📚گربه فریبکار
در میان دشتی سرسبز و زیبا، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودش را زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی او را به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود شکارچی او را به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.
مرد ثروتمند کبک را در قفس زیبایی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند
از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود. روزی خرگوشی از کنار آن لانه می گذشت، وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند. همسایگان که دیدند کبک مدتی طولانی است به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.
کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند، ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند.
بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس را برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و در همان لحظه کبک از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ، کبک خودش را از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد.
اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند. کبک با هر زحمتی که بود توانست خودش را به دشت زیبایی که در ان زندگی می کرد برساند. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن را از تنش بیرون کند.... ولی وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفته اند.
کبک با ناراحتی به خرگوش گفت: اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟
خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از اون بیرون نمی رم.
بحث و دعوا بین کبک و خرگوش بالا گرفت و حیوانات هم دور آن ها جمع شده بودند و تماشا می کردند.
در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه. بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه.
کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند و موضوع دعوایشان را به گربه گفتند و از او خواستند که یک رای عادلانه بدهد که لانه به کی می رسد؟
گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست تر نظر بدم.
کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.
اما.... غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن آن ها نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی کبک و خرگوش پرید و یه لقمه چپ شان کرد.
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚 نیش زنبور🐝 کشنده تر است یا نیش مار🐍؟!
روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمىکرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مىزنم و مخفى میشوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد!
چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
نتیجه گیری: بسیاری ازبیمارىها و مشکلات اینچنین هستند و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود میشوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر میگردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. "مواظب تلقینهای زندگی خود باشید...!"
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
19.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞قصه های کهن
👌 رسم جوانمردی
#اختصاصیبهلولعاقل
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚حکمت خدا
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭی ﭘﺎﺩﺷﺎهی بود که ﻭﺯﻳﺮی داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خير ﻳﺎ ﺷﺮی ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه میافتاد،ﺑﻪ پادشاه ميگفت : "ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!" ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ! »
شاه ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ بسیار ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ به شدت ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ معتقد نبود، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭگاه ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ. پادشاه ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍي از ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ میخواستند. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:« ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!»
ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:« ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً قربانی میشدم.»
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
🌹🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
عیسی علیه السلام در گردنه ای به نام افیق در سرزمین مقدس فرود می آید، وارد بیت المقدس می شود، در حالی که مردم برای نماز صبح صف کشیده باشند. پس امام (حضرت مهدی عجل الله فرجه)عقب می رود، ولی عیسی علیه السلام او را جلو می اندازد و خود به او اقتدا کرده، پشت سرش طبق شریعت محمدی صلی الله علیه وآله نماز می خواند. و می فرماید: شما اهل بیتی هستید که احدی نمی تواند بر شما پیشی بگیرد.
📖منتخب الاثر،ص۳۱۶
📖الزام الناصب،ص۵۳
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚جوانیات را به هدر نده!
شاید اگر بدانید آنهایی که سالهاست از جوانیشان گذشتند به چه چیزهایی غبطه میخورند، بتوانید بهتر جوانی کنید:
1-چرا وقتی میتوانستم سفر کنم، نکردم!
2- چرا زبان دومی نیاموختم!
3-چرا وقتم را به خاطر انسان نالایقی تلف کردم!
4- چرا از خود در برابر نور آفتاب محافظت نکردم تا پوست سالمتر و بدون چروکی داشته باشم!
5- چرا برای دیدن تاریخ مورد علاقهام به موزههای بزرگ نرفتم!
6- چرا از انجام خیلی از کارها ترسیدم!
7- چرا ورزش اولویت کارم نبود!
8- چرا خود را گرفتار سنتهای اشتباه کردم!
9- چرا از کاری که دوست نداشتم استعفا ندادم!
10- چرا بیشتر درس نخواندم!
11-چرا باور نکردم زیبا هستم!
12- چرا از گفتن دوستت دارم ترسیدم!
13- چرا به راهنماییهای والدینم گوش ندادم!
14-چرا خودخواه بودم!
15- چرا تا این حد نظر دیگران برایم مهم بود!
16- چرا به جای آنکه به رویاهای خودم فکر کنم به فکر براوردن رویای دیگران بودم
17- چرا وقتم را صرف یادآوری خاطرات بد کردم و زمانم را از دست دادم. کاش افسوس گذشته را نمیخوردم!
18- چرا کسانی را که دوست داشتم از خود رنجاندم!
19- چرا از خود دفاع نکردم!
20- چرا برای برخی کارها داوطلب نشدم!
21- چرا بیشتر مراقب دندانهایم نبودم!
22- چرا قبل از مرگ مادر و پدر بزرگ سئوالاتی را که داشتم از آنها نپرسیدم!
23- چرا زیاد کار کردم!
24- چرا آشپزی یاد نگرفتم!
25- چرا از زمان حال لذت نبردم!
26- چرا تلاش نکردم آنچه را شروع کردم به پایان برسانم!
27- چرا گرفتار کلیشههای فرهنگی شدم و از هدفم بازماندم!
28- چرا دوستیهایم را ادامه ندادم!
29- چرا با کودکانم بیشتر بازی نکردم!
30- چرا انسان ریسکپذیری نبودم!
31- چرا برای افزایش دانش و ارتباطاتم تلاش نکردم!
32- چرا تا این حد فرد نگرانی بودم!
33- چرا سر هر چیزی زود عصبانی شدم!
34- چرا به اندازه کافی با افرادی که دوستشان داشتم وقت نگذراندم!
35- چرا برای یک بار هم که شده پشت میکروفون نرفتم تا در مقابل جمع صحبت کنم
👈👈#اینروزاروراحتازدستنده
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستان_روز
❤️#عاشقانه
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: "امروز می خواهیم بازی کنیم"
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده،بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر،همسر و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را بدنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!"
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:
" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد .
پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!"
همهی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند....
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند.
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#فردای_قیامت_شدیدا_محتاج
#خواهیم_شد❗️
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
خوب است انسان در هر کار خیری که پیش میآید و میتواند آن را انجام دهد، فرصت را مغتنم بشمارد و خود را از آن محروم ننماید ... زیرا فردای قیامت به هر یک از آنها شدیداً محتاج خواهیم شد.
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۶۳
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختران_بی_حیا_ولی_چادری‼️
❇️ماجرای حجاب آمریکایی که در کشور بین دختران مذهبی باب شده است و #خطرناک_تر از بدحجابی است!
حجاب آمریکایی🔥🔥
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
حدود یکسال از آن بامداد جمعه می گذرد.
صبح جمعه زمانی که آن خبر ناگوار به گوش همه رسید شاید تنها یک نوا می توانست دل آشوب همه ما را کمی آرام تر کند. حرف دلمان را در نوحه ای که سال گذشته اش در ماه محرم شنیدیم خلاصه کردم و حالا همه حرف دلمان را با نوا « ای کشته دور از وطن دور از وطن وای… ای تشنه ی صد پاره تن… ای بی کفن وای...» همراهی کردیم تا کمی دلمان آرام گیرد. اما این غم آنقدر ها سنگین بود که نمی خواستیم حتی باورش کنیم. همه در بهت بودیم. سوالی که صبح جمعه بعداز شنیدن آن خبر در ذهن همه مان بود این بود که حالا روزگار بعد از حاج قاسم چطور است؟
تصاویری که هر دقیقه منتشر می شد مانند آبی بر آتش دلمان بود، می خواستیم کمی با این موضوع کنار بیایم اما هر چند که می گذشت نه تنها حالمان بهتر نمی شد بلکه داغ دلمان تازه تر می شد.
با گذشت یک سال از شهادت سردار سرفراز ایران اسلامی سپهبد شهید قاسم سلیمانی، همچنان قلبها در فراقش بیقرار و بیتاب است و یادش لحظهای از ذهن مردم فراموش نمیشود.
کافی است در گوشه و کنار این شهر و دیدار سری بچرخانی تا قدرشناسترین ملت تاریخ را ببینی که نه تنها هنوز عکس حاج قاسم را از سر در خانهها و مغازههایشان گرفته تا روی طلق موتور و پشت شیشه خودروهایشان جدا نکردهاند بلکه عکس رنگ و رو رفته قبلی را با عکسی جدید عوض میکنند.
همه سخنران ها صحبت های خود را با یاد ونام سید الشهدای مقاومت آغاز می کنند، در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی نیز کاربران هر بامداد جمعه و به وقت آن بامداد تلخ اما تاریخ سازی که او را به دست شقیترین آحاد بشر از ما گرفت تصاویر این اسطوره فراموش نشدنی را منتشرمی کنند و دلتنگی شان را با یکدیگر به اشتراک میگذارند.
اما روزگار بعد از حاج قاسم روزگار عجیبی شد؛ سالی که وقتی نگاه کنی میبینی گذشت یکسال زمان بسیار کوتاهی است اما این یک سال بعد از نبود حاج قاسم اتفاقاتی برایمان افتاد که در هر لحظه اش یاد و نام این شهید را حس کردیم. هواپیما سقوط کرد، سیل شد، و از همه مهم تر کرونا آمد. شاید بتوانیم بگوییم زندگیمان زیر و رو شد اما بهرحال گذشت. همان زمان که سیل شد همه حسرت مدیریت جهادی سردار را خوردند و فکر کردند و همه پیش خودشان گفتند اگر اون بود بین مردم می رفت و دل گرمی ای می شد برای آسیب دیدگان. کرونا که شد همه حسرت نبودش را خوردند و پیش خودشان گفتند اگر بود حتما با قدرت و مدیریت دفاعیش می توانست این بیماری را بهتر در کشور مدیریت کند. زمانی که هواپیما سقوط کرد و آن خطا انسانی رخ داد همه پیش خودشان گفتند اگر بود قطعا چنین اتفاقاتی رخ نمی داد.
صدای گرمش هیچگاه فراموش نمیشود، آن زمان که وعده داد «کمتر از 3 ماه دیگر اعلام پایانِ داعش و حکومتش در این کره خاکی خواهد بود» و 2 ماه بعد هیچنشانی از داعش وجود نداشت. فراموش نمیکنیم شبهایی را که با اینکه تمام منطقه در جنگ بود، اما ما با دلی آرام سر بر بالین میگذاشتیم، چون ما کسی همچون سردار قاسم سلیمانی را داشتیم که خاطرمان را جمع و دلمان را قرص میکرد، آنقدر غرق در آرامش بودیم که کم کم فراموش کردیم آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم، ما خواب بودیم و حاج قاسم میجنگید، ما باز هم خواب بودیم و او شهید شد؛ چشممان را باز کردیم خبر شهادتش روحمان را خراشید. غم بر دلمان هوار شد و خشم، وجودمان را پر کرد؛ حاج قاسم سلیمانی حالا دیگر به آرزوی دیرینهاش رسیده است، آسمانی شد و ما را با انبوهی از غم تنها گذاشت. حالا همه مردم کشورمان عزادارند، همه مردم بغض دارند و اشکشان روان است، مردی که سالها ایستادگی کرد و جنگ هیچوقت برایش تمام نشد، امروز در آغوش حق به آرامی خوابیده است. چهره کاریزماتیک سردار سلیمانی با آن لبخند همیشگیاش تکرار شدنی نیست، او محبوب دلها بود و حال با رفتنش جای خالیاش احساس میشود.
در روزگاری که همه کاندیدا و داوطلب میز و صندلی هستند، سردار تنها «داوطلب گلوله» بود؛ اما واقعا چه چیزی چهره او را تا این حد مردمی کرده است؟ چه خصوصیتهای اخلاقی در این بزرگ مرد وجود داشت که سبب شد امروز همه ایران عزادار باشند و زیر لب زمزمه کنند «خداحافظای داغ بر دل نشسته»
#ادمین
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk