#بسیار_زیبا👌
🖊 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
👌سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#بسیار_زیبا
#توصیه_برا_خوندن_و_ارسال_برای_دیگران
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود.
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت، گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود، اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گر چه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد، اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد.
او در تمام تمرینها تلاشش را تا حداکثر میکرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند، در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند، پدر وفادارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد.
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد.
این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد، پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد، او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت:
پدرم امروز صبح فوت کرده است، اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت:
پسرم این هفته استراحت کن، حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید، پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.
مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.
پسر جوان به مربی گفت:
لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم، فقط همین یک روز را.
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.
امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند، اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد.
مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت:
باشد میتوانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند.
این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد، او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد.
در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد، بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند.
آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است، مربی گفت:
پسرم! من نمیتوانم باور کنم، تو فوق العاده بودی، بگو ببینم چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:
میدانید که پدرم فوت کرده است، آیا میدانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت:
پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد، اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
#بسیار_زیبا
#توصیه_برا_خوندن_و_ارسال_برای_دیگران
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود.
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت، گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود، اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گر چه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد، اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد.
او در تمام تمرینها تلاشش را تا حداکثر میکرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند، در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند، پدر وفادارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد.
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد.
این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد، پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد، او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت:
پدرم امروز صبح فوت کرده است، اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت:
پسرم این هفته استراحت کن، حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید، پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.
مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.
پسر جوان به مربی گفت:
لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم، فقط همین یک روز را.
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.
امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند، اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد.
مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت:
باشد میتوانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند.
این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد، او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد.
در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد، بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند.
آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است، مربی گفت:
پسرم! من نمیتوانم باور کنم، تو فوق العاده بودی، بگو ببینم چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:
میدانید که پدرم فوت کرده است، آیا میدانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت:
پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد، اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
#بسیار_زیبا
#توصیه_برا_خوندن_و_ارسال_برای_دیگران
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود.
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت، گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود، اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گر چه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد، اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد.
او در تمام تمرینها تلاشش را تا حداکثر میکرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند، در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند، پدر وفادارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد.
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد.
این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد، پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد، او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت:
پدرم امروز صبح فوت کرده است، اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت:
پسرم این هفته استراحت کن، حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید، پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.
مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.
پسر جوان به مربی گفت:
لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم، فقط همین یک روز را.
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.
امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند، اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد.
مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت:
باشد میتوانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند.
این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد، او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد.
در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد، بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند.
آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است، مربی گفت:
پسرم! من نمیتوانم باور کنم، تو فوق العاده بودی، بگو ببینم چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:
میدانید که پدرم فوت کرده است، آیا میدانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت:
پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد، اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
#بسیار_زیبا
#توصیه_برا_خوندن_و_ارسال_برای_دیگران
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود.
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت، گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود، اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گر چه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد، اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد.
او در تمام تمرینها تلاشش را تا حداکثر میکرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند، در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند، پدر وفادارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد.
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد.
این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد، پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد، او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت:
پدرم امروز صبح فوت کرده است، اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت:
پسرم این هفته استراحت کن، حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید، پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.
مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.
پسر جوان به مربی گفت:
لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم، فقط همین یک روز را.
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.
امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند، اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد.
مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت:
باشد میتوانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند.
این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد، او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد.
در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد، بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند.
آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است، مربی گفت:
پسرم! من نمیتوانم باور کنم، تو فوق العاده بودی، بگو ببینم چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:
میدانید که پدرم فوت کرده است، آیا میدانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت:
پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد، اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
✨﷽✨
🔻 #بسیار_زیبا
✍🏻 از امام صادق پرسیدند:
که چرا کسانی که در آخر الزمان
زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل
که غالبا نمازهایشان قضا است.
مرحوم آیت الله حاج حسنعلی نخودکی
اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید :
«اگر آدمی چهل روز به
ریاضت و عبادت بپردازد ولی
یک بار نماز صبح از او فوت شود ،
نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش است.
فرزندم تو را سفارش می کنم
که نمازت را اول وقت بخوان و از
نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
برای این که نماز صبح خواب نمانید،
«قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف
را بخوانید و حین قرائت آیه،
ساعتی که قصد دارید بیدارشوید
را در ذهن داشته باشید.
✍🏻 آیه اخر سوره کهف
بسم الله الرحمن الرحیم
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ
أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا
لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ
لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا»
التماس دعا برا فرج امام زمان(عج)
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#بسیار_زیبا👌
📚
🖊 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
👌سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#بسیار_زیبا👌
📚
🖊 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
👌سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#بسیار_زیبا👌
📚
🖊 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
👌سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.