eitaa logo
بانوان شایسته
344 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
815 ویدیو
27 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   گل پسرم با خیال تخت خوابیده، از ترس هرازگاهی بدنش را چک می کنم ببینم سینه اش می تپد، صورتم را به دهانش نزدیک می کنم تا نفس کشیدنش را حس کنم. خیالم که از جانب او راحت می شود سمت کمد چوبی روانه می شوم. بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن در کمد را باز می کنم، چشمانم به لباس های فرزام می افتد. بوی تن فرزام از توی لباس ها به مشامم می رسد. بی اختیار اشک هایم سرازیر می شود. چشمم به لباسی که آخرین بار تنش بود می افتد. پیراهن چارخانه آبی، همانی که بی بی برای تولدش خریده بود. چقدر این پیراهن را دوست داشت. به دیوار تکیه می زنم، پیراهن را بغل می کنم و به هق هق می افتم. مشق شب عشق امشب تمامی ندارد، تک تک لحظات رفتنش از جلوی چشمانم عبور می کند. جانم به جانش بند بود، عجب آدمی هستم که هنوز نفس می کشم. |فرزام هر طوری که بود حاج حیدر و مادرش را راضی کرد. وقت رفتن فرا رسیده بود، هر بار که فرزام عزم رفتن می کرد، همگی دور هم جمع می شدیم و به خواسته فرزام از خانه بی بی راهیش می کردیم. هر بار که می رفت گویی تکه ای از جانم می رفت. به چشمانم دستور داده بودم بی اجازه سرازیر نشوند. جلوی دیگران نم دار نشوند. تا وقتی لنز چشمانم فرزام را می بینند، بی اختیار نشوند. با کلی دعا و صلوات راهی اش می کردیم. بار اول سخت گذشت. هیچکس نفهمید چگونه بی فرزام نفس کشیدم و دم نزدم. بار دوم و سوم هم سخت بود، در واقع همیشه نبود فرزام سخت بود، اما دیگر جلز و ولز قبل تر ها را نداشتم، از اینکه چرا رفت و... اعتقاد فرزام و همت و استقامتش در این راهی که در پیش گرفته بود برایم غرور آفرین بود. . . جلوی میز آینه و شمعدان خریدمان می ایستم و خود را برانداز می کنم، لبخند روی لب هایم می نشیند؛ نگاهم را از چشم هایم می گیرم، آرام روی شکمم دست می کشم. عضو جدید خانواده مان مرا غافلگیر کرده. سر و شکلم کمی تغییر کرده، یعنی فرزام مرا ببیند چه واکنشی نشان می دهد؟ اول قربان صدقه من می رود یا عضو جدید؟! به محض هوس کردن ویارونه، کفش آهنین به پا می کند نیمه های شب دنبالش برود یا نه؟ اصلا فرزام باشد، نفسش باشد، بوی تنش باشد بیخیال ویارونه و حسادت های آبکی... صدای جیک جیک پرندگان مرا به سمت بالکن می کشاند، مادر فرزام برایم پلوخورشت قیمه فرستاده بود، کمی از دانه های برنج مانده از ظهر را روی نرده های بالکن می ریزم. با صدای تلفن جلدی سمت پذیرایی برمی گردم، حتمی فرزام است. صدای تالاپ تولوپ قلبم بلند می شود. صدای جان جانان را که می شنوم بال در می آورم. _سلام. +فرزام، فرزام جونم خوبی؟ _جواب سلام واجبه ها، چرا هول کردی. +سلام عزیز دلم. کجایی تو؟ چند روزه منتظر تماستم. _دسترسی به تلفن نبود. الانم به محض اینکه چشمام به جمال تلفن روشن شد، زنگ زدم صدای شما رو بشنوم و انرژی بگیرم. خوبی شما؟ +الحمدالله. خوبم . همه خوبن. فرزام خودت خوبی؟ سالمی؟ _پ ن پ ناقصم! +زبونتو گاز بگیر اه! _خودت میگی خب. +فرزام؟ _بله. +جونم تبدیل شد به بله! _می دونی که نمی تونم. +آها تنها نیستی؟ _آره. اون بله ها رو شما همون چیزی که دوست داری بشنو. +چشم. _چشمت بی بلا. خب چی می خواستی بگی؟ +من غذام زیاد شده، یکمم وزنم رفته بالا. _از دست شما خانوما. حساس نشو!فک کردم چی می خوای بگی. +آخه مدام دلم خوردنی های خوشمزه و هله هوله می خواد. خوردنی های غیرمجاز بدجور چشمک می زدند، دست دراز کردم تا ویارونه لواشک و آلوچه ای که علی از فرحزاد برایم خریده بود را بخورم که فرزام بی مکث گفت: «ببین نمی خوریا. گفته باشم. همینطوریش اوضاع معده ات خرابه، دوباره درد میاد سراغت» "ای بابا! بچه زرنگ دانشگاه اولا کوفتم کردی، دوما چرا نمی گیری خب!" داد زدم: "فرزام" _یکم یواش تر، پرده گوشم پاره شد. +کم هوش کی بودی تو! خندید و با خنده هایش جانی دوباره گرفتم و دلم برایش غنج رفت «من ویار دارم! من مامان شدم تو بابا! افتاد پدر دوست داشتنی؟» منتظر واکنش فرزام بودم اما چند لحظه ای صدای فرزام نیامد. یک لحظه فک کردم تماس قطع شده. صدایش زدم: «فرزام، فرزام هنوز پشت خطی؟» با صدای لرزان گفت: «واقعا! راست میگی؟» بله کشداری تحویلش دادم، مجدد صدایش به گوشم نرسید و یکدفعه صدای "خدایا شکرت" در گوشم پیچید. خاک پیش رویش بود و سجده بر خاک زده و شاکر این نعمت زیبا شده بود. کلی ذوق کرد و مدام سفارش می کرد حواسم به مراقبت های لازمه باشد. صدایم در آمد «هیچی نشده هوو دارم شدم. کم سفارش کن دیگه» مجدد خندید و دلم برایش رفت...| فکر می کردم فرزام با شنیدن این خبر، دل از آنجا بکند و حرف از برگشتن بزند اما دریغ از یک کلام فعل آمدن! دریغ از یک لحظه لرزیدن دلش برای برگشتن! فرزام از همان ابتدا هم زمینی نبود که حالا حضور بچه بتواند پایبندش کند. ┄━•●❥ ادامه دارد... @ghaf_313 @shayestegan98