eitaa logo
شیخ محمد آمیخته
196 دنبال‌کننده
273 عکس
427 ویدیو
34 فایل
اطلاعاتی پیرامون کلاس ها و سخنرانی های حقیر جهت ارائه‌ی انتقادات و پیشنهادات👇 @emam_hasan118 لینک دعوت به کانال👇
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شیخ محمد آمیخته
926.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکه این دو آیه را بعداز نمازِعشا بخواند، ثوابِ فردی را دارد که تمام شب را به نمازوعبادت پرداخته است*همچنین اگر این دو آیه در خانه ای خوانده شود، شیطان نمیتواند به آن خانه داخل شود.(تفسیرِأطیب البیان)(تفسیر قرآن حکیم، آیت‌الله مکارم شیرازی)
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 از مادر شهید آرمان علی وردی پرسیدن ،این‌همه بلا سر پسرت آوردن ، کجاش بهت بیشتر سخت گذشت....😭 حسین جان🖤 سر پیراهنِ تو گریهٔ ما را در آوردن میان این همه کشته چرا تنها تو عریانی🥺😭
أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ الله‏ُ فِی قَلْبِ مَنْ یشآءُ
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص237 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1257ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۶- چرا تردید؟ ابو عبداللَّه حسین بن حمدان می‌گوید: شهر قم از کنترل خلیفه خارج شده بود و هر شخصی را برای تصدّی منصب حکمرانی می‌فرستادند، مردم از ورود او جلوگیری نموده و با او می‌جنگیدند. خلیفه مرا به همراه لشکری برای در دست گرفتن اوضاع قم مأمور کرده و به سوی آن شهر فرستاد. من با لشکری حرکت کردم، وقتی به منطقه «طرز» رسیدیم، برای استراحت توقّف نمودیم. به قصد شکار حرکت کردم. صیدی را هدف قرار دادم اما فرار کرد. مسافت زیادی را به دنبال او طی نمودم تا این که به نهری رسیدم. همین طور در مسیر رود مشغول حرکت بودم که به محلی رسیدم که بستر رودخانه گسترده و باز بود. در این هنگام، از دور مردی را دیدم که بر اسبی سفید سوار بود، به من نزدیک شد. عمّامه ای سبز بر سر داشت و یک جفت کفش سرخ در پا و چهره خود را چنان پوشیده بود که تنها چشمانش دیده می‌شد. وقتی کاملاً نزدیک شد گفت: ای حسین! او بدون لقب و کنیه مرا مورد خطاب قرار داد. گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: چرا در مورد ولایت صاحب الامرعلیه السلام تردید می‌کنی؟ و چرا خُمس مالت را به اصحاب ما نمی دهی؟ درست می‌گفت. من در مورد ولایت صاحب الامرعلیه السلام شک داشتم، و خمس مال خود را نپرداخته بودم. او این سخن را آن چنان با مهابت ادا کرد که من با تمام استحکام و شجاعتم بر خود لرزیدم و عرض کردم: چشم، آقا جان! همان طور که فرمودید، خواهم نمود. آن گاه فرمود: وقتی به آن جا که می‌خواهی بروی - یعنی قم - رسیدی و بدون درد سر وارد شدی، خمس هرچه را که به عنوان دارایی شخصی به دست آوردی، به مستحقش بپرداز! عرض کردم: چشم. آن گاه فرمودند: برو که هدایت یافتی. عنان مرکب را بازگرداند و رفت، ولی من نفهمیدم که از کدام طرف رفت. هر چه چپ و راست را جست و جو کردم، چیزی نیافتم. ترسم بیش تر شد، فوراً بازگشتم و سعی کردم آن را فراموش کنم. نزدیک قم رسیدیم و من خود را برای درگیری با مردم آماده نموده بودم، ناگاه عده ای از اهالی قم نزد من آمده و گفتند: ما با هر حاکمی که فرستاده می‌شد، به خاطر ستمی که بر ما روا می‌داشته، می‌جنگیدیم. تا این که تو آمدی، با تو مخالفتی نداریم! وارد شهر شو و هر طور که صلاح می‌دانی به تدبیر امور بپرداز! وارد شهر شدم مدتی آن جا ماندم و اموال زیادی بیش تر آنچه که فکر می‌کردم به دست آوردم، تا این که گروهی از اطرافیان خلیفه نسبت به موفقیت من حسادت کرده و از من نزد خلیفه بدگویی نمودند، من نیز از مقام خود عزل شده و به بغداد بازگشتم. وقتی وارد بغداد شدم، ابتدا نزد خلیفه رفته و سلام نمودم. آن گاه به منزل خود مراجعت نمودم. اطرافیان، بستگان و آشنایان برای تجدید دیدار و خوش آمد به دیدنم آمدند. در این حال، ناگاه محمّد بن عثمان - نائب دوم امام زمان علیه السلام - وارد شد و بدون این که توجّهی به حاضرین نماید از همه عبور نموده و تا بالای مجلس نزد من آمد و آن قدر نزدیک شد که توانست به پشتی من تکیه کند، من از این جسارت او به خود و بستگان و آشنایانم بسیار خشمگین شدم. ملاقات کنندگان همین طور می‌آمدند و می‌رفتند و برای این که وقت مرا نگیرند زیاد معطّل نمی شدند. اما او همچنان نشسته بود، و لحظه به لحظه بر خشم من افزوده می‌شد. وقتی مجلس خالی شد. خود را به من نزدیک تر نمود و گفت: به پیمانی که با ما بسته ای وفا کن. آن گاه تمام ماجرا را بازگو کرد. من به خود لرزیدم و گفتم: چشم. آنگاه برخاستم و همراه او خزاین اموالم را گشودم و به حسابرسی پرداختم. خمس همه را خارج کردم، او از همه چیز اطّلاع داشت حتّی خمس وجهی را که از قلم انداخته بودم، به یادم آورد. آن را نیز پرداختم. او همه آنها را جمع نموده و با خود بُرد. پس از آن من دیگر در امر وجود حضرت حجّت علیه السلام تردید نکردم. [۱] ـ................ [۱]: خرایج راوندی، ج ۱، ص ۴۷۲ - ۴۷۵، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۶ - ۵۸.
عن ام البنین (علیها السلام): «أخبِرنی عَن أبِی عَبدالله الحُسَین، …أولادی وَمَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ لأبی عَبدِاللهِ الحُسین»
عن ام البنین (علیها السلام): «أخبِرنی عَن أبِی عَبدالله الحُسَین، …أولادی وَمَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ لأبی عَبدِاللهِ الحُسین» حضرت ام الادب علیها سلام تسلیت
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ام البنین ..... دستِ خالی مو بگیر🙏
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص240 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1260ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۷- ولی عصرعلیه السلام؛ و نصب حجر الاسود! محمّد بن قولویه، استاد شیخ مفید، می‌گوید: قرامطه - که پیروان احمد بن قرمط بودند - اعتقاد داشتند که او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آنها به مکّه حمله کرده و حجر الاسود را ربودند، پس از مدّت‌ها آن را در سال ۳۰۷ هجری قمری باز پس فرستادند، و می‌خواستند در محل قبلی خود نصب نمایند. من این خبر را پیشتر در کتاب‌های خویش خوانده بودم، و می‌دانستم که حجر الاسود را فقط امام زمان علیه السلام می‌تواند در جای خود نصب کند. چنان که در زمان امام زین العابدین علیه السلام نیز از جای خود کنده شد، و فقط امام علیه السلام توانست آن را در جای خود نصب کند. به همین خاطر؛ به شوق دیدار امام زمان علیه السلام به سوی مکه به راه افتادم. ولی بخت با من یاری نکرد و در بغداد به بیماری سختی مبتلا شدم. ناچار شخصی به نام «ابن هشام» را نایب گرفتم تا علاوه بر ادای حجّ به نیت من، نامه ای را که خطاب به حضرت علیه السلام نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند. در آن نامه خطاب به ناحیه مقدّسه معروض داشته بودم که آیا از این بیماری نجات خواهم یافت؟ و مدّت عمر من چند سال خواهد بود؟ به او گفتم: تمام تلاش من آن است که این نامه به دست کسی برسد که حجر الاسود را در محل خود نصب می‌کند. وقتی نامه را به او دادی، پاسخش را نیز دریافت کن! ابن هشام، پس از این که با موفقیت مأموریت خود را انجام داد، بازگشت و جریان نصب حجر الاسود را چنین تعریف کرد: وقتی به مکه رسیدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسید، فوراً خود را به حرم رساندم. مقداری پول به شُرطه‌ها دادم تا اجازه بدهند کسی را که حجر الاسود را در جای خود نصب می‌کند، ببینم، و عدّه ای از آن‌ها را نیز استخدام نمودم که مردم را از اطرافم کنار بزنند تا بتوانم از نزدیک شاهد جریان باشم. وقتی نزدیک حجر الاسود رسیدم، دیدم هر که آن را برمی دارد و در محل خود می‌گذارد، سنگ می‌لرزد و دوباره می‌افتد، همه متحیر مانده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند؟ تا این که جوانی گندم گون که چهره زیبایی داشت جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد، سنگ بدون هیچ لرزشی بر جای خود قرار گرفت. گویی هیچ گاه نیفتاده بود. در این هنگام، فریاد شوق از مرد و زن برخاست، او در مقابل چشمان جمعیت بازگشت و از در حرم خارج شد. من دیوانه وار به دنبال او می‌دویدم و مردم را کنار می‌زدم، آن‌ها فکر می‌کردند که من دیوانه شده‌ام و از مقابلم می‌گریختند. چشم از او برنمی گرفتم تا این که از جمعیت دور شدم. با این که او آرام قدم برمی داشت ولی من به سرعت می‌دویدم و به او نمی رسیدم، تا این که به جایی رسیدیم که هیچ کس غیر از من، او را نمی دید. او ایستاد و رو به من نمود و فرمود: آنچه با خود داری بده! وقتی نامه را به ایشان تقدیم نمودم بدون این که آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از این بیماری هراسی نداشته باش، پس از این سی سال دیگر زندگی می‌کنی. آن گاه مرا چنان گریه ای گرفت که توان هیچ گونه حرکتی نداشتم، و او در مقابل دیدگانم مرا ترک نمود، و رفت. ابن قولویه گوید: پس از این قصّه، سال ۳۶۰ دوباره بیمار شدم، و به سرعت خود را آماده نموده و وصیت نمودم. اطرافیان به من گفتند: چرا در هراسی؟ اِن شاء اللَّه خداوند شفا عنایت خواهد کرد. گفتم: این همان سالی است که مولایم وعده داده است. و در همان سال و با همان بیماری دار فانی را ترک گفت و به موالیانش پیوست. رحمت خداوند بر او باد. [۱] ـ.......................... [۱]: خرایج راوندی، ج ۱، ص ۴۷۵ - ۴۷۸، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۸ و ۵۹ 🖤وفات حضرت ام البنین علیهاسلام تسلیت.
لینک دعوت به کانال 👇 https://eitaa.com/shekhmohammadamikhteh
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص244 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1262ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۹- صحرای عرفات و دیدار مولا! یکی از اهالی مداین داستانی را به احمد بن راشد تعریف کرد، او می‌گوید: با یکی از دوستانم مشغول ادای مناسک حجّ بودیم، تا این که به صحرای عرفات رفتیم، در آنجا جوانی را دیدیم که با لباسی بسیار فاخر - که حدوداً صد و پنجاه دینار ارزش داشت - نشسته، او نعلینی زرد رنگ، برّاق و تمیز در پا داشت که غباری روی آن ننشسته بود، گویا اصلاً با آن گام برنداشته بود. در این حال، فقیری را دیدیم که به او نزدیک شد و از او کمکی خواست. جوان؛ چیزی از زمین برداشت و به آن فقیر داد، گویا بسیار با ارزش بود؛ زیرا فقیر پس از گرفتن آن با خوشحالی او را بسیار دعا کرده و سپاسگزاری نمود. آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقیر رفتیم و گفتیم: [آن جوان ]چه چیزی به تو داد؟ گفت: سنگ ریزه‌های طلایی! وقتی آن‌ها را به دست گرفتیم، حدوداً بیست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولایمان با ما بود و او را نشناختیم. آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو کردیم، اما اثری نیافتیم. وقتی بازگشتیم، از آن‌هایی که در آن اطراف بودند، پرسیدیم: این جوان زیبا که بود؟ گفتند: جوانی است علوی که هر سال از مدینه با پای پیاده به حجّ می‌آید![۱] ـ..................... [۱]:خرایج راوندی، ج ۲، ص ۶۹۴ و ۶۹۵، فی اعلام الامام صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۹ و ۶۰
2.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 استادی می گفت یکروز سر کلاس به دانشجوها گفتم که زمان شاه وقتی یه ایرانی می‌خواست بره کرج نیاز به اجازه خاص داشت؛ چون خارجی‌ها اونجا بودن! دانشجو باور نمی‌کرد... خب بفرما اینم صوت و تصویر آقای هویدا بهایی، بیش از۱۳سال نخست‌ وزیر محمدرضا شاه بوده. ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄