📚#داستان کوتاه و آموزنده📚
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک 30 میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان عبرت آموز📚
⚪️ یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن🖖
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟🤔
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ...😐
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟🤔
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...😑
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟⁉️
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...👌
یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ..👎
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
📚#داستان زیبا درباره نماز📚
#ابوعثمان مى گوید:🔻
🌸من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت .
💕آنگاه به من گفت: نمى پرسى چرا چنین كردم❓
گفتم : چرا این كار را كردى❓
🌸در پاسخ گفت: یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر ﷺ نشسته بودم، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت.
💕سپس فرمود: سلمان! سوال نكردى چرا این كار را انجام دادم❓
گفتم: منظورتان از این كار چه بود❓
🌸فرمود: وقتى كه مسلمان #وضویش را به خوبى گرفت، سپس #نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📙 #حکایت_خواندنے 📙
جوانے متّقے در راهے که مے رفت گرسنگے شدیدے بر او غلبه کرد ، هنگامے که از کنار باغ سیبے گذر مے کرد ، سیبے خورد تا گرسنگے اش برطرف شود وقتے به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا براے خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است !
پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلے گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبے خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ...
صاحب باغ گفت : من تو را نمے بخشم بلکه از تو شکایت مے کنم نزد خدا !
جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولے او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را مے دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد براے اداے نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام براے هر کارے بدون دستمزد فقط مرا ببخش ...
🔸صاحب باغ گفت : تو را مے بخشم ولے به یڪ شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنے ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمے رود اگر قبول کردے مے بخشمت ..
🔻گفت : دخترت را قبول کردم !
▪️بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو
وقتے جوان وارد اتاق شد دخترے رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد
جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت :
☝️من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم ..
و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ...
ولال هستم از جهت گفتن حرف حرام ..
نمے توانم راه بروم از جهت رفتن به سوے حرام ...
💞و پدرم برایم دنبال دامادے بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه براے سیبے که خورده بودے آمدے ازترس خداوند از او اجازه بگیرے و تو را ببخشد گفت این همان کسے است که از خدا مے ترسد و به خاطر سیبے که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گواراے تو باشد چنین همسرے و مبارڪ باشد در نسلے که از شما به جا مے ماند .
✔️مهم ترین چیزے که براے تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولے دعاها نیز میشود
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی📚
🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚حكايت كوتاه!📚
🌼🍃جزيره سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي مي كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را مي خورد و چاق و فربه مي شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟
او از اين غصه تا صبح رنج مي برد و نمي خوابد و مثل موي لاغر و باريك مي شود.
صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو مي رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول مي شود و تا شب مي چرد و چاق و فربه مي شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا مي كند يا نه؟ لاغر و باريك مي شود.
ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علف زار مي خورم و علف هميشه هست و تمام نمي شود, پس چرا بايد غمناك باشم؟
شاعر میفرماید: نفس آن گاوست و آن دشت این جهان" کو همی لاغر شود از خوف نان
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
هر کس که بر نفس خود مسلط شد میتواند بر تمام عناصر دنیا مسلط شود! خدای تعالی میفرماید: هر کس که بترسد از خدا و نفس خودرا از هوای نفسانی نگهدارد بداند که جنت جایگاه اوست❣
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚 #حکایت_پندآموز📚
عجیب ترین معلم دنیا بود ،
امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم...
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...
زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد...
آن روز چهرهمان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم...
🔷🔶تا میتونی غلطهای خودت را بگیر
قبل از این که غلطت را بگیرند.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#حکایت کوتاه پند آموز📚
شیخی بودکه به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح
می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
💭 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: ❤️لااله الا اللّه❤️
💭 طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
💭 با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
💭 سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚📚📚
❣#داستان_پندآموز📚
🌼🍃روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی میکرد.
🌼🍃حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه میبینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد.
روزی حضرت حق جلجلاله به او فرمود:
«فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.»
🌼🍃صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت:
«این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بیچونوچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.»
جبرییل نازل شد، در حالیکه مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن.
🌼🍃داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد.
در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند.
مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بیدینی و بیعدالتی متهم کردند.
🌼🍃داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشکها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند.
ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمرهای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود.
🌼🍃ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمیخواستم در بین مردم به بیدینی و ناعدالتی متهم شوی. چنانچه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بیخبر هستند و علم ندارند مرا به بیعدالتی متهم میکنند و از من دور میشوند. در حالیکه اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمیکنند و مرا دوست میدارند.
🌼🍃ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا میدارد و از نادانی، مرا به بیعدالتی متهم میکند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کردهاند. نزد من محبوبترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.»
📚📚📚
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان آموزنده 📚#حجاب🧕
💭 دختری یک تبلت خریده بود.
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:
وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟
دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.
💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
دختر: نه!
پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.
💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.
پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.
💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:
"حجاب" یعنی همین"
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#داستان کوتاه! {📚}
✍🏻# مرد نابینا"
🌼🍃مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها
پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست..!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.