eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
(جانِ گنديده) پادشاهی، دو غلام خرید، یکی از آنها زیبا و باهوش، و دیگری زشت و کودن بود که دهان او نیز بوی بد می‌داد.! پادشاه، غلام دوم را از خود نراند؛ بلکه هر یک از آنها را در غیاب دیگری امتحان کرد، تا بیشتر آنها را بشناسد. او، بر غلام زشت، نام "کمال" را گذاشت و دیگری را "جمال" نامید. شاه، جمال را به حمام فرستاد و در غیاب او با کمال به گفت‌وگو پرداخت. از او پرسید: "دوست تو، جمال، چگونه آدمی است؟"🤔کمال گفت: «او آدم بسیار مهربان، باوفا و نیک کرداری است.» شاه گفت: "چگونه جمال را این گونه می‌ستایی؟ با این که در غیابَت، از تو بدگویی می‌کند!" کمال گفت: «جمال آدم خوبی است.» پادشاه، این بار کمال را به گرمابه فرستاد و تنها، با جمال، به گفت وگو پرداخت. جمال، از آغاز تا پایان، از کمال بدگویی کرد. پادشاه، دریافت که کمال اگر چه بدقیافه است، ولی خوش سیرت است؛ اما جمال با اینکه خوش صورت است؛ اما باطن زشتی دارد.👺 او به جمال گفت: "اکنون فهمیدم که اگر دهان کمال، بوی بد دارد، ولی جان او، خوش بو است، اما جان و روح تو، گندیده و ناپاک است! از من دور شو! که من کمال را امیر تو کردم. از این پس، تو باید از او پیروی کنی" 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
(امروز چاق فردا لاغر !!) گاوی در مَرغْزاری به چرا، مشغول بود. او هر روز چاقتر و بزرگتر می شد اما شب که به طویله می رفت، غصه می خورد که فردا چه بخورم؟! 😩 همین فکر و أندوه، او را تا صبح، لاغر می کرد! صبح زود باز با گرسنگی شدید به علفزار می‌رفت و تا شب می خورد و چاق می شد. وقتی شب به طويله می آمد باز از غصه فردا، بی تاب می شد!😫 آن گاو نمی اندیشید که سالها از آن علفزار می‌خورد و از آن کم نمی شود، ولی حرص و طمع، چون موریانه، درون او را میخورد.😞 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستانی بسیار زیبا (گوهر حقیقی) 🔶 چنین نقل شده است که روزی "سلطان محمود غزنوی"، به خزانه رفت. شصت نفر از رجال کشور در آنجا بودند. او گوهری درخشان، از خزانه بیرون آورد و آن را به وزیر داد و پرسید: این گوهر، چقدر ارزش دارد؟" وزیر گفت: "بیش از صد خروار طلا ارزش دارد!!" سلطان گفت: "این گوهر را بشکن!!" وزیر با تعجب گفت: "چگونه چنين گوهری را بشکنم؟" سلطان به او تبریک گفت و خلعت خوبی به او بخشید! 🔻سلطان محمود، پس از ساعتی گفت وگو با دولت مردان، گوهر را به رییس خدمتکاران داد و گفت: "این گوهر را بشکن." رییس خدمتکاران گفت: "گوهر به این زیبایی را حیف نیست که بشکنم؟ مگر با خزانه دولت دشمنی دارم؟ چطور ممکن است دستم به شکستن این گوهر شب چراغ حرکت کند؟!" سلطان به او نیز پاداش فراوانی بخشید. 🔻سپس گوهر را به رییس نگهبانان داد. او نیز گوهر را نشکست و خلعت خوبی دریافت نمود. 🔻پس از آن، سلطان، گوهر را به یکی از افسران ارتش داد و گفت: "این را بشکن" افسر ارتش گفت: "چگونه چنین کاری بکنم و خزانه را از چنین زیور درخشانی، تهی سازم؟" سلطان به او نیز پاداش و خلعت داد. 🔻به همین ترتیب، پنجاه یا شصت امیر را آزمود. سرانجام، سلطان گوهر را به «اَیاز» داد و به او گفت: "این گوهر چند می‌ارزد؟" ایاز گفت:" بیشتر از آن چه بتوانم بگویم!!" سلطان گفت: "این گوهر را بشکن" بی درنگ گوهر را با سنگ شکست!!!!! 🔻رجال مملکت و فرماندهان، از کار ایاز، بسیار ناراحت شدند و فریاد اعتراضشان بلند شد. ایاز در جواب اعتراض آنها پرسید: "فرمان سلطان ارزشمندتر است یا گوهر؟ من، نظر سلطان را بر ارزش گوهر برگزیدم. آیا گوهری را که بی درک و شعور است، برگزینم و فرمان رهبر را رها سازم؟؟ ای خدمت‌گزاران! بر آستان زیور دنیایی، پیشانی نسایید. گوهر حقیقی، فرمان رهبرتان بود که شما آشکارا آن را شکستید!" پاسخ ایاز، همه سران کشور را در برابر سلطان محمود، سرافکنده ساخت. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
(رفيق ناجنس) موش🐭 و قورباغه‌ای🐸 در کنار جویی، با یکدیگر آشنا شدند. آنها، هنگام صبح، همدیگر را می‌دیدند و با هم صحبت می کردند. کم کم، دوستی آنها ریشه دار شد!! روزی موش برای دیدن قورباغه آمد، اما او را ندید و چونکه موش، نمی توانست داخل آب برود و او را پیدا کند با نا امیدی برگشت. صبح روز بعد، وقتی که قورباغه را دید، احساس محبت خود را به او ابراز کرد و گفت: "من موجودی خاکی هستم و تو یک موجود آبی، خوب است کاری بکنیم، که بتوانیم همیشه، از حال همدیگر باخبر شویم." "قورباغه، حرف او را تأیید کرد. آن دو، قرار گذاشتند که طناب درازی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش، و سر دیگر آن را به پای قورباغه ببندند، تا هر وقت یکی خواست دیگری را ببیند، آن طناب را تکان بدهد.! روزی کلاغی، موش را دید و به او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا پرواز کرد. طناب، که از پای موش به پای قورباغه بسته شده بود، باعث شد که قورباغه نیز در هوا آویزان بماند. مردم می گفتند: "این کلاغ حیله گر، چگونه قورباغه را از میان آب، صید کرده است؟! ما هیچ گاه ندیده بودیم که کلاغ، قورباغه شکار کند!!"🤔 قورباغه، با ناراحتی به آنها گفت: "این، سزای کسی است، که با ناجنس، رفاقت کند!" 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 فـوروارد فـقـط بــا ذڪـر مــنـبـع ❤️ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🔻 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
(رفيق ناجنس) موش🐭 و قورباغه‌ای🐸 در کنار جویی، با یکدیگر آشنا شدند. آنها، هنگام صبح، همدیگر را می‌دیدند و با هم صحبت می کردند. کم کم، دوستی آنها ریشه دار شد!! روزی موش برای دیدن قورباغه آمد، اما او را ندید و چونکه موش، نمی توانست داخل آب برود و او را پیدا کند با نا امیدی برگشت. صبح روز بعد، وقتی که قورباغه را دید، احساس محبت خود را به او ابراز کرد و گفت: "من موجودی خاکی هستم و تو یک موجود آبی، خوب است کاری بکنیم، که بتوانیم همیشه، از حال همدیگر باخبر شویم." "قورباغه، حرف او را تأیید کرد. آن دو، قرار گذاشتند که طناب درازی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش، و سر دیگر آن را به پای قورباغه ببندند، تا هر وقت یکی خواست دیگری را ببیند، آن طناب را تکان بدهد.! روزی کلاغی، موش را دید و به او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا پرواز کرد. طناب، که از پای موش به پای قورباغه بسته شده بود، باعث شد که قورباغه نیز در هوا آویزان بماند. مردم می گفتند: "این کلاغ حیله گر، چگونه قورباغه را از میان آب، صید کرده است؟! ما هیچ گاه ندیده بودیم که کلاغ، قورباغه شکار کند!!"🤔 قورباغه، با ناراحتی به آنها گفت: "این، سزای کسی است، که با ناجنس، رفاقت کند!" 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 فـوروارد فـقـط بــا ذڪـر مــنـبـع ❤️ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🔻 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
(رفيق ناجنس) موش🐭 و قورباغه‌ای🐸 در کنار جویی، با یکدیگر آشنا شدند. آنها، هنگام صبح، همدیگر را می‌دیدند و با هم صحبت می کردند. کم کم، دوستی آنها ریشه دار شد!! روزی موش برای دیدن قورباغه آمد، اما او را ندید و چونکه موش، نمی توانست داخل آب برود و او را پیدا کند با نا امیدی برگشت. صبح روز بعد، وقتی که قورباغه را دید، احساس محبت خود را به او ابراز کرد و گفت: "من موجودی خاکی هستم و تو یک موجود آبی، خوب است کاری بکنیم، که بتوانیم همیشه، از حال همدیگر باخبر شویم." "قورباغه، حرف او را تأیید کرد. آن دو، قرار گذاشتند که طناب درازی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش، و سر دیگر آن را به پای قورباغه ببندند، تا هر وقت یکی خواست دیگری را ببیند، آن طناب را تکان بدهد.! روزی کلاغی، موش را دید و به او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا پرواز کرد. طناب، که از پای موش به پای قورباغه بسته شده بود، باعث شد که قورباغه نیز در هوا آویزان بماند. مردم می گفتند: "این کلاغ حیله گر، چگونه قورباغه را از میان آب، صید کرده است؟! ما هیچ گاه ندیده بودیم که کلاغ، قورباغه شکار کند!!"🤔 قورباغه، با ناراحتی به آنها گفت: "این، سزای کسی است، که با ناجنس، رفاقت کند!" 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 فـوروارد فـقـط بــا ذڪـر مــنـبـع ❤️ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🔻 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روزی ارباب لقمان خربزه ای در دست وارد منزلش شد و لقمان را صدا کرد و خربزه را قسمت قسمت کرد اولی را به او داد لقمان چنان با لذت و ولع خورد که اربابش دومی و سومی و بعدی و بعدی را نیز به او داد. نوبت به آخرین قسمت که شد ارباب آنرا خودش بدهان گذاشت که ناگهان از فرط تلخی زیاد آنرا از دهانش بیرون انداخت و رو بلقمان با تعجب گفت: تو چگونه خربزه ای به این تلخی را با این شیرینی خوردی و لب فرو بسته ، هیچ نگفتی؟! گفت: من از دست نعمت بخش تو خورده ام چندانکه از شرمم دو تو شرمم آمد که یکی تلخ از کفت من ننوشم ای تو صاحب معرفت چون همه اجزام از انعام تو رسته اند از بند دانه و دام تو گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد خاک صد ره بر سر اجزام باد 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
(دبّاغ در بازار عطر فروشان) روزی مردی از بازار عطر فروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد... مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می گفت و همه برای درمان او تلاش می کردند. یکی نبض او را می گرفت، یکی دستش را می‌مالید یکی کاهگل تر جلو بینی او می گرفت! یکی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود دیگری گلاب به صورت آن مرد بیهوش می پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می سوزاند..! اما این درمان‌ها سودی نداشت و مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی می‌گفت.. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او بنگ یا حشیش خورده است؟؟! حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند.😔 تا اینکه خانواده اش با خبر شدند، آن مرد، برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است. با خود گفت: " من درد او را می دانم برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه های مغز او پر از بوی سرگین و مدفوع است" کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با عجله به بازار آمد مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد به گونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بدبوی را جلوی بینی برادر گرفت.🤢 زیرا داروی مغزِ بد بوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد. مردم تعجب کردند و گفتند: " حتما این مرد جادوگر است و در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد..." 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
"پادشاه و پیرزن جاهل" روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟ مهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند. هست دنیا جاهل و جاهل پرست عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk