخاله باهوش امید به چه؟! جواب منفی در منفی فقط در معادلات ریاضی مثبت می شود نه جواب منفی من در جواب منفی خانواده! "
با صدا زدن اسمم به حرف آمدم. زل زده بود به چشمانم، متنفر بودم از این زل زدن های چندش آور... آدم های این مدلی را هیز می نامند یا عاشق! عاشق هم حیا سرش می شود، نمی شود؟! این پسر حیا را قورت داده و یک لیوان آب خنک هم روش! محرم و نامحرم نمی شناسد، چیزی به نام محرمیت برای او مفهوم ندارد! "
با صدای رسا جواب دادم: «جواب من واضح و روشنه... نه عقل و نه دل هیچ کدوم جواب مثبت ندادند. من و شما برای هم ساخته نشدیم، نمی دونم چرا مامان و خاله برای خودشون بریدن و دوختن..!» چهره اش در هم رفت، توقع نداشت انقدر رک توی ذوقش بزنم! نه ثروتش چشمم را کور کرد، نه زیبایی اش دلم را برد، نه اخلاق و سکناتش عقلم را راضی کرد. با کیک شکلاتی توی بشقاب بازی بازی کرد و گفت: «دلم می خواست جواب دیگه ای بشنوم!»
"در دلم گفتم دلت بیجا کرده، دل من هوای دل تو رو نداره!"
گفتم: « پاسخ دیگه ای برای پرسش شما وجود نداره.» پوزخندی زد: «پای کس دیگه ای در میونه؟!»
"پای چه کسی؟! من از ابتدا گفته بودم نه. کس دیگرم کجا بود! فقط این اواخر... نه! نه! پای کسی در میان نیست..."
با قاطعیت گفتم: نه!
چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:
«که اینطور! امیدوارم همینطور باشه.»
"به قول اشرف خانوم همسایه دیوار به دیوارمان، اصلا تو را سننه!"
با همان لحن سرد گفتم: «من مسئول باور شما نیستم!» خنده تلخی روی لبانش سبز شد. نگاهم روی فنجان قهوه قفل ماند، صدایی در درونم می گفت: نکند منبعد پای فرزام در میان باشد؟! با دلخوری سرش فریاد زدم... نه... نه... نه! ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98 🦋