عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_پنجم
زن همسایه خانوم خوبی بود رفت به زن عموم گف ولی اون هیچ اهمیتی نداد تا یک ماه نه مادرم نه زن عمو به دیدن من نیومدن تک وتنها از فردای زایمان بچه رو تنها میزاشتم وبه کارهای زن عمو طبق معمول میرسیدم...
الان شده یازده ماه ولی هنوز شوهرم نیومده عموم از اینکه نوه دار شده بود خیلی خوشحال بود یک روز برام چند دست لباس نو، دوجفت کفش، ویه سرویس طلا، خریده بود اورد داد به من وگفت که چقدر منو بچم ودوست داره.
وقتی زن عموم متوجه هدیه عموم به من شد. ازارو اذیت هاش به من بیشتر شد تا اینکه یه روز گفت چه دختر پرویی هر چقد کتک میخوره مث کنه چسیبده ونمیره خونه ی باباش.
موهای منو کشید تا خونه ی بابام دم در منو پرتاپ کرد زمین بچمم تو بغلش گذاشت دم در خونه ی بابام گف اینم تولت ببر پیش مامانت. نه خودت میخوایم نه تولتو. مونده بودم چکار کنم فقط گریه میکردم...
رفتم خونه بابام تا مامانم چشش به من افتاد گف بله میدونستم زنیت نداری هیچکی نگهت نمیداره، میدونستم پرتت میکنن، بیرون اخه ادم نیستی.ولی خبر نداشت تمام کتک های زن عمو رامن به خاطر حرف های مادرم خوردم الانم به خاطر لجبازی زن عمو با مامانمه که من پرت شدم خونه ی بابام..
وقتی عموم متوجه شده بود زن عمو با من چکار کرده با گریه اومد سراغ من اصرار کرد برگردم ولی زن عموم گفت اگه برگردم یا بچمو یا خودمو میکشه...
خلاصه همون جور که با پسر عمو ندیده عقد کرده بودیم همون جور هم جدامون کردن .نه اون کاری تونست انجام بده نه عموم.
بعد طلاق عموم خیلی گریه کردو از من حلالیت خواست وعذر خواهی کرد که نتونسته کاری برام انجام بده...
بدبختی های من شروع شد حالا پسرم یک ساله شده ولی نه مادرم قبولش میکنه نه زن عموم با کتک وصورت خونی مادرم میفرستادش خونه ی باباش با صورتی کبود زن عموم میفرستادش خونه ی ما😭
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_ششم
هر دوشون پرتش میکردن تو کوچه در حیاط وقفل میکردن بچم گریه میکرد وگشنه میموند منم از این ور گریه وزاری میکردم مادرم میگف حق ندارم پیشش برم یا بغلش کنم اگه طرفش میرفتم هم پسرم و هم منو کتک میزد .پسرم وقتی خیلی گشنش میشد غذای مونده پشت در میزاشت اونم مث بچه یتیم میومد میخورد وهمون جا خوابش میبرد..
از خودم متنفر بودم که هیچ کاری نمیتونم برای بچم انجام بدم یه روز طاقت نیوردم هوا تاریک شده بود رفتم بچم و بغل کردم اوردم خونه ازبس گشنه مونده بود گریه کرده بود بی حال شده بود .مادر تا بچه رو بغل من دید به طرفم حمله کرد اونقد با میله ی اهنی کتکم زد که بی هوش شدم وافتادم زمین...
خدایا خدایا مگه من چکار کردم ،مگه بچه ی من چکار کرده، بچم نمیدونست مادر چیه یا مادرش کیه اسم منو صدا میکرد 😔
خواهر کوچکیم منو به اتاق برد زار زار گریه میکرد وخدا روصدا میکرد مادرم خواهرمم خیلی کتک میزد با میله اهنی به جونش می افتاد کتکش میزد تا تمام بدنش کوفته وکبود میشد ازبس موهامونا کشیده بود دیگه موی تو سرمون نداشتیم...
پسرم از دست کتک های زن عموم با مادرم ضعیف ولاغر شده بود همسایه ها بعضی وقت از ترس اینکه شب ها خوراک حیوانات نشه میبردنش خونه شب نگهش میداشتن.
تا صبح من گریه میکردم میگفتم خدایا ایا فرداصبح پسرمو میبینم؟ الان کجاست؟؟؟
روزها مادرم از من وخواهر لاغرو رنگ پریده ام کار میکشید وکتک میزد شبها هم تا دم دم های صبح قالی میبافتیم وگریه میکردیم...
بعد چند وقت از درو همسایه خواستگارهای زیادی برام میومدن ولی مادرم با فحش وناسزا بیرونشون میکرد میگف مثل خواهرات باید به جای خیلی دور بدمت تا دیگه نبینمت.
بابام دوست ورفیق زیادی داشت مادرمم دروغ نگم خیلی مهمون نواز وغریبه نواز بود خیلی بهشون میرسید واحترام میزاشت...
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_هفتم
یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور برام خواستگاری..
مادرم تو چند سال خیلی احترامشونو داشت ولی وقتی فهمید منو دوست دارن و خواستگارن، شروع کرد باهاشون بد دهنی کردن وبی محلی کردن.
بابام برای اولین بار طاقتش تموم شد مادرم وگرفت زیر کتک.......
حالا دیگه پسر من دوسالش شده بود. یه روز از گشنگی میره بیایون شروع میکنه علف خوردن که بعد کلی خوردن دهنش قفل میکنه وبیهوش میشه انگارعلف ها سمی بودن ،که یکی میبیندش بغلش کرده بود رسوندش خونه ی ما.
با بابام رسوندنش دکتر تا یک ماه بیمارستان تنها بود بچم. بعد یک ماه بابام رفت اوردش مادرم میگفت کاش میمرد.با حرفهای مادرم جیگرم تیکه تیکه میشد مادری بودم که هیچ کاری نمیتونستم برای بچم بکنم هیچ کاری...
خلاصه با هزار ابروریزی مادرم منو به خونه ی بخت برای بار دوم به جای خیلی دور فرستاد رفتم، اما چه رفتنی بچم موند.درسته کاری نمیتونستم براش انجام بدم اما روزی چند بار از دور میدیدمش. حالا دیگه هیچ خبری ازش ندارم ..
بعد اومدن متوجه شدم شوهرم مردی که دست بزن داره وخیلی بد اخلاقه زنش که دوازده ساله بود انقد کتکش زده که زنش دیگه قادر به بچه دار شدن نبوده وبه خاطر کتک ها سخت مریض شده، وشوهرم طلاقش داده.
همسایه ها وفامیلا شوهرم ویاد میدادن که مگه چت بود رفتی زن بچه دار گرفتی پرش میکردن. اون شب می افتاد به جون من وتا می تونست کتکم میزد بهم میگف ازت متنفرم که بچه داری، پشیمونم که تو را گرفتم با حرفهاش زجرم میداد،بهم بی محلی میکرد مادر وخواهرش هم نیش وکنایه میزدن که تو بچه داری ما اشتباه کردیم تورا گرفتیم.
خلاصه روزبا کارخودم ومشغول میکردم، شب ها گلوم از بغضو دلتنگی پسرم باد میکرد. جرات گفتنم نداشتم یواشکی زیر پتو تا صبح برای پسرم گریه میکردم هیچ خبری ازش نداشتم هیچ خبری....
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_هشتم
پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک ساعتم شده بیارن من ببینم وگرنه میمیرم دیگه طاقت ندارم.
بعد چند وقت دیدم بابام با مادرم اومدن خونه ی ما به بابا بدون سلام گفتم پسرم، پسرم کو گفته بودم، خواهش کرده بودم، که بیاریدش برای یک ساعتم شده ببینمش. دیگه طاقت ندارم .گفت مادرت صلاح ندید بیاریمش پیش مردم زشته...
افتاده بود چاه ولی خیالت راحت زود خبر دارشدیم درش اوردیم حالش خوبه. وای دیگه طاقت نیاوردم پا رو ابروم گذاشتم فقط جیغ زدم. زدم تو سرو صورتم گفتم مرده مگه نه؟
اینقد خودم وزدم تا از حال رفتم بابام طاقت نیاورد برگشت وجگر گوشه ی منو اورد. بغلش کردم اشک ریختم تو دلم ،تو دل خودم، تو قلبم با صدای بلند خدا را صدا کردم گفتم یه راهی نشون بده تا پسرم از جدا نشه، یه راهی نشون بده تا منو پسرم تنها باهم باشیم با دستهای خودم بزرگش کنم.
از خودم جداش نمیکردم پسرم منو نمیشناخت منو به عنوان فامیل یا اشنا میشناخت از همون نوزادی نزاشتن به من بگه مامان نزاشتن منو بشناسه 😭
خلاصه لحظه ی جدایی رسید پسرم ازم گرفتن و بردن تعریف کردن چقد بلا سرش اومده تو چاه افتاده...زیر موتور مونده....خیلی بلاها خیلی....
بعد از رفتنشون شوهرم به خاطر جیغ هام که پسرم کو گفت آبروشو بردم منو گرفت زیر کتک تا جون داشت زد و خودش وسرزنش کرد که چرا زن بچه دا ر گرفته .گفت با اومدن بچه به خونش ابروش رفته...
بمیرم یرای بچم که هیچ کیو نداشت دلتنگی من روز به روز برای پسرم زیادتر میشد که یه روز برادر بزرگترم اومد خونه ی ما با شوهرم شروع کردن پچ پچ کردن بعد برادرم بهم گفت باید بریم یه سر به پدر مادرم بزنم.من تعجب کردم ونگران سریع متوجه شدم برای پسرم باید اتفاقی افتاده باشه گفتم داداش تورا قسم به خدا برای بچم اتفاقی افتاده گفت نه، فقط زود امادشو بریم
دلشوره ی زیادی داشتم وقتی رسیدم دم خونه ی بابام شلوغ بود.بله درست بود، بچه ی کوچک من مرده بود اون مرده بود.... شب هم زن عمو هم مادرم دروقفل میکردن نمیزاشتن بره خونه. اونم هرشب جایی میخوابیده.
اونشب میره تو خرمن گندم ها رو گندم میخوابه صبح زود هنو افتاب نزده یکی با تراکتور میره خرمن تا گندمهاش وبیاره پسرمنو نمیبینه و اونا زیرچرخ های تراکتور میزاره...... شوکه شده بودم اصلا گریه نکردم فقط نگاه میکردم اونو با تنی خونین به خاک سپردم وبرگشتم ...
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_نهم
بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه، از کی کتک میخوره ،شب جای خواب جای گرم داره یا نه ،کسی هستش نوازشش کنه یا نه،دیگه نگران این چیزا نبودم او از دست همه ی ما راحت شده بود. تو این دنیای بزرگ جایی برای پسر من نبود امیدوارم اون دنیا منو ببخشه و روحش در ارامش باشه .......
خلاصه بعد یک سال صاحب پسری شدم تنها تو خونه زایمان کردم هیچی برای خوردن نداشتیم که من شیر داشته باشم، به بچم شیر بدم تنها وبی کس بودم تو سرمای زمستون نه بخاری نه چراغی هیچی تو خونه نداشتیم.بچمو بغل میکردم واز سرما دندونام بهم میخورد.
یه روز خبر اوردن خواهرم مریضی سختی گرفته، شوهرم منو به دیدن خواهرم برد مادرم بهمون خیلی خیلی بی محلی کرد.خواهرم تو رختخواب بود گفت میخواد باهام تنها حرف بزنه خیلی لاغر ورنگ پریده شده بود.
وقتی تنها شدیم دیدم چند تا النگو پیش رختخوابشه گفتم اینا چیه گف مادرم بعد رفتن تو خیلی اذیتم کرد، گفت برای پسر منم خیلی غصه خورده.لباسش و زد کنار بدنشو بهم نشون داد جای سالم تو بدن لاغر وظریفش نبود همش کبود.
گفت مادرم بعد مریضی رفته براش النگو خریده ولی خواهرم اصلا تو دسش نکرده بود، میگفت دیگه به این دستهای زخمی واستخونی النگو نمیاد که بندازه. خیلی گریه کرد گف میدونم که دارم میمیرم دوست ندارم دم اخری مادرمو ببینم .
خیلی اشک ریخت دستای کوچکش تو دستام بود ودردل های اون بی نهایت که چشای نازش وبرای همیشه بست
انقدر مادرم اذیتش کرده بود که برای اولین بار ما بچه ها اشک هاشو یواشکی میدیدم خودش عذاب وجدان گرفته بود. که فک نمیکنم وجدانی داشته باشه...
بعد خاکسپاری ما برگشتیم خونمون....یکسال بعد من صاحب دختر شدم بعد به دنیا اومدنش شوهرم اخلاقش فرق کرده بود.خدای من متوجه شدم شوهرمم زیاد دختر دوست نداره پسرم با مداد رو دیوار خونه خط کشیده بود شوهرم اونا بهونه کرد که چرا مراقب نبودی. منی که دوروز بود زایمان کرده بودم گرفت زیر کتک. انقد با کفش توسرم زد که بیهوش شدم بعد منو به بیمارستان رسونده بود.
منو یک هفته بیمارستان نگه داشتن شوهرم زیاد مرد بدی نبود فقط دهن بین بود مادرشوهرم یادش میدادن اون موقع مثل الان رسم بود برای زایمان دخترا مادر دختر ده روز برای کمک پیش دختر میرفت، ولی مادرمن اولین مادری بود که هیچ وقت نیومد. اینم همیشه بهونه وعقده بود برای مادر شوهرم و ازم سوء استفاده میکرد...
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_دهم
هم منوسرزنش میکرد، هم شوهرم ویاد میداد که بهتون اهمیت نمیدن با نیومدنشون...
خلاصه سر زایمان پسر سومی شوهرم نبود، مادر شوهرم نزاشت کسی برای کمک بیاد گفت تنها باید زایمان کنی ایندفعه با همه ی زایمانها فرق داشت یه همسایه که خیلی مهربون بود اومد پیشم دید خیلی حالم بده رفت سر مادر شوهرم داد کشید گفت اگه عروست بمیره از دستت شکایت میکنم، مگه تو رحم نداری داره جون میده ،ولی مادر شوهرم کوتاه بیا نبود گفت تو دخالت نکن..
خلاصه بیچاره زن همسایه تا به دنیا اومدن بچه پیشم موند منواز مرگ حتمی با کمک هاش نجان داد بعد انقدر حالش بد شد که رفت یک هفته نیومد پیشم. خیلی به دادم میرسد تو تنهایام و سختی ها.
یه روز مادر شوهرم یواشکی طلاهای منو ورداشته بود و توی صندوق قایم کرده بودتا بی عرضگی منو به شوهرم ثابت کنه تا کتکم بزنه. که پدر شوهرم متوجه میشه وبه شوهرم خبر میده اونجا بود که شوهرم متوجه میشه که این مدت حرفهای مادرش راجب من همش تهمت ونقشه بوده با مادرش حسابی سر طلاها دعواش شد وبا منم خیلی رفتارش بهتر شد...
بعددخترم خدا بهم دوتاپسر دیگه بهم داد حالا من یکی دختر و چهارتا پسر داشتم...وضع مالیمون بهتر شده بود شوهرمم اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود..
بعد یک سال ما دوباره صاحب پسری شدیم که مادر شوهرم خیلی عصبانی شد شروع کرد غر زدن که بیچاره پسرم چطوری خرج اینا روبده خیلی ناله ونفرین میکرد ولی حرفاش دیگه زیاد رو شوهرم تاثیر نداشت پسرم یک ماهش بود که شروع کردیک نفس گریه کردن به شوهرم گفتم حال پسرمون خوب نیس باید ببریم دکتر گفت پول از مادرم طلب دارم برم بگیرم بگردم ببریمش دکتر.
پسرم گریه هاش هی بیشتر میشد ولی از شوهرم خبری نبود منم پا به پای پسرم گریه میکردم خدارو صدا میکردم ساعت ها طول کشید ولی خبری از شوهرم نشد اینقدر بچم گریه کرد تا از نفس افتاد شروع کرد اروم به ناله کردن تا چشاش و بست وتموم کرد... هیچ کاری از دست من بر نمیومد فقط گریه میکردم وتو سروصورتم میزدم.
بعد یک ساعت دیدم شوهرم با صورت خونی ودست شکسته که با دستمال به گردنش انداخته اومد گف بچه رو بردار بریم، گفتم کجا؟گورستون؟ گفت منظورت چیه رفت و بچه رو دید.... خیلی گریه کرد..
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
#زندگی_ام_خراب_شد
#قسمت_دوم
🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭…
🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ #ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹
ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭
- ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭
#ادامه_دارد....
📕♥داستان های جالب وجذاب♥📕
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#زندگی_ام_خراب_شد
#قسمت_دوم
🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭…
🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ #ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹
ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭
- ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭
#ادامه_دارد....
📕♥داستان های جالب وجذاب♥📕
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی
🕊 قسمت اول
روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!”
این عین جملهای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد و در عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.
حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که
”حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.”
#ادامه_دارد ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت اول روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شع
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی
🕊 قسمت دوم
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد. شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم.
آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم.
احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد.
همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.
بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم. دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم.
#ادامه_دارد ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت دوم صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او ا
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی
🕊 قسمت سوم
به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم. ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود.
روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت:
“تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود.
حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد…
پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه میرفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمیکرد حتما از او خواستگاری میکردم وزندگی با شکوهی را با او شروع میکردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”
جمله ی من آن قدر بیشرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت.
#ادامه_دارد ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی 🕊 قسمت سوم به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی
🕊 قسمت چهارم
حمید مردی که همیشه برای من سمبل بیعرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانههایش به سمت عقب رفت سرش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجا افتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد.
اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است.
به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد.
اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.
دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
#ادامه_دارد ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk