eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 آورده اند که بُهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي از کفشدوزي به بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت. از قضا روزي به پول احتیاج داشت؛ رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود، اثري از پولها ندید. فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است. بدون آنکه سر و صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفشدوز را گرم کرد آنگاه گفت: رفیق عزیز براي من حسابی بنما. کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم. بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حسابها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول تاملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز الحال می خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم. کفش دوز گفت: بکن. بهلول گفت: می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟ کفش دوز گفت: بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل پنهان نما. بهلول گفت: پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفش دوز دور شد. کفش دوز با خود گفت خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم؛ بعد که بهلول تمامی پولها را آورد به یکباره محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم. با این فکر تمام پولهایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه کرد دید که کفش دوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است. پولها را برداشت و شکر خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفش دوز هرچه انتظار بهلول را می کشید اثري از او نمی دید ... داستان و مط💟الب زیبا 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟 حكايت زيباى وزير وسگها ♦️پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند. روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم. پادشاه گفت: این هم ده روز مهلت. وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت: می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را نمایم. نگهبان پرسید: از این کار چه فایده‌ای می‌بری...؟! وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید. نگهبان گفت: پس چنین کن. وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد و دادن غذا، شستشوی آن‌ها و هر کاری که لازم بود را انجام داد. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد. همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خوردند...! پادشاه پرسید: با این سگ‌ها چه کرده‌ای...!؟ وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت‌ و دستور به آزادی وزیر داد... با اشتراک گذاری از ما حمایت کنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 تعدادی موش رو دانشمندان داخل يك استخر آب انداختند. تمامي موشها فقط ١٧ دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند!!! دوباره دانشمندان با اينكه ميدانستند موش بيش از ١٧ دقيقه زنده نمي مانند تعداد ديگري موش رو به داخل همان استخر انداختند و با علم ١٧ دقيقه تا مرگ موشها، تمامي موشها رو قبل از ١٧ دقيقه از آب جمع كردند و تمامي آنها زنده ماندند!!!! موشها پس از مدتي تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند!!!!! حدس ميزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند؟؟؟؟؟؟؟؟ ٢٦ ساعت طول كشيد تا آنها مردند. آنها به اين اميد كه دوباره دستي خواهد آمد و نجات پيدا ميكنند، ٢٦ ساعت تمام طاقت اوردند!!!!!! اميد بهترين و بالاترين قوه محرك زندگي است!!!! تمامي عاشقان كه به هم نرسيدن تمامي مغازه داران و كاسباني كه ورشكست شدند تمامي مريضاني كه شفا پيدا نكردند تمامي تلاشهايي كه به ثمر ننشست همه و همه از فقدان اميد بوده است!!!!!!! هميشه به فرداي بهتر اميدوار باش هميشه به رحمت خداوند اميدوار باش!! زندگیتان سراسر امید طرز ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...! ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ... ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ... ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ... یکی دیگه، به خودش نمیرسه... ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ... ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ...! یکی محبت نمی کنه...! یکی دیگه، محبت نميپذيره...! و..... اینگونه است که ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند...! (((پائولو كوئيلو))) متني که برنده ی بهترین جایزه سال شد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🐞🐞🐞🐞 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🐞 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: ☀️ قسمت اول و پایانی سلام من میخام تجربه 20 سال زندگی مشترک رو در چند جمله برای اعضای کانال داستان و پند مختصر بگم .. من خانم 35 ساله هستم و 20 سال در زندگی زحمت کشیدم خون دل خوردم از لباس و خورد و خوراک خودم گذشتم بخاطر همسر و بچه هام ، همیشه اخرین نفری که لباس میخرید من بودم اخرین نفری که غذا میخورد من بودم بهترین قسمت غذا رو همیشه برای همسر و بچه هام میزاشتم... اگه پولی پس انداز میکردم برای خودم خرج نمیکردم برای بچه هام چیزی که دوست داشتن میخریدم سالی یبار لباس میگرفتم اما برا بچه هام کم نمیزاشتم ... رستوران غذا سفارش میدادن من ارزونترین رو انتخاب میکردم بستنی فروشی میرفتیم ساده ترین بستنی رو سفارش میدادم چون نمیخاستم رو دست شوهرم خرج بزارم ارزونترین لباس رو میخریدم اگه مریض میشدم دکتر نمیرفتم تو خونه خود درمانی میکردم... هرگز ارایشگاه نمیرفتم همیشه خودم رنگ میخریدم موهامو رنگ میکردم تو خونه صورتمو اصلاح میکردم همیشه غذایی که همسر و بچه هام دوست دارن درست میکردم تو بازار بیشتر از مغازه های ارزون قیمت برا خودم خرید میکردم وبعضی وقتها عقب ماشین سوار میشدم وبچه هام صندلی جلو چند نفری بهم تذکر دادن که اینکارو نکن ارزش ت میاد پایین جلو بچه هات 😔 .. حالا نه شوهرم این چیزا رو یادشه نه بچه هام قدر شناسم هستن و همش خودم کردم که لعنت بر خودم باد... شوهرم گاهی که حرفش پیش میاد میگه میخاستی گذشت نکنی یا وظیفه ات بوده بچه ها هم که بدتر 😔 اخ که چقد من ساده بودم اصلا قدر خودمو نمیدونستم همیشه گذشت کردم تا اونا شاد باشن اما اونا الان بزرگ شدن و انتظارات بیشتری که دارن... گاهی که پولی دستمون میاد میگن بده ما میخاییم فلان چیز رو بخریم تو که پول لازم نداری کم کم متوجه شدم تو این خونه جایگاهی ندارم و همیشه منم که باید از خودم بگذرم الان تصمیم گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم دیگه با گذشته خودم خداحافظی کردم میدونم باید زودتر این کارا رو میکردم اما واقعا نمیدونستم فک کردم چون مادر و همسر هستم باید همیشه فداکاری کنم اما فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم من اول از همه باید خودم را دوست داشته باشم و به خودم برسم تا بقیه هم دوستم داشته باشن وبهم احترام بزارن تا نشکنم تا گوشه گیر و افسرده نباشم چون جنس زن لطیف هست وحساس.. ممنون از اعضای کانال داستان و پند،، امیدوارم تلنگری باشه برای دوستان🌸 ☀️ ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🐞 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🐞🐞🐞🐞 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
براى عروسش من 9 ماه بار فرزندى را در دل كشيدم تا به دنيا آمد . شبهاى بسيارى تا صبح بالاى سرش بيدار بودم تا او آسوده بخوابد . وقتى زمين خورد و گريه كرد من اولين كسى بودم كه اشكهاش رو پاک كردم . وقتى اولين بار مدرسه رفت ، اين من بودم كه پاى رفتن به خانه را بدون او نداشتم و تمام روز پشت در مدرسه برايش صبر كردم. وقتى اولين دعوا رو تو مدرسه كرد اين من بودم كه پشت اش وايسادم. وقتى لباس نو مى خواست ، من تنها دارايى ام رو براى اون خرج مى کردم. وقتى گوشى نو و آخرين مدل خواست من براش تهيه كردم. وقتى امتحان داشت ، من تشويق اش كردم كه ادامه بده وتلاش كنه براى آينده اش. وقتى به سن بلوغ رسيد و پرخاشگرى هاش شروع شد ، اين من بودم كه تحمل كردم و چه شبها كه تا صبح گريه نكردم واز خدا كمک نخواستم... وقتى براى اولين بار عاشق شد ، اين من بودم كه بهش كمک كردم تا عشق رو از هوس جوانى تشخيص بده. وقتى اولين بار خواست پشت ماشين بشينه و نشون بده بزرگ شده ، اين من بودم كه صبورانه راه و روش رو يادش دادم تا اون رو مسئول بار بيارم. وقتى اولين بار دست روى دختر مورد علاقه اش گذاشت ، اين من بودم که تو را برایش خواستگاری کردم. وقتى تو آمدى , اون خيلى وقت بود كه پسر من بود ؛ از لحظه هايى كه نطفه اش بسته شد با من ارتباط عاطفى داشت .اون تنها پسرم نيست ، اون قسمت اصلى وجود منه ... مرا روبروی خودت نبين ، مرا در كنار خودت قرار بده! من بهترين سالهاى عمرم را به پاى فرزندى نشستم كه تو امروز شوهر خطاب مى كنى... من مهمان ناخوانده نيستم ! من يك مادرم ، با سالهاى طولانى رنج و درد ... من پسرم را با اشک چشمم بزر گ كردم. پسر من ، ميوه درخت 30 ساله منه. حق ديدن و بودن و حرف زدن من با پسرم را تو از من نگير... مرا آنگونه كه هستم بپذير ؛ با تمام بديهایم... فقط فراموش نكن مردى را كه تو امروز شوهر مى نامى، روزى عزيز كرده و بزرگ شده در دامن من بود... روزى تو هم در صندلى قضاوت مادر شوهر عروس مى نشينى. خيلى مراقب باش دوستت دارم ، چون پسرم تو را دوست دارد... او كه امروز تو را در آغوش ميگيرد و آرام ميشوى! تمام ديروزها در آغوش من آرام گرفته و رعنا و برومند شده... امروز هرگز ديروزها را فراموش نكن كه از فرداها بى خبرى ... ✅تقديم به تمام عروسان ايران 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟 داستان کوتاه و خواندنی 💞روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.» سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 👈 پدر و پسر 💞گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد. 🌹بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» 🌹گفت: «آن چوب‌ها که بر تن می‌آمد تحمل می‌کردم اکنون که بر جگرم می‌آید تحمل ندارم» 📷 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💥💯🤍💥💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💥💯🤍 💥🤍💯 💥‌🤍 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 💥قسمت: سلام به اعضای کانال داستان و پند زنی هستم 43ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم .. هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال 73بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه سال 73با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن 17سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود... مرداد 74ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن 14سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن 23سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه 💥 ... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 💥🤍💯🤍💥 💥🤍💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💥🤍 💥
. ❗️میخوای بدونی جریان این عکس چیه؟؟ مو به تن آدم سیخ میشه😱 ❌اگه دلشو داری بیا ببین❌ 🚫🔞هشدار🚷🚫 ❌به افراد کم سن و سال توصیه نمیشود 💯این کانال بدون هیچ ترسی شما را با حقایق و اسرار عجیب جهان آشنا میکند لینک عضویت👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3414491159C08948488cd 👆👆👆👆👆👆❌❌📛
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
کانال ارزونی مانتو؛ تونیک وشلوار 😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3812163655Cd3729a47f1 تمامی مانتوها فقط.... 🤯🤯🤯 🏴 🏴🏴
💥💯🤍💥💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💥💯🤍 💥🤍💯 💥‌🤍 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 💥قسمت: ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال 83بایک دست لباس وچادر مشکی سرم راهی خانه شوهر شدم.. خانواده حاضر نشدن جهزیه بدن تا وقتی شوهرم نزدیک خانه انها وبالاشهر خانه نگیره هیچ حقی ندارم ... با چشمی اشک بار سال 83زندگی دونفره را در یک مهمانپذیر شروع کردم وهم انجا کار میکردم ودر گاراژ ان مهمانپذیر زندگی میکردم یادم میاد یک بالشت ویک پتو بیشتر نداشتیم یک قابلمه کمی ظرف صاحب مهمانپذیر داد زندگی را میگذراندم هم کار میکردم وهم زندگی خانواده شوهرم هوام داشتن وواقعا بهم محبت میکردن که مبادا کمبود خانواده ام اذیتم کنه... شش ماه در مهمانپذیر بودیم که با تلاش وکار شوهر تونست نزدیک خانه خواهر وبردار بزرگش خانه ایی اجاره کنیم هر چند ان خانه هم حتی گچ سفید نبود وتا خانه بشه کلی کار داشت ولی ما زندگی میکردیم وکم کم برای خودمان وسایل دست ودوم تهیه کردیم وتقریبا نصف وسایل یک زندگی را داشتم اما مشکلات واختلاف باشوهرم تمام نمیشد شوهرم یک کاشی کار بیشتر نبود ولی برای اینکه به خانواده من خیلی چیزها را ثابت کنه متوجه شدم زده به کار خلاف وکنار شغل اصلیش خلاف هم میکرد تا اینکه تو ماه رجب یک شب، دو روز خانه نیامد وخبر امد که دستگیر شده خانواده اش کنارم بودن وگفتن همه کار میکنیم تا ازاد بشه برگرده ..برادر کوچکش موتورش را فروخت وکمک کرد شوهرم ازادشد... تا بالاخره سال 84پدر شوهرم به خانواده ام پیغام داد تا کی لجبازی بیاین مجلس بگیریم دختر تون دختر بیوه نبوده که این شکلی بیاد خانه پسر ما اگر شما نمیاین ما برای انها تدارک جشن دیدم وحتی وسایل نو هم براشون تهیه میکنیم میدیم دخترتون ارزشش برای ما خیلی بالا تر از این هاست خلاصه 17شهریور سال 84مصادف با تولد امام حسین مجلس گرفته شده ساده بود اما لباس عروس تنم کردن که ارزو به دل نمانم .. بعد از یکماه از شروع واقعی زندگی مشترکم باوجودی که اصلا تمایل به بچه دار شدن نداشتیم من باردار شدم... مشکلات چند برابر شد شوهرم بیکار وخودم تازه در مهد کودک مشغول به کار شده بودم تصمیم گرفتم به کسی نگم باردارم تا بتونم کارم ادامه بدم خلاصه بارداری سختی را داشتم کارم میکردم ولی انقدر پول برای خورد وخوراک نداشتیم وروزهای خیلی سختی را داشتم..پدر ومادرم حاضر نبودن کمکی به من بکنن در حالی که شوهر وازدواجم به اصرار خودشان اخلاق های بد همسرم هم بیشتر ازارم میداد دوست دختر داشت واین روابط دختر وپسر را بد نمیدونست کفتر بازی ورفیق بازی هم بیشتر میشد کمتر نمیشد... دخترم خرداد 85به دنیا امد واسمش گذاشتیم سارا وپا به دنیایی گذاشت که مرتب باید شاهد دعواهای مامان وباباش ابان ماه 93دیگه در زندگیم به بن بست رسیدیم ودر حالی که سارا کلاس سوم دبستان بودیم ما از هم جدا شدیم وبازهم خانواده ام حمایتم نکردن ومن مهریه وهمه چیزم را بخشیدم وحضانت دخترم به عهده گرفتم وزندگی پر از مشکل من شروع شد وابتدا زندگی وبرای کسب در امد بیشتر به پرستاری یک خانم مسن را عهده دار شدم تا سال 94که شوهرم ابراز پشیمانی کرد وخانواده اش هم خواستن بهم فرصتی دوباره بدیم ولی باز سال 95به بن بست رسیدیم ودباره جدا شدیم .... این بار باباش سارا را ازمن گرفت سه ماه از دیدن دخترم محروم شدم واین بار من التماسش میکردم که هر چی بگه به حرف میکنم فقط اجازه بده دخترم را داشته باشم وان گفت من تعیین میکنم کجا زندگی کنی وباید سارا را بتونم هرروز وساعت که بخوام ببینم خلاصه در خانه ایی که خودش در نظر گرفته بود زندگیم شروع کردم بازهم متاسفانه خلاف را از چند سال قبل کم وبیش ادامه داده بود وهمچنان دوست دختر هم داشت وسال 95با یک زن شوهر دار دوست شد وکمکش کرد طلاق بگیره وباهم ازدواج کردن.... تا سال 98بود که دخترم درگیر امتحان های خردادکلاس هفتم بود که باباش به مشکل خوردم واین بار منو از خانه ایی که خودش بهم داده بود من را بیرون کرد 💥 ... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 💥🤍💯🤍💥 💥🤍💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💥🤍 💥
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای ایام محرم پروفایلت خاص باشه👌 برو اینجاااااااا 👇🏿 ❤️👇🏿 محرم از راه رسید 🖤🥺 اگه استوری محرمی نداری📸 کانالی که الان بهتون معرفی میکنم مخزن استوری و پروفایل محرم هست🖤 http://eitaa.com/joinchat/2283208717Cab66abe5eb http://eitaa.com/joinchat/2283208717Cab66abe5eb لـوگو محرمی اسمتو از اینجا بردار❤️👆🏿