eitaa logo
رمان زیبای 《آدم و حوا》..♡
29 دنبال‌کننده
553 عکس
97 ویدیو
0 فایل
رمان مذهبی و عاشقانه درمورد دختری بی بند و بار و پسری بسیار مذهبی به نام آدم و حوا که سر راه هم قرار میگیرند و ... 🦋🎶💟 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع فعالیت بعدی💜🌸😍
🧸🍊 از بین بردن لکه های قهوه ای زیر چشم و پیشانی ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ زیر چشم: مقداری روغن کرچک را به ناحیه ی مورد نظر بزنید و پس از ۲۰ دقیقه با آب ولرم بشویید🥃🧖🏻‍♀️ پیشانی: سرکه سیب و آب را به مقدار مساوی با هم مخلوط و با پد روی ناحیه ی مورد نظر بزنید🍏☁️ 🦋🎶💟 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
*-* چطورۍ چاق شیم - - - - - - - - - - - - - - - - -• خوردن وعده هاۍ غذایی بزرگ، ۵-۶ بار در روز🌈💕اولش سخته ولی تلاش کنید بیشتر از قبل بخورید حتی شده چن قاشق'' -•تو میان وعده هاتون حتما موز بخورید چون خیلی قویه و کالری زیادی داره🍌🦋 -•معجون های قوی و خونگی درست کنید خیلی خوشمزه و قوین🍍🍡 مصرف وعده های غذایتون رو کم کم زیاد کنید مثلا هر دفعه نسبت به دفعه قبل چن قاشق بیشتر بخورید🌸✨ 1 ساعت قبل از خوابیدن شیر بخورین🥛🌛 • 🦋🎶💟 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
این روغن چین و چروک پیشانی شما را باز میکند☺️🌼 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ •با روغن زیتون گرم قسمت مورد نظر را به آرامی به صورت حرکات رو به بالا و رو به پایین به مدت ده دقیقه ⏰ ماساژ دهید. برای نتیجه بهتر می‌توانید چند قطره روغن نارگیل نیز به آن اضافه کنید🌸" " " 🖤👌 🦋🎶💟 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
-خواص قهوه☕️🌱ᵔ.ᵔ --------------------------- +جلوگیری از دیابت!🍰🌼*-* +بهبود حافظه!🐟💭*-* +مبارزه با سرطان!🧬🔮*-* +ضد افسردگی!🥀🌈*-* +کبد سالم!🌸👧🏻*-* +افزایش چربی سوزی!🥩🔥*-* +بازیابی عضلات!💪🏻🏓*-* 🦋🎶💟 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
پایانِ فعالیت دومِ چنل🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ((رمان آدم و حوا)) پارت 24 چشمای کشیده ش با مزه های نه چندان پرش برای من خاص بود چراش رو نفهمیدم . ولی لذت بردم که باعث شدم چشم تو چشم بشیم . لذت بردم که خیره ی چشمام شد و برای چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره. لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . باعث شد نگاهش به سمت لب هام هدایت بشه . نمی‌دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت امیر مهدی _ تا چند دقیقه ی دیگه ....... نذاشتم ادامه بده . دستش رو كه مي خواست از زير دستم بيرون بكشه ؛ محكم گرفتم و گفتم . من – هنوز كه محرميم . سري تكون داد . امير مهدي – بالاخره تموم مي شه . من – هنوز مونده . با سر به اون افراد محلي اشاره كرد . امير مهدي – زشته ! بي خيال جواب دادم . من – مهم نيست . امير مهدي – درست نيست . خودم رو بيشتر بهش نزديك كردم . من – زنتم . كمي ازم فاصله گرفت . امير مهدي – ناچار بوديم وگرنه از نظر شرعي شبهه داشت . رفتم جلوتر و چسبيدم بهش . من – محرمتم هر كاري هم بخوام مي كنم . كلافه بلند شد ايستاد . باز دم نفس كلافه ش رو از دهنش خارج كرد . دونه هاي عرق روي پيشونيش خودنمايي مي كرد . چي به روزش آوردم ! معلوم بود تا حالا گير آدمي مثل من نيفتاده بود . مي خواستم حسابي اذيتش كنم . انگار يه چيزي تو وجودم بود كه من رو وادار مي كرد به اين كار . بلند شدم ايستادم . من – چرا از زنت فرار مي كني ؟ باز هم نگاهم نكرد . امير مهدي – درست نيست خانوم صداقت پيشه . با حرص پا كوبيدم رو زمين . من – به همون خدايي كه مي پرستي شكايتت رو مي كنم كه از زنت فرار مي كني ! نگاهم كرد . اينبار ، درمونده . كلافه . نگاهش پر از حرف بود و من نمي فهميدم حرفش رو . اومد نزديك . شونه به شونه م ايستاد . سرش رو انداخت پايين . امير مهدي – هر چي امر بفرمايين بر ديده ي منت . ولي باور كنين براي اين بازي ؛ من ، بازيگر خوبي نيستم ......... يه لحظه از حرفش جا خوردم . يعني فهميد دارم اذيتش مي كنم ؟ كمي خودم رو جمع و جور كردم . خيره به نيم رخش گفتم . من – كدوم بازي ؟ لب باز كرد جوابم رو بده كه با صداي يكي از مرداي محلي هر دو سرمون رو چرخونديم . - مهندس ! بايد بمونيد تا گروه امداد برسه . اگر امكانات نداشتن مي بريمتون روستاي خودمون . مرد نزديكمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اينجوري گفته بود . اميرمهدي سري تكون داد . اميرمهدي – ممنون . صبر مي كنيم . آقا فتاح كه لهجه ي جنوبي خاصي داشت گفت . فتاح - فكر كنم گرسنه باشين ، نه ؟ اميرمهدي نيم نگاهي به من انداخت و جواب داد . اميرمهدي – از ديشب چيزي نخورديم . آقا فتاح سري تكون داد . فتاح - الان بچه ها رو مي فرستيم براتون چيزي بيارن . گرچه كه طول مي كشه . ولي بهتر از گرسنگيه . اميرمهدي لبخندي زد . اميرمهدي – نيازي نيست . مي تونيم بازم صبر كنيم . فتاح - راه دور نيست مهندس . تا رسيدن گروه امداد بايد جون بگيرين . و رفت سمت سه تا مردي كه باقي مونده بودن . مي خواستم اميرمهدي رو بزنم . من كه شب قبل به لطفش غذاي چنداني نخورده بودم . از لحظه اي هم كه گرفتار گرگا شديم به قدري انرژي از دست داده بودم كه ناي ايستادن نداشتم . فقط به لطف اذيت كردن اميرمهدي جون تو تنم مونده بود . زير چشمي نگاهي بهم انداخت . منم همچين چپ چپ نگاهش كردم كه باعث شد كامل نگاهم كنه . اميرمهدي – چيزي شده ؟ پشت چشمي نازك كردم . من – انگار نه انگار زنتم . نبايد ازم بپرسي گرسنه هستم يا نه ؟ ابرويي بالا انداخت . اميرمهدي – ببخشيد . حواسم نبود . قري به گردنم دادم . من – خوبه خودت صيغه رو خوندي . لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت . اميرمهدي – گفتم كه ببخشيد . كافي نبود ؟ لبخندي زدم . كافي بود . البته اگر مي دونست چه نقشه ي توپي براش كشيدم ! بازم موندم چه نيروييه كه وادارم مي كنه اذيتش كنم ؟ اونم پسري كه از ديرزو عصر تا اون موقع باور كرده بودم خوب بودن و پاك بودنش رو . فقط زيادي مثبت بود و شايد به همين دليل مي خواستم اذيتش كنم . دو تا از مردا راه افتادن . مي خواستن برن برامون چيزي بيارن . آقا فتاح موند كه تنها نباشيم . دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بودن كه صداي " آخ " يكيشون بلند شد . آقا فتاح سريع رفت سمتشون . فتاح – چي شد ؟ مرد در حالي كه دولا شده و با دست مچ پاش رو چسبيده بود گفت . مرد – فكر كنم بازم پيچ خورد . فتاح – الله اكبر . چرا مواظب نيستي ؟ اين بار چندمه ؟ مرد سري تكون داد . از اخمش معلوم بود درد داره . با دست مچ پاش رو مي ماليد . مرد كناريش هم روي دو پا نشست و با دست مچ پاش رو گرفت . فتاح – مي تونين تنها برين يا نه ؟ 🦋🎶 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
عصرتون منور بہ نام آقا {عج}🌤🌱 اݪسݪام علیک یا اباصالح..✋🏻 اݪسݪام علیک یا اباعبداللّہ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا