┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت_و_دوم
سه روز تا آمدن فرزام باقی مانده بود. به همراه مادر پیش شوکت خانم، خیاط خانوادگی مان رفتیم تا لباس حاملگی ام را پرو کنم. همه لباس هایم تنگ شده بودند و کار به دوخت و دوز خیاط زبر دستمان رسیده بود که سه سوته برش بزند و تحویلم دهد. موهایم اجازه رنگ شدن نداشتند و تبدیل به رنگ هایی بلوند و طلایی که گاهی بشدت دل زننده بودند، نشد. هر چند که فرزام رنگ موهای خودم را دوست داشت و می گفت: «رنگهای شیمیایی نزن به سرت، ضرر داره! موندم خانوما اینهمه رنگ می ذارند چطور یه بار حنا نمی ذارند!» می خندیدم و می گفتم: «حنا! آخه الان جز مادربزرگا کسی میاد حنا بزاره!»
کل خانه را طفلی مادر و علی تروتمیز کردند و با یک گردگیری جانانه خانه را برق انداختند، نگذاشتند من دست به سیاه و سفید بزنم. علی مدام قربان صدقه فسقلی دنیا نیامده می رفت و گاهی هم لج مرا در می آورد. مادر چپ می رفت، راست می آمد سراغ هوس ویارونه را می گرفت. گاهی که پرسشش بی جواب می ماند، حس می کرد توی رودربایسی مانده ام، آنقدر چپ چپ نگاهم می کرد که بالاجبار چیزی را به زبان می آوردم تا فکر نکند چیزی بر دلم مانده و نمی خواهم آنها را به زحمت بیندازم.
روز موعود فرا رسید، از مادر خواستم تا تنهایم بگذارد تا خودم با عشق برای فرزام غذا بپزم. هر چه گفت بماند غذا را بار بگذارد بعد برود قبول نکردم، دست هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و آماده رفتن شد. فرزام عاشق زرشک پلو با مرغ و کتلت بود. سریع دست بکار شدم. هر چند که مخالف دو نوع غذا پختن بود، اما دلم می خواست برایش سنگ تمام بگذارم. مگر چقدر قرار بود کنارم بماند که از خوردنی های خوشمزه محرومش کنم. سرخ کردن مرغ ها همانا، عق زدن هم همانا... به بوی سرخ کردنی ها حساس شده بودم و این مدت مادر توی خانه خودشان اینکارها را انجام می داد و برایم می آورد. هود را روشن کردم، پنجرها و در تراس را باز گذاشتم. شال را دور دهان و بینی ام پیچیدم تا کمتر بو به مشامم بخورد و تا دانه آخر کتلت را برای عشق جان بپزم. به هر جان کندنی آشپزی به اتمام رسید اما برای جان جانان این کارها که چیزی نبود!
نوبت به پوشیدن لباس نو و دست به سرو صورت کشیدن رسید. ناخن هایم رنگی رنگی شدند شبیه جوجه رنگی های بچگی، فرزام ببیند کلی به این دیوانگی هایم می خندد. بی معطلی سراغ افزودنی های مجاز برای آراستن خود برای دلبر رفتم. دستم سمت موهایم هدایت شدند تا بافت موها را از سر بگیرند اما یک آن دست هایم شل شدند، بافت موها وقتی که فرزام هست، به عهده اوست؛ پس بافت بی بافت! نگاهی به سرورویم انداختم و چشمکی را نصیب خودم کردم و دست مریزاد دختر را از زبان خودم به خودم گفتم.
دسته گل یاس را توی گلدان شیشه ای وسط میز گذاشته ام، مدام دور و بر میز می پلکم، هر بار یک جابه جایی انجام می دهم که اصلا نیازی به آن نیست. فرزام کمی دیر کرده و دلشوره به جانم افتاده و من هم به جان ظروف جهیزیه ام افتاده ام. طبق صحبت هایمان باید یک ساعت پیش می رسید اما هنوز اثری از فرزام نیست. آسمان هم از نبود فرزام کنار من خشمگین شده و دست از رعد و برق بر نمی دارد. رعد و برق گاهی شبیه گربه هایی است که دم حجله کشته می شود و گاهی شبیه هارت و پورت های تو خالی! اینبار جنسش از نوع اول است و بعد اتمام باراش تند نصیب زمین می شود و مردم کوچه خیابان غافلگیر. خدای من! فرزام کلاه به سر هست یا نه! لباس گرم به تن دارد یا نه؟ کجا مانده این مرد!
شروع می کنم به حرف زدن با عضو جدیدمان که همدم روز و شب های من است. < می بینی تروخدا باباتو، نمی گه زن پا به ماه تو این رعدو برق خونه تک و تنها مونده، زودی برم پیش مبادا بترسه! نمی گه برم زودی ببینمش، دلم لک زده براش! نمی گه زودی برم ببینم فسقلیمون دختره یا پسر! لابد رفته اول پدر و مادرشو ببینه بعد بیاد سراغ من و تو! شایدم رفته سراغ بی بی. نیمچه لبخندی می زنم و می گویم اوا خاک عالم! یه وقت این حرفا روت تاثیر نذاره ها عزیز مادر! اصلانشم بره... حق داره، پدر مادرشن. بابات یه پارچه آقاست، اگه توام مثل بابات بشی که دنیا برام گلستون میشه. هر جا که رفته عیبی نداره، اما بیاد دیگه... خیلی دیر کرده، می دونی که دلم تنگه براش. کلی حرف دارم باهاش. دلم لک زده برا شنیدن اسمم از روی لباش، دلم لک زده برا شنیدن صداش، دلم لک زده برا قربون صدقه رفتناش، دلم لک زده برا غیرتی شدنش، دلم لک زده برا الکی اخم کردناش، دلم خب دله دیگه... طاقتش طاق شده...>
کم مانده بود اشک های دم مشکم به روی گونه هایم فرود بیایند که صدای زنگ در، فرمان ایست را برای چشمانم صادر کرد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98