〔🌸🌱〕
•
•
احتمالاً زمستان سال 68 بود كہ در تالار انديشہ فيلمـے را نمايش دادند كہ اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفتہ بود ! سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايـے از فيلم آگاهانہ يا ناآگاهانہ ، داشت بہ حضرت زهرا سلاماللهعليها بـے ادبـے ميشد ! من اين را فهميدم ، لابد ديگران هم همينطور ، ولـے همہ لال شديم و دم بر نياورديم ، با جهان بينـے روشنفكرے خودمان قضيہ را حل كرديم ، طرف هنرمند بزرگـے است و حتما منظورے دارد و انتقادے است بر فرهنگ مردم ! اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد ، خدا لعنتت كند ! چرا دارے توهين ميکنـے ؟! همه سرها به سويش برگشت ! در رديفهاے وسط آقايـے بود چهل و چند سالہ با سيمايـے بسيار جذاب و نورانـے ، كلاهـے مشكـے بر سرش بود و اوركتـے سبز بر تنش ! از بغل دستـےام (سعيد رنجبر) پرسيدم : آقا را میشناسـے ؟ گفت : سيد مرتضـے آوينـے است !#خاطراتشهدا🪴 #شهیدسیدمرتضیآوینی✨
#خاطراتشهدا📚
🔴رزمنده ای که زنده زنده سوخت اما آخ نگفت😳🥺
حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش میسوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهی خدا با بقیه همراه شدیم. «گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری، میپاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!» بلند بلند فریاد میزد: خدایا.... الان پاهام داره میسوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی.خدایا! الان سینهام داره میسوزه این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه....خدایا! الان دستهام سوخت می خوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم.... نمیخوام دستهام گناه کار باشه! خدایا! صورتم داره میسوزه! این سوزش برای امام زمانه برای ولایته.اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم. خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. آن لحظه که جمجمهاش ترکید من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم. ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانهی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
#شهیدانـــہ🕊
#خاطراتشهدا📚
🟢نور سبز بر فراز یک تپه
سرهنگ کاجی از بچههای تفحص میگفت:
پیرمردی اطلاع داده بود که شبهای جمعه نور سبزی از آن تپه میآید ... با تعدادی از بچهها برای تفحص رفتیم. بعد از چند ساعت جستجو 40 شهید پیدا کردیم و برگشتیم. مدتی بعد مجدداً پیرمرد را دیدیم و تشکر کردیم. پیرمرد گفت هنوز در آنجا شهید هست. من دوباره شب جمعه آنجا نور سبز را دیدم. مجدداً به محل رفتیم و همهجا را به دقت جستجو کردیم، اما چیزی پیدا نکردیم. از خود شهدا کمک خواستیم، ناگهان نوک پوتین و سپس پیکری را پیدا کردیم. با بررسی پیکر شهید یک کیف پلاستیکی که یک وصیتنامه داخلش بود، یافتیم که نوشته بود: پدر و مادر عزیزم، شهدا با اهلبیت (ع) ارتباط دارند. من فردا شب در عملیات لشکر حضرت رسول الله (ص) به شهادت میرسم. جنازه من 8 سال و 5 ماه و 25 روز در منطقه میماند، بعد جنازه من پیدا میشود و آن زمان امام بین ما نیست ... این اسراری است که ائمه (ع) به من گفتند ... به مردم دلداری و روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان پشتوانه این انقلاب است، بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید ما را فراموش نکنید.😢
میگفت همانجا با مدارک همراهم چک کردم، دیدم عملیات لشکر حضرت رسول (ص) درست همان تاریخ بوده است و دقیقاً شهید در همان تاریخی که معین کرده بود، پیدا شد
💔#شهیدانـــہ🕊
#خاطراتشهدا📚
شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است متولد 1345 خرمآباد
عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمباران شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید.😔💔
بعد از انتقال جنازه شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه میشوند که شهید اهل مشهد نیست و با خرمآباد تماس میگیرند😞
ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل بهاشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل شده بود
یکی از دستنوشتههای شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود «ایکاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم» این یادداشت یا وصیت، ارادت ایشان به امام رضا (ع) را ثابت میکند.😢
وی فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولیعصر (عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور 2)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خطشکن اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر بودند
#شهید_علی_عباس_حسین_پور🕊
#خاطراتشهدا📚
پـوشـش زیـر آوار🦋
یـکـبــار زمـان جـنـگ رفـتـیـم خـانـه شـان. درسـت هـمـان زمـانـی کـه بــمـبــاران هـای هـوایـی امـان مـردم را بــریـده بــود. اواخـر شـب وقـتـی مـیـخـواسـتـیـم بــخــوابــیـم گـلـدسـتـه را بــا پـوشـش و حـجـاب کـامـل دیـدم ! بــاتـعجـب پـرسـیـدم :(( دخـتـرم کـاری پـیـش اومـده؟ جـایـی مـیـخـوای بــری!؟))
گـفـت :((نـه پـدر جـان ! ایـنـجـا هـر لـحـظـه مـمـکـنـه بــمـبــاران هـوایـی بــشـه مـمـکـنـه فـردا صـبــح زنـده نـبــاشـیـم و بــه هـمـیـن خـاطـر بــایـد آمـادگـی کـامـل داشـتـه بــاشـیـم تـا وقـتـی بــدن مـا رو از زیـر آوار در مـیـارن حـجـابــمـون کـامـل بــاشـه )).
#شهیدهگلدستهمحمدیان🌱
🌱من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه،📞مادرم البته نمیدانست من هم آنجا هستم، وقتی همسایهمان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده📞 با مادرم دویدیم، وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟!💕چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم، رفتی دکتر؟ گفتم: آره، هنوز از بچهدار شدنمان مطمئن نبودیم، گفت: مبارکت باشه!💞 گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمیبینمش، خودت باید بزرگش کنی،🥀گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟🥀گفت: ناراحت نشو این واقعیته، منم گفتم: هر چی خدا بخواد🕊 گفت: خدا همینو میخواد، تو هم بی قراری نکن،🌙 این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد.🕊
🌷شهید سیدمحمد اینانلو🌷
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
#خاطراتشهدا📚
🔴حتی بنی صدر هم گفت: آفرین‼️
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت. اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و نیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم دیدم از بچه های گردان ما نیست،
ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»😇
#شهیدحسن_باقری🍂
#خاطراتشهدا📚
✍ از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند،مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا.قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم.رفت شلمچه وشروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها.آخرش که داشت برمی گشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام.13 تا جا هم خالی داریم. هر کی می آید بسم الله....اومد توی کانال، 13 تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ...🕊
#شهیدمجیدپازوکی🦋
#خاطراتشهدا📚
عنایت امام زمان(عج)💚
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.🥺
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم😍. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.☘
#شهید_امیر_امیرگان 🌱
#خاطراتشهدا📚
پـوشـش زیـر آوار🦋
یـکـبــار زمـان جـنـگ رفـتـیـم خـانـه شـان. درسـت هـمـان زمـانـی کـه بــمـبــاران هـای هـوایـی امـان مـردم را بــریـده بــود. اواخـر شـب وقـتـی مـیـخـواسـتـیـم بــخــوابــیـم گـلـدسـتـه را بــا پـوشـش و حـجـاب کـامـل دیـدم ! بــاتـعجـب پـرسـیـدم :(( دخـتـرم کـاری پـیـش اومـده؟ جـایـی مـیـخـوای بــری!؟))
گـفـت :((نـه پـدر جـان ! ایـنـجـا هـر لـحـظـه مـمـکـنـه بــمـبــاران هـوایـی بــشـه مـمـکـنـه فـردا صـبــح زنـده نـبــاشـیـم و بــه هـمـیـن خـاطـر بــایـد آمـادگـی کـامـل داشـتـه بــاشـیـم تـا وقـتـی بــدن مـا رو از زیـر آوار در مـیـارن حـجـابــمـون کـامـل بــاشـه )).
#شهیدهگلدستهمحمدیان🌱
#خاطراتشهدا♥️
شهید پور جعفری میگفت:
روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه
همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀
حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🥀
کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺
بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀
بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀
#شهید #قاسم_سلیمانی 🕊
#شهید #حسین_پورجعفری 🕊
#خدایا_عاشقم_کن
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
#خاطراتشهدا♥️
شهید پور جعفری میگفت:
روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه
همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀
حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🥀
کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺
بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀
بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀
#شهید #قاسم_سلیمانی 🕊
#شهید #حسین_پورجعفری 🕊
#خدایا_عاشقم_کن
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed