┄━•●❥ #پلاک_سوخته❥●•━┄
#پارت_بیست_و_ششم
هوای بهاری شبیه شربت خواب آور می ماند، نیمچه چرتی زدم و با سر و صدای علی و مادر از خواب پریدم. به پهلوی راست برگشتم، نوری از قرآن توی قفسه کتابخانه به چشمانم می تابید. گویی علامت می داد که وقتش شده، باید سراغش بروم. یک آن یاد سال تحویل افتادم، معنی آیه سوره احزاب را با دقت خواندم. سپس بسم الله گفتم و تفسیرش را با جان و دل به سینه سپردم. از وقتی جملات ناب کتاب کشتی پهلو گرفته را خوانده بودم، مدام با خود کلنجار می رفتم که تصمیمم را عملی کنم یا نه؟! چون و چرایی حجاب را می دانستم. اینبار وقتش رسیده بود که تمرکز کنم روی "حجاب برتر"... صدایی در درونم می گفت: "تعلل نکن! اینبار عجله کار شیطان نیست!" مدام با خود کلنجار می رفتم، یعنی من می توانم!؟ چادر خاکی پهلو شکسته مادر به من هم ارث می رسد و روی سرم پادشاهی می کند؟! حجب و حیای مادر که صبرش از حضرت ایوب بیشتر بود نصیب من هم می شود؟! نمی دانستم لایقش هستم یا نه... هر چه که بود بوی خاک از اتاق برخواسته بود. فکرها و دل دل کردن هایم که به اتمام رسید، قاطعانه با خود تکرار کردم: این یکی از سرمشق هایم است... سرمشق همان دفتر گمشده..!
.
.
پدر صدایم زد و مرا دعوا کرد به زیارت، مقصد شهرری بود و حرم عبدالعظیم حسنی... بعد یک دل سیر زیارت، مقابل بازار ایست کردیم، علی ساز مخالفتش را کوک کرد که بازار را بی خیال! اما حریف من نشد و سلانه سلانه رفت سمت ماشین و ما هم در بازار چشم گرداندیم. یک خط در میان چادر فروشی بود، یک خط در میان توقف می کردم و زل می زدم به چادر ها... مادر که متوجه رفتار من شده بود برگشت، لب به دندان گزید و گفت: «این ادا اطوارا چیه دختر! چرا شدی شبیه آدم آهنی!» حرفی نداشتم که بر زبان جاری کنم. خنده روی لبان پدر نقش بست: « چیه یاد بچگیات افتادی؟ چیزی می خوای؟! حس می کنم دلت می خواد پاهاتو بکوبی زمین و بگی فقط این!» اشک در چشمانم حلقه زد و با بغض نهفته در گلو گفتم: بابا!
_جون بابا!
+شما چرا انقدر منو خوب بلدید؟!
ابرو بالا انداخت و جواب داد: دیگه دیگه...
هر سه زدیم زیر خنده و پدر رفت سر اصل مطلب: «خب حرف بزن، لب تر کن، بگو چی می خوای؟» اندکی مکث کردم و آهسته و شمرده شمرده گفتم: چادر!
هر دو با تعجب گفتند: چی!!
لبخند روی لبانم سبز شد و گفتم: «چ الف دال را ...» بخش کردنم که تمام شد، وارد چادر فروشی شدم از فروشنده تقاضای مدل دلخواهم را کردم، پدر و مادر هاج و واج من را تماشا می کردند! مادر بیخ گوشم زمزمه کرد: «مطمئنی! نکنه مضحکه دوست و دشمن بکنی ما رو! یه روز چادر به سر یه روز فارغ ز سر...» نگذاشتم کلامش تمام شود، گفتم: مطمئنم! رو به پدر گفتم: «من تو تصمیمی که گرفتم مصمم... باور کنید!» لبخند رضایت بخش روی لب هایشان نقش بست.
یک آن نگاهم سمت حرم چرخید، لنز چشمانم به گنبد حرم خیره ماند، دست روی سینه گذاشتم و از دور مجدد عرض ادب کردم. چشمانم دست به نقد بودند، آنی گونه هایم خیس باران شدند.
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98 💕