┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_هفتم
فرزام اینروزها بشدت مشغول است. بکوب درس می خواند، بیشتر از قبل بسیج می رود و سراغ یک سری کارهایی که من سر درنمی آورم یا سرگرم کارنیمه وقتش است. اما هیچکدام از این مشغله ها باعث کم گذاشتن وقت برای من نمی شود. برنامه ریزی اش حرف ندارد و یک جا بند نمی شود. کم می شود فرزام را در حال استراحت یافت. اینروزها کمی لاغر شده و خواهرهای دوقلو دستپخت من را عامل اصلی این امر می دانند برعکس فریبا خواهر بزرگشان، اینها دست از خواهر شوهربازی های بچگانه برنمی دارند. مهدخت توی مراسم پاگشا، مدام بیخ گوشم پچ پچ می کرد: «زیاد به این دوقلوها رو نده ها، سوارت میشن. معلومه از اون خواهرشوهرای مارموزن!» دست روی لب هایش گذاشتم و هیس گویان او را به سکوت دعوت کردم و از ادامه صحبت هایش منع کردم. می خواستم زندگی کنم، آنهم با صلح و آرامش، نه دعوا و جدل. زندگی دو روزه دنیا ارزش این خاله زنک بازی ها را نداشت. دلم نمی خواست به خاطر این موضوع پیش پا افتاده، خم به ابروی جان جانانم بیفتد.
.
.
گوش هایم را به استاد قرض داده بودم و چشم هایم را به فرزام که ردیف جلو سمت دیوار نشسته بود. حرف های بچه ها یک لحظه رهایم نمی کرد. چارچشمی فرزام را می پاییدم تا مبادا چشمی جز من به لنز چشمانش بیفتد. ترس به جانم افتاده بود و فرزام بی خبر بود از پریشان حالی ام که حاصل پچ پچ های درگوشی بچه های دانشگاه بود. فرزام قرار بود تایم آخر را سر کلاس نماند و زودتر سرکار برود، خدا خدا می کردم تا فرزام برود و دلم آرام بگیرد. بالاخره موعد رفتن فرزام فرا می رسد یا علی گویان از پیشم می رود و به امان خدا می سپارمش. نفس عمیقی می کشم و دنبال بچه ها می گردم، هر چه چشم گرداندم، پیداشان نیست، آب شده اند و رفته اند توی زمین! توی حیاط چشم چرخاندم، یک دفعه چشمانم چیزی را دیدند که یک آن آرزو کردم کاش کور بودم و این صحنه را نمی دیدم!
سارینا جلوی راه فرزام را سد کرده و نیشش تابناگوش باز است. میکاپ روی چهره اش، کار یکی دو ساعت نیست؛ سرخ آب، سفید آب سارینا از ده فرسخی مشخص است. به قول خان جان کلی رنگ و روغن روی صورتش مالیده! باد موهای هفت رنگش را به رقص درآورده... فرزام چندین بار با اشاره به ساعت مچی اش، از دست رفتن زمان را یادآوری می کند. اما سارینا عین خیالش نیست و به صحبت هایش ادامه می دهد. سنگ پای قزوین پیش او درس پس می دهد. با خودم دو دو تا چهار تا کردم پیششان بروم یا نه. در آخر واژه دو حرفی نه پیروز شد و پاهایم میخکوب زمین. دلم می خواست سیلی محکمی روی گونه سارینا فرود می آوردم تا عمر دارد یادش بماند با عشق دیگری کاری نداشته باشد، حیف که جراتش را نداشتم.
بی آنکه فکر کلاس بعدی باشم، راه خانه را درپیش گرفتم. به اتاق خواب پناه بردم و بی آنکه حتی چادرم را در بیاورم پشت در چمباتمه زدم. در دلم هر چه بدوبیراه مودبانه بود نثار سارینا کردم. مدام خود خوری می کردم. هزار فکر و خیال احمقانه در ذهنم رژه می رفت. آنقدر با خودم کلنجار رفتم که در آخر اشک های بی امانم مثل ابربهاری جاری شد. سرم را که روی زانوهایم قفل شده بود، سوا کردم. نگاهم روی قاب عکس دو نفره مان حک شد. لبخند شیرین فرزام و برق چشمانش، لبخند روی لب هایم آورد و دلم را قرص کرد. هیچکس نمی تواست فرزام را از من بگیرد. فرزام بادآورده نبود که با یک نسیم راه کج کند و به بیراهه رود. به قول پدرم، فرزام یک مرد واقعی بود؛ محال بود عشوه های زنانه، نگاه های آلوده به زهر شیطانی سارینا، به این راحتی ها فرزام را از راه بدر کند. منتها باز سوالی مثل خوره به جانم می افتد. سارینا با جان جانان من چکار دارد؟! زلیخا در پی یوسف! مبادا نقشه ای در سر بپروراند و نمایشنامه را به اجرا بگذارد! کاش خود فرزام پرده از این ماجرا بردارد تا کنجکاوی من ارضا شود و سارینا برای همیشه از ذهنم پاک شود. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98