┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهلم
{فاطمه}
مادر تب و لرز کرده و مدام هزیان می گوید: «از دست رفت، پسر دست گل خواهرم از دست رفت! آدم از صحبت کردنش حظ می کرد، چه در و گوهری رو از دست دادیم!» ابرهای روی سرم فی الفور بالای سرم جلسه تشکیل دادند <صحبت کردن، حظ! کی؟ کجا؟ مدرسان شریف!> ابر دوم غش غش می خندید و ابر سوم از جدی نگرفتن جلسه دلخور بود. ابر اول هر چه فکر کرد نفهمید مادر چطور از لحن و بیان مهبد حظ می کرده! ابر سوم گفت: <همان بهتر که مرغ از قفس پرید..!> ابرها را به حال خودشان رها کردم و دستمال روی پیشانی مادر را جا به جا کردم. مادر از وقتی خبر نامزدی مهبد را شنیده بود از حال رفته و دور از جان انگار دنیا روی سرش خراب شده است.
.
.
امشب مراسم نامزدی مهبد در باغ بزرگ پدر عروس برگزار می شود، ابرها هم گویا مثل مادر برای از دست دادن مهبد غصه می خورند که اشکشان دم مشکشان شده! بی رمق تر از روزهای قبل بودم اما نرفتن به مراسم مهبد مساوی بود با حرف و حدیث های فراوان و دلخوری هایی که تا ابدو یک روز ادامه داشت. مادر بزور پاشویه و آمپول و سرم سرپا شد. شکیل ترین کت و دامنش را به تن کرد و همان کفش های بژ توی خوابم را به پا کرد، تمامی قسمت های خوابم به مرور هر از گاهی تعبیر می شد، خدا راشکر می کردم که قسمت عروس خوابم، وارونه تعبیر شد و من میهمان مهبد شدم نه عروسش! وگرنه از غصه دق می کردم.
ترافیک بود و ماشین ها قفل، با کمی تاخیر رسیدیم، اولین اخم را خاله خانوم نصیبمان کرد. زمین باغ از باراش باران گل را به ارث برده بود، تمامی کفش ها در گل فرو می رفت و لباس ها هم به لطف پرش گل ها مزین به لک های ریز و درشت می شدند. صدای موزیک به همراه جیغ و داد میهمانان به گوش می رسید. از لابه لای درختان سر به فلک کشیده رد شدیم و به سالن محل برگزاری مراسم رسیدیم. دور تا دور دیوارها آینه کاری شده و یک خط در میان تابلوی نقاشی نصب شده بود. روی میزها با رومیزی ساتن براق پوشیده شده و به گل های لیلیوم مزین شده بود، سروصداهای پیچیده در سالن حاکی از شور و شادی مضاعف میزبانان و میهمانان را داشت. به همراه خان جان وارد اتاق عقد که ته سالن قرار داشت شدیم. مهبد با خنده های مضحکش از دور نمایان شد، دختری با قد رعنا و ابروهای کمانی و پوستی گندگمون کنارش ایستاده بود. مهبد دلبری می کرد، خوشمزه بازی در می آورد و عروس از خنده ریسه می رفت. خدا در و تخته را خوب با هم چفت کرده بود. ابرها روی سرم مجدد پدیدار شدند، یاد بی تابی مادر و حظ بردنش از صحبت های مهبد افتاده و یک ریز می خندیدند.
مهدخت با لباس سرتاسر کاره شده آن طرف سفره عقد درست روبروی من نشسته، پای راست را روی پا چپ انداخته و مدام باد بزن را تکان می دهد تا مبادا از گرمای داخل سالن صورتش عرق کند و میکاپ هزینه برش اندکی بماسد. آینه دق شده و چشم غره هایش تمامی ندارد؛ تا خطبه عقد جاری شود و به سالن اصلی برویم باید تحملش کنم. چشم چرخاندم که از دست چشم های مهدخت نجات یابم، دخترش عین اجل معلق ظاهر شد و بیخ گوشم گفت: «دایی دسته گلم رو از دست دادی! آخی طفلی... بد شانس کی بودی تو؟» طوری جمله هایش را ادا کرد، حتی علی هم که با فاصله از من ایستاده، متوجه طعنه اش شد.
حالم ناخوش بود و با صحنه هایی که دم به دقیقه پیش می آمد بدتر هم می شد، علی که اوضاع را چنین دید گفت: «گور بابای حرف مردم، الان با مامانینا حرف می زنم اجازه می گیرم، من و تو می ریم خونه.» چند دقیقه ای گذشت، چند دقیقه ای که برایم طولانی تر از شب یلدا بود. یکدفعه علی سوئیچ به دست مرا صدا کرد، انگار دنیا را به من دادند، خلاص شدن از آنجا برایم حکم آزادی از زندان را داشت. چهره مادر درهم رفت اما تسلیم حکم پدر شد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98