و زمین را
به روزی بزرگ
بشارت دادند
و ما
که آفتاب را
بر بلندای این خاک میبینیم
چگونه میتوان به انکار عشق برخاست
و یاس ها را از عطرافشانی بازداشت
مگر میشود به چشمه فرمان توقف داد؟
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
در انبوه اندوه و زخم
قلبم با سوسنهای سپید
آواز میخواند
درخت، شادی مرا میپرسد
من مزرعهای را مینمایانم
آنجا گیلاسها
دست به دامن دارند
و شکوفههای پیراهن من
حرف میزنند
شکوفههایی که امروز
یک زخم بیشتر نیستند
تو به حرمت این شکوفهها
مرا با دست اشاره خواهی کرد
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
شب فرو میافتد
و من تازه میشوم
از اشتیاق بارش شبنم
نیلوفرانه به آسمان
دهان باز میکنم
ای آفریننده شبنم و ابر
آیا تشنگی مرا پایان میدهی؟
تقدیر چیست؟
میخواهم از تو سرشار باشم
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
چراغی میافروزم
پیراهن شب آتش میگیرد
اما
شب پهن شده است
با ادامه گیسوانی تا غیب
مثل یک بهت
برچارچوب در تکیه میکنم
شب ادامه مییابد
تا نمیدانم
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
بوکشان تمام حفره های شب را میکاوم
بر فطرت خزهها دست میسایم
که به انتشار عطر تو
بر سنگها پهن شدهاند
یک وهم با رویاهای سبز
در مزرعه میخوانَد
من فکر میکنم آنجا
عطر تو
دگرگون کنندهتر
به گوش میرسد
«عزیز» راست میگفت
تنها آسمان در مزرعه راه میرود
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
تابستان پابرهنه
از ساحل رودخانه گذشت
پاییز از جنگل سرازیر شد
با طغیان آبها
و رقص برگها
تن نمناک خاک را فرا میگیرد
اما من هنوز گرمم
از آن نگاه تابستانی و سبز
آسمان از هر کجا که تو باشی شروع میشود
کهکشان از کنار تو آغاز میشود
منظومهها در طواف تواند
تو در همه کرات مهربانی میریزی
تو حتی کنار پنجره کوچک من
پیدا میشوی
همزمان با آن ماهی
که در اعماق اقیانوسها گریه میکند
یک پرنده در دفتر من بال بال میزند
تو هر دو را میشنوی
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
جهان قرآن مصور است
و آیهها در آن
به جای آنکه بنشینند، ایستادهاند
درخت یک مفهوم است
دریا یک مفهوم است
جنگل و خاک و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشمهای عاشق بیا جهان را تلاوت کنیم
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
به مادرم گفتم:
چرا خدیجه گریه میکند؟
گفت: چرا گریه نکند
دو بار قلبش شکست کافی نیست؟
در حالی که او ما را
به اندازه دو باغ گل سرخ به بهار نزدیک تر کرده است
با تحمل دو داغ
به اندازه دو طلوع
صبح ظهور را جلو انداخته است...
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
با چشمهای هیز
دجالوار
دشنه بر کف و دشنام بر لب
به نیزههای ایستاده شب
تکیه داشتند
مردان هول
مردان وحشت
در جان شب
خوفی عظیم گذر داشت
خوف زوال خواب
بیم افول دیو
هرچند گاه
ترس تولد آفتاب
رعشه بر اندام خواب میافکند
ما در ولایت خویش
غریبوار تکیده به کنجی
منشور امنیت بیگانه را
بیگانگان خودی رقم زده بودند
این درد را وقتی به کوه گفتم
آهی کشید چکه چکه فرو ریخت
هیچ قامتی
جرئت ابراز ایستادگی نداشت
ما این خرابی بی حد را
تعبیر حادثه کردیم
وقتی که خاک از شوق بوسه آفتاب
بیتاب
در انتظار عبور نسیم بود
مردی برهنه
چونان چشمههای صاف
دلگیر از همیشه تاریکی
فریاد را
از منتهای گلویش عبور داد
و پلک پنجره ها را
به باغ نور گشود
و بذر عشق را به نیت تقوی
به خاک ریخت
شب زبون
دستی به حیله برد
و زَهره پنجرهها
از سیاهی ترکید
و خاک، سوگوار آمدن شب بود
آفتاب از میان آسمان غروب کرد
و قلبها در حافظه عشق
میتپیدند
با کوله بار هزاران دل
به بدرقه هجرت غمگنانه آفتاب رفت
هزار دل به غربت تبعید
در روزگار بعد
شب از تهاجمی پیروز
در خون نشست
وبذرهای عشق
از قلبها شکفت
و آفتاب برآمد
از انزوای غربت و تبعید
۱۵خرداد ۶۲
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
یک سیب از درخت میافتد
یک اتفاق
در شرف وقوع است
تو نیستی
لبخند نیست
پنجره تنهاست
من دلتنگم
فکر میکنم تو هم پرندهای شدی
اگر نه
چرا مادر امروز
این همه به آسمان شباهت دارد
و شبها خواب گل سرخ میبیند
شاید تو آن شقایقی باشی
که در دفتر فردای مادر میدرخشی
و من که به اندازهی یک فانوس روشنایی ندارم
چقدر تاریکم
چقدر میترسم
و عکس تو در خواب لبخند میزند
به تماشای تصویر تو میایستم
آنگاه در ذهن من
یک آبی
یک زرد به هم میآیند
آیا تو در آینده یک درخت خواهی شد
این را پرستوها به من خواهند گفت
هنوز بسیارند
پرندههایی که آشیانه ندارند
آیا تو فردا برمیگردی؟
این را وقتی نیامدی میفهمم
وقتی سبز شدی
همسایهها باغچه ما را به هم نشان میدهند
و مضطرب از هم میپرسند
آیا این غنچه هم سرنوشت سرخی دارد؟
مادر با احتیاط از کنار آینه میگذرد
به مزرعه میرود
با سبدهای سبزی باز می آید
پلکان را میشوید
اتاق را میروبد
اما دوباره تنها میشود
روبروی آینه میایستد
به آسمان نگاه میکند
آبی میشود
غمناک
اما عمیق
و صریح میگوید «توکل بر خدا
قربان دلت یا زهرا»
من دلتنگم
بنا دارم به نام تو
با شعر پلی بسازم
تا وقتی از آن میگذرند
آسمان را بفهمند
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
بگذار
گنجشکهای خُرد
در آفتاب مهآلود
بعد ازظهر زمستان
به تعبیر بهار بنشینند
در حرارت ولرم والر
به پیشواز بهاری مصنوعی بشکفند
سلام بر آنان
که در پنهان خویش
بهاری برای شکفتن دارند
و میدانند هیاهوی گنجشکهای حقیر
ربطی با بهار ندارد
حتی کنایهوار
بهار غنچه سبزی است
که مثل لبخند باید
بر لب انسان بشکفد
بشقابهای کوچک سبزه
تنها یک«سین»
به سین های ناقص سفره میافزایند
بهار کی میتواند
این همه بیمعنی باشد؟
بهار آن است که خود ببوید
نه آنکه تقویم بگوید
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
نگاه اول
عید «حول حالنا»است
که واجب است بفهمیم
عید، شوقی است
که پدرم را به مزرعه میخواند
عید، تنپوش کهنه باباست
که آن را مادر به قد من کوک میکند
و من آنقدر بزرگ میشوم
که در پیراهن میگنجم
عید، تقاضای سبز شدن است
یا مقلبالقوب
نگاه دوم
عید، سوپر مارکتی است
که انواع خوردنیها در آن است
عید، بوتیکی است
که انواع پوشیدنی ها در آن هست
عید ملودی مبارک باد است
که من با پیانو مینوازم
شب به خیر دوست من!
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
دیروز اگر سوخت ای دوست غم،
برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ
بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید
چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت
آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا
در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم
اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند ای دوست
گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا
جای قرار من و تو
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
سلمان شاعریست که جوان مُرد با هزار شعر نگفته جهان شعر را در سال ۱۳۶۵ ترک کرد.
سانحه: تصادف
آدم و تلسکوپ
آسمان را میکاوند
تا تجدید تعجب کنند
اما من خاکی را میشناسم
که ۷۵۰هزار ستاره دنبالهدار
در حوالی شب آن خاک
میدرخشد
من با چشم عشق میبینم
تو با تلسکوپ
که رویت بیش از یک ستاره
از روزن تنگ آن
میسر نیست
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
دیگران را بگذار
دل به آفتاب بسپار
نگاه کن
چگونه هر بامداد
صبور و سربلند
از شانههای خاکستری صبح
بالا میآید
و ستارگان چگونه از روشناییش شرمنده میشوند
خاموش میشوند
دیگران را بگذار
@shearhayeziba
#سلمان_هراتی
هوا کبود شد، این ابتدای باران است
دلا دوباره شبِ دلگشای باران است
نگاه تا خلأ وهم میکشاندمان
مرا به کوچه ببر، این صدای باران است
اگرچه سینهی من شورهزار تنهایی است
ولی نگاه ترم، آشنای باران است
دلم گرفته از این سقفهای بیروزن
که عشق رهگذر کوچههای باران است
بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را
که روی شانهی گل، جای پای باران است
نزول آب، حضور دوبارهی برگ است
دوام باغچه در هایهای باران است
@shearosama
#سلمان_هراتی