.
𝙞'𝙢 𝘼𝙡𝙤𝙣𝙚 𝙇𝙞𝙠𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙈𝙤𝙤𝙣 𝙞𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙠𝙮,
𝘽𝙪𝙩 𝙞 𝙎𝙝𝙞𝙣𝙚!
مث ماه تو آسمون، تنهام ولی میدرخشم!
🖤👌
🦋🎶💟
ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻
༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
.
𝗜 𝗪𝗥𝗜𝗧𝗘 𝗔𝗕𝗢𝗨𝗧 𝗬𝗢𝗨
ᴇᴠᴇʀʏᴏɴᴇ ʀᴇᴀᴅs ɪᴛ ʙᴜᴛ ʏᴏᴜ
از تو مینویسم و غیر از تو می خوانند ♡
🖤👌
🦋🎶💟
ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻
༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
#زیبایی 🧸🍊
از بین بردن لکه های قهوه ای زیر چشم و پیشانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
زیر چشم:
مقداری روغن کرچک را به ناحیه ی مورد نظر بزنید و پس از ۲۰ دقیقه با آب ولرم بشویید🥃🧖🏻♀️
پیشانی:
سرکه سیب و آب را به مقدار مساوی با هم مخلوط و با پد روی ناحیه ی مورد نظر بزنید🍏☁️
🦋🎶💟
ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻
༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
#زیبایی *-*
چطورۍ چاق شیم
- - - - - - - - - - - - - - - -
-• خوردن وعده هاۍ غذایی بزرگ، ۵-۶ بار در روز🌈💕اولش سخته ولی تلاش کنید بیشتر از قبل بخورید حتی شده چن قاشق''
-•تو میان وعده هاتون حتما موز بخورید چون خیلی قویه و کالری زیادی داره🍌🦋
-•معجون های قوی و خونگی درست کنید خیلی خوشمزه و قوین🍍🍡
مصرف وعده های غذایتون رو کم کم زیاد کنید مثلا هر دفعه نسبت به دفعه قبل چن قاشق بیشتر بخورید🌸✨
1 ساعت قبل از خوابیدن شیر بخورین🥛🌛
•
🦋🎶💟
ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻
༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
#زیبایی
این روغن چین و چروک پیشانی شما را باز میکند☺️🌼
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
•با روغن زیتون گرم
قسمت مورد نظر را به آرامی به صورت حرکات رو به بالا و رو به پایین به مدت ده دقیقه ⏰ ماساژ دهید.
برای نتیجه بهتر میتوانید چند قطره روغن نارگیل نیز به آن اضافه کنید🌸"
" "
🖤👌
🦋🎶💟
ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻
༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
((رمان آدم و حوا))
پارت 24
چشمای کشیده ش با مزه های نه چندان پرش برای من خاص بود چراش رو نفهمیدم . ولی لذت بردم که باعث شدم چشم تو چشم بشیم .
لذت بردم که خیره ی چشمام شد و برای چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره.
لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . باعث شد نگاهش به سمت لب هام هدایت بشه .
نمیدونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت
امیر مهدی _ تا چند دقیقه ی دیگه .......
نذاشتم ادامه بده .
دستش رو
كه مي خواست از زير دستم بيرون بكشه ؛ محكم گرفتم و گفتم .
من – هنوز كه محرميم .
سري تكون داد .
امير مهدي – بالاخره تموم مي شه .
من – هنوز مونده .
با سر به اون افراد محلي اشاره كرد .
امير مهدي – زشته !
بي خيال جواب دادم .
من – مهم نيست .
امير مهدي – درست نيست .
خودم رو بيشتر بهش نزديك كردم .
من – زنتم .
كمي ازم فاصله گرفت .
امير مهدي – ناچار بوديم وگرنه از نظر شرعي شبهه داشت .
رفتم جلوتر و چسبيدم بهش .
من – محرمتم هر كاري هم بخوام مي كنم .
كلافه بلند شد ايستاد .
باز دم نفس كلافه ش رو از دهنش خارج كرد .
دونه هاي عرق روي پيشونيش خودنمايي مي كرد .
چي به روزش آوردم !
معلوم بود تا حالا گير آدمي مثل من نيفتاده بود .
مي خواستم حسابي اذيتش كنم . انگار يه چيزي تو وجودم بود كه من رو وادار مي كرد به اين كار .
بلند شدم ايستادم .
من – چرا از زنت فرار مي كني ؟
باز هم نگاهم نكرد .
امير مهدي – درست نيست خانوم صداقت پيشه .
با حرص پا كوبيدم رو زمين .
من – به همون خدايي كه مي پرستي شكايتت رو مي كنم كه از زنت فرار مي كني !
نگاهم كرد .
اينبار ، درمونده .
كلافه .
نگاهش پر از حرف بود و من نمي فهميدم حرفش رو .
اومد نزديك .
شونه به شونه م ايستاد .
سرش رو انداخت پايين .
امير مهدي – هر چي امر بفرمايين بر ديده ي منت . ولي باور كنين براي اين بازي ؛ من ، بازيگر خوبي نيستم .........
يه لحظه از حرفش جا خوردم .
يعني فهميد دارم اذيتش مي كنم ؟
كمي خودم رو جمع و جور كردم . خيره به نيم رخش گفتم .
من – كدوم بازي ؟
لب باز كرد جوابم رو بده كه با صداي يكي از مرداي محلي هر دو سرمون رو چرخونديم .
- مهندس ! بايد بمونيد تا گروه امداد برسه . اگر امكانات نداشتن مي بريمتون روستاي خودمون .
مرد نزديكمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اينجوري گفته بود .
اميرمهدي سري تكون داد .
اميرمهدي – ممنون . صبر مي كنيم .
آقا فتاح كه لهجه ي جنوبي خاصي داشت گفت .
فتاح - فكر كنم گرسنه باشين ، نه ؟
اميرمهدي نيم نگاهي به من انداخت و جواب داد .
اميرمهدي – از ديشب چيزي نخورديم .
آقا فتاح سري تكون داد .
فتاح - الان بچه ها رو مي فرستيم براتون چيزي بيارن . گرچه كه طول مي كشه . ولي بهتر از گرسنگيه .
اميرمهدي لبخندي زد .
اميرمهدي – نيازي نيست . مي تونيم بازم صبر كنيم .
فتاح - راه دور نيست مهندس . تا رسيدن گروه امداد بايد جون بگيرين .
و رفت سمت سه تا مردي كه باقي مونده بودن .
مي خواستم اميرمهدي رو بزنم . من كه شب قبل به لطفش غذاي چنداني نخورده بودم . از لحظه اي هم كه گرفتار گرگا شديم به قدري انرژي از دست داده بودم كه ناي ايستادن نداشتم . فقط به لطف اذيت كردن اميرمهدي جون تو تنم مونده بود .
زير چشمي نگاهي بهم انداخت . منم همچين چپ چپ نگاهش كردم كه باعث شد كامل نگاهم كنه .
اميرمهدي – چيزي شده ؟
پشت چشمي نازك كردم .
من – انگار نه انگار زنتم . نبايد ازم بپرسي گرسنه هستم يا نه ؟
ابرويي بالا انداخت .
اميرمهدي – ببخشيد . حواسم نبود .
قري به گردنم دادم .
من – خوبه خودت صيغه رو خوندي .
لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت .
اميرمهدي – گفتم كه ببخشيد . كافي نبود ؟
لبخندي زدم . كافي بود . البته اگر مي دونست چه نقشه ي توپي براش كشيدم !
بازم موندم چه نيروييه كه وادارم مي كنه اذيتش كنم ؟ اونم پسري كه از ديرزو عصر تا اون موقع باور كرده بودم خوب بودن و پاك بودنش رو . فقط زيادي مثبت بود و شايد به همين دليل مي خواستم اذيتش كنم .
دو تا از مردا راه افتادن . مي خواستن برن برامون چيزي بيارن .
آقا فتاح موند كه تنها نباشيم .
دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بودن كه صداي " آخ " يكيشون بلند شد .
آقا فتاح سريع رفت سمتشون .
فتاح – چي شد ؟
مرد در حالي كه دولا شده و با دست مچ پاش رو چسبيده بود گفت .
مرد – فكر كنم بازم پيچ خورد .
فتاح – الله اكبر . چرا مواظب نيستي ؟ اين بار چندمه ؟
مرد سري تكون داد . از اخمش معلوم بود درد داره .
با دست مچ پاش رو مي ماليد . مرد كناريش هم روي دو پا نشست و با دست مچ پاش رو گرفت .
فتاح – مي تونين تنها برين يا نه ؟
🦋🎶
ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻
༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸