eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان قصاب و زن زیبا📚🖇 حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می گذرانید... او پیش ازطلوع خورشید به مغازه ی خود می رفت و گوسفند ذبح می کرد و سپس به خانه باز می گشت و پس از طلوع خورشید به مغازه می رفت و گوشت می فروخت... یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بودو به خانه باز می گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد... مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... 🍃هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری راکشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو می بردم... یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند... با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد... او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد... سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم... قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... پس از گذشت دو یا سه سال... در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم... هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آوردبه فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد درحالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیارمن قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما می گریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم... سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم ... او این را می دید و می گریست و التماس می کرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می دید وچشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا می زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و ازحرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد... او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد... وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتادو مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم... 🍃هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ(ابراهیم-41) و الله را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندارید به داستان این زن پاکدامن دقت کنید... چگونه فرزندش در مقابل چشمانش کشته شد و جان خود را از دست داد اما به هتک عفت خود راضی نشد... پس ای پسر و ای دختر... نفس خود را وابسته ی لذتهای آخرت بگردان وعفت نگهدار تابه وعده الله در آخرت برسی.که می فرماید: وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فی‏ جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ(توبه-72) خداوند به مردان و زنان مؤمن وعده بهشتهایی را می دهد که نهرها در زیر آن جاریست و در آن جاودانه خواهند بود و همچنین قصرهای پاکیزه در بهشتهای جاوید و از همه بالاتر خشنودی خداست ، این همان رستگاری عظیم است 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
حکایت پیر زن گدا🌿🌿📚 🌸🍃پیر زنی روبروی مسجد گدائی می کرد. روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: مادر جان! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود، پس چرا گدائی می کنی؟ زن‌گفت: ای شیخ! شما باخبرید که شوهرم چند سال پیش وفات کرد و تنها پسرم نیز یکسال پیش مقداری پول برایم گذاشت و سپس برای کار و تجارت به خارج رفت و چند ماه هست که پول ها تمام شدند و من مجبور هستم گدائی کنم. امام مسجد از او پرسید: پسرت برایت پول نمی فرستد؟ پیر زن گفت: پسرم پول نمی فرستد اما هر ماه توسط پُست یک عکس می فرستد و من آن عکس ها را می بوسم و در گوشۀ خانه سرِ طاق می گذارم. امامِ مسجد برای مشاهدۀ وضعیت پیر زن به خانه اش رفت. پیر زن عکس هائی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد. پسر پیر زن هر ماه برای مادرش هزار دلار چک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر می کند اینها عکس هستند و آن چک ها را بوسیده بر طاق می گذارد. امام چک ها را برای پیر زن نقد کرد و پیر زن بسیار خوشحال شده دعایش می کرد. 🌸🍃این داستان چقدر با‌ زندگی ما شباهت دارد! بسیاری از ما به دنبال خوشبختی هستیم و گنجینه ای زیر دست داریم که شاید به دلیل بی سوادی یا بی وقتی آن را رو طاق گذاشته ایم و جز بوسیدن استفاده ای از آن نمی کنیم و این چیزی نیست به جز قرآن... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ!!😒 ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ، ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﻋﺒﻮﺳﺶ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ!! ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ.!!!! ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ !! ﻧﺎﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺫﻝ ﻫﺴﺘﯽ! ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻮﺍﺭ ﻭﯾﺪﺋﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺍﺭ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕﻣﯽﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﯿﻦ. ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩﻡ!! ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ! ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖﻓﻄﺮﺕ!😭😰 ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺿﺒﻂ ﮐﺮﺩﻩ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻮﯼ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﻢ ، ﺑﺸﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻡ😞 🌸🍃ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺎﺱ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ😣💔. ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯾﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﭼﻮﻥ ﺑﻤﺒﯽ 💣ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﻗﺼﻪﯼ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩﻫﺎ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻡ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻮﭺ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﮑﻪﯼ ﻧﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪ😭💔 ﻗﺼﻪﯼ ﻣﺎ ﻧﻘﻞ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑه دﺳﺖ ﻣﯽﺷﺪ😭 🌸🍃ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﻣﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ.… ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺑﻠﯿﺴﯽﺍﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﻠﻪﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﺫﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻡ… ﺑﻪ ﺁﻥ ﻗﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺧﺮﺩﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻋﺒﺮﺗﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺮﯾﺐ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻭﭘﯿﺎﻡﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ! ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ؛ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺎﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽﺑﺨﺸﻤﺖ😭💔 :خواهرانم ...فریب شیطان صفتان را نخورید که دنیا و آخرتتان را خراب میکنند🖤 📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوڪت» در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال وحرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستانیکه اشکم را در آورد😭 🌸🍃ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻮﺩ، ﺳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﺤﺼﻞ ﻭ ﺩﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺮﻕ ﺟﺒﯿﻨﺶ ﭘﻮﻝ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﮐﺴﺐ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺶ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﻭ ﺯﺭﻧﮓ ﻭ ﻧﯿﺰ ﺧﻮﺵ ﻣﺸﺮﺏ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﺑﮕﻮﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻢﮐﻼﺳﯽﻫﺎﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ: 🌸🍃ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺭﺱ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻗﺎﻣﺘﯽ ﺭﻋﻨﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺒﺰ ﺷﺪ، ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ! ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺪﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ، ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ! ﺷﯿﻔﺘﻪﯼ ﺍﺧﻼﻗﺖ ﺷﺪﻩﺍﻡ! ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺘﻢ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ، ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﻡ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ🥺. . . ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ😥 ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ … ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﺮﻭﺯﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ، ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺴﻮﯾﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺖ… ﻣﺘﺮﺩﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ، ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻼﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺣﺎﻭﯼ ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﺴﻨﺠﯿﺪﻩﺍﺵ. ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ😒 🌸🍃ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ،ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻧﺎﻣﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ، ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎ ﺍﺯ ﮔﻠﯿﻤﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻭ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﺱﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﭘﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﺍﺭﺩ، ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﯼ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩﯼ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺼﺮﯼ ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ. ادامه دارد..... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭… 🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹 ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭 - ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭 ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ 🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭 .... 📕♥داستان های جالب وجذاب♥📕 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان عبرت آموز🍃🍃 🥺 پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم. دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید: بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است … دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت: به والله که دعای شما، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه دکتر را بسوی شما بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند. ✅وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان بسیار زیبا🌿📗 🍃چوپان جوانی با مادرش در کوهستان زندگی می‌کرد. مزرعه سرسبز و دامداری بزرگی داشت. روزی گرگی در آنجا پیدا شده و چند تا از گوسفندانش را کشت. 🍃چوپان شب و روز در فکر و کینه انتقام از گرگ بود. طوری که مزرعه و تمام کار خود را رها کرده و به دنبال ساخت تله‌ای برای صید گرگ بود. تله‌ای در بیرون طویله گذاشت و شبی دم گرگ در تله گرفتار شد. 🍃صبح که چوپان گرگ را در حال زوزه کشیدن در تله دید، بسیار خوشحال شد. روغنی آورد، بدن گرگ را به روغن آغشته کرد. مادر پیر و کار کشته‌اش پرسید: چه می‌کنی پسرم؟ 🍃گفت: می‌خواهم گرگ را آتش بزنم، سپس تله را باز می‌کنم تا فرار کند. باد که به آتش بخورد یقین دارم خواهد سوخت و دوست دارم با بدنی سوخته مدتی زجر بکشد و بمیرد. مادرش گفت: فرزندم اگر بسیار از او دل‌ ناخوشی داری او را بکش ولی چنین انتقام نگیر که کار انسانی نیست. 🍃گرگ بر اساس فطرتش که شکار است گوسفند تو را چنین کرده است ولی تو حتی اگر او را بکشی باز کار درستی نکرده‌ای، بهتر است به جای کشتن او فکر محکم کردن طویله‌ات باشی؛ چون این گرگ برود گرگ دیگری می‌آید. 🍃جوان که چشمش را آتش انتقام پر کرده بود، کبریت بر بدن گرگ کشید و تله را گشود، گرگ با بدنی آتش گرفته فرار کرد. چوپان فکر انتقام را کرده بود ولی فکر این را نکرده بود که گندم‌هایش رسیده و مزرعه‌اش پر از خوشه‌های گندم خشک است. 🍃گرگ سمت گندم‌زار خشک دوید و آتش جانش به مزرعه افتاد و تمام محصول‌اش در آتش سوخت. زانوی غم بغل کرد و آنگاه به ذهنش رسیده که مادرش چه پند حکیمانه‌ای به او داده بود. 🍃 گاهی مادری فرزند خود را نفرین می‌کند و به دنبال خنک کردن آتش دل خود است. ولی نمی‌داند همین فرزند بر اثر نفرین این مادر بیمار می‌شود و این مادر خودش می‌سوزد و داستان انتقام از گرگ دوباره تکرار می‌شود. 📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان واقعی مکافات عمل📚 توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر خاطره بسیار تلخی را در من زنده می‌كرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند که داستانش را همه می‌دانند. عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق‌شان را تهیه می‌کردند و عده‌ای از خدا بی‌خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می‌گفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!» بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم.‌ گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...» دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. 📔داستان های جالب وجذاب📔 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان آموزنده عمر کوتاه ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ،ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ؛ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ،ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ، ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ♥️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید! 📚♥داستان های جالب وجذاب♥📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از گسترده آرتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن به هرچی بخندی سرت میاد خدایا من به دلتنگی کی خندیدم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 امروز هرکی دلش شکسته وغم داره بره اینجا حرفای که دل سنگو وآب میکنه 😭😭 دلتنگتم و بیقرارم https://eitaa.com/joinchat/2324758590C8489f6a186 https://eitaa.com/joinchat/2324758590C8489f6a186 میخوام ببرمتون بهترین کانال که در فضای مجازی دیدم 😉
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
دوستان گلم این تولیدی 👇👇👇 برای کاردرمنزل به صد نفرخانوم ازهرشهرستان کشور برای بسته بندی لباس وارسال به سراسرکشور نیازداره لطفا واردکانال بشیدوشرایطش روببینید فرم استخدامی فقط به مدت سه روز هست عجله کنید حقوق اداره کار و بیمه هم دارند😍 https://eitaa.com/joinchat/1239547927C9d79bbc25d