🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#درهیاهوی_جهان_یادتوأم_مهدی_جان❤️
#لبیک_یا_مهدی✋#شادی_روح_شهدا_صلوات
←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی
←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص246
←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1265ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏
←لینک گروه در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366
👇👇
۱۲۰- دست مسیحایی!
اسماعیل بن حسن هرقلی میگوید:
در ایام جوانی زخمی به اندازه کف دست روی ران چپم پیدا شد، هر سال در فصل بهار این زخم دهان باز کرده و از آن چرک و خون بیرون میریخت، طوری که دیگر زمین گیر شده و نمی توانستم حرکت
کنم و به کارهایم برسم.
به همین جهت، روزی از روستای «هرقل» به شهر «حلّه» که فاصله چندانی نداشت رفته، و به خدمت سید رضی الدین علی بن طاووس رحمه الله مشرّف شدم و عرض حال نمودم.
سید فرمود: سعی میکنم تو را مداوا کنم.
آن گاه پزشکان حلّه را دعوت کرد، آنها جراحتم را معاینه نمودند و گفتند: این زخم روی رگ «اکحل» به وجود آمده، اگر بخواهیم آن را جرّاحی کنیم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.
من با شنیدن تشخیص پزشکان خیلی ناراحت شدم.
سید فرمود: ناراحت نباش! من میخواهم به بغداد بروم. پزشکان آن جا حاذق تر و داناتر از اینها هستند، تو را نیز با خود میبرم.
به همراه سید به طرف بغداد به راه افتادیم، وقتی به بغداد رسیدیم، سید، پزشکان بغداد را به بالین من آورد. آنها بعد از معاینه زخم همان تشخیص را دادند. من دلتنگ و مأیوس شدم که با این وضع خونریزی چگونه به عباداتم میرسم؟
وقتی سید ناراحتی مرا دید گفت: از نظر شرعی هیچ مشکلی نداری. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، میتوانی نماز بخوانی. ولی خوددار باش و فریب نفست را نخور! که خدا و رسول صلی الله علیه وآله وسلم تو را از آن نهی نموده اند.
من به سید عرض کردم: حالا که چنین شد و تقدیر مرا تا بغداد کشاند، میخواهم به زیارت سامرا مشرّف شوم، سپس به نزد خانوادهام بازگردم.
سید نیز نظر مرا پسندید. لباسها و بارهایم را نزد او گذاردم و به طرف سامرا به راه افتادم.
وقتی به سامرا رسیدم، یک راست به زیارت حرم باصفای امام هادی و امام عسکری علیهما السلام رفتم و پس از زیارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدّس امام زمان علیه السلام شدم، در آن مکان مقدّس به درگاه خداوند رو آورده و به امام زمان علیه السلام متوسّل شده و استغاثه نمودم، تا پاسی از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در کنار قبور ائمه علیهم السلام ماندم.
روزی پیش از زیارت، به کنار دجله رفتم و غسل کردم، و لباس پاکیزه ای پوشیدم و ظرفم را پر از آب کردم. وقتی به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.
به نظرم آشنا میآمدند. به نظرم رسید که قبلاً آنها را اطراف حرم دیده بودم که گوسفندانشان را میراندند. دو نفر آنها جوان تر بودند که یکی از آنها نوجوانی بود که به تازگی مو بر پشت لبانش روییده بود. هر دو نفرشان شمشیری حمایل نموده بودند.
یکی دیگر، پیرمردی بود که چهره خود را با نقابی پوشانده بود و نیزه ای نیز در دست داشت. دیگری آقایی که شمشیری زیر قبای رنگینش حمایل نموده و گوشه عمامه اش را تحت الحنک نهاده بود.
وقتی کاملاً به من نزدیک شدند، آن پیرمرد سمت راست ایستاد و بُن نیزه اش را به زمین نهاد. آن دو جوان نیز سمت چپ ایستادند، و آن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام کردند و من پاسخ دادم.
آن بزرگواری که مقابل من ایستاده بود فرمود: میخواهی فردا نزد خانواده ات بازگردی؟
عرض کردم: آری.
فرمود: بیا جلو ببینم چه چیزی تو را ناراحت کرده است؟
من پیش خودم گفتم: خوب نیست که در این حال با من تماس پیدا کنند، زیرا اینان بر خلاف اعراب، اهل بادیه هستند و چندان احترازی از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل کردهام و پیراهنم خیس است.
با این حال پیشتر رفتم. ایشان از روی اسب خم شده دست بر کتف من نهاده و تا روی دُمل روی رانم دست کشید و آن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست.
پس از آن، پیرمرد رو به من کرد و گفت: اسماعیل! از رنجی که داشتی رستی؟
من از این که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا میداند؟ گفتم..........[۱]
#ادامه_دارد
ـ......................
[۱]:کشف الغمة اربلی، ج ۳، ص ۲۹۶ - ۳۰۰، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۱ - ۶۵.
شیخ محمد آمیخته
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 #درهیاهوی_جهان_یادتوأم_مهدی_جان❤️ #لبیک_یا_مهدی✋#شادی_روح_شهدا_صلوات ←ر
من از این که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا میداند؟ گفتم: خداوند ما و شما را رستگار کند. ان شاء اللَّه!
او گفت: ایشان امام زمان علیه السلام هستند.
من جلو رفتم و پای حضرت علیه السلام را در آغوش گرفته و بوسیدم. آنگاه حضرت علیه السلام حرکت نمود و من نیز به دنبالش به راه افتادم در حالی که دست از زانوی حضرت علیه السلام برنمی داشتم.
حضرت فرمود: برگرد!
عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.
حضرت علیه السلام فرمود: صلاح در این است که برگردی، برگرد!
من سماجت کرده و اصرار نمودم، پیرمرد رو به من کرد و گفت: ای اسماعیل! حیا نمی کنی؟ امام زمانت دو بار به تو امر به بازگشت مینماید و تو مخالفت میکنی؟
من از این سخن به خود آمدم و ایستادم، حضرت چند قدمی برداشت آنگاه رو به من نمود و فرمود: وقتی به بغداد بازگشتی حتماً خلیفه تو را به نزد خود میخواهد، و چون به نزد او رفتی و خواست چیزی به تو بدهد، نگیر! و به فرزندمان رضی بگو: نامه ای در مورد تو به علی بن عوض بنویسد، من به او سفارش میکنم که هرچه میخواهی به تو بدهد.
آن گاه به همراه یارانشان به راه افتادند و رفتند، من همین طور ایستاده بودم و بانگاهم دور شدنشان را بدرقه میکردم، و از این که گرفتار هجران شده بودم، دچار تأسّف اندوه شدم.
آن قدر از خود بی خود شده بودم که توان حرکت نداشتم. گویی حضرت علیه السلام با رفتن خود تمام هستیام را با خود بُرد.
آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتی به حرم رسیدم خدّام حرم که قبلاً مرا دیده بودند، گفتند: چرا آشفته ای، از چیزی ناراحتی؟
گفتم: نه.
گفتند: کسی آزارت داده است؟
گفتم: نه، چیزی نیست. ولی میخواهم بدانم آیا آن اسب سوارانی را که چنین و چنان بودند و از نزد شما عبور کردند، میشناسید؟
گفتند: آری، آنها متعلّق به همان بزرگانی بودند که آن گله گوسفند را داشتند.
گفتم: نه، او امام زمان علیه السلام بود.
گفتند: آن پیرمرد یا آن مرد بزرگوار؟
گفتم: آن مرد بزرگوار.
گفتند: آیا زخم رانت را که داشتی، معاینه کرد؟
گفتم: دست روی آن کشید و دردم آمد.
آنگاه به محل زخم نگاه کردم، و هیچ اثری دیده نمی شد. شک کردم. آن یکی پایم را نیز وارسی کردم. هیچ زخمی دیده نمی شد. وقتی مردمی که در اطرافم بودند، این صحنه را مشاهده کردند، به طرف من هجوم آوردند و پیراهنم را تکه تکه کردند، خدّام مرا از دست مردم بیرون کشیدند.
یکی از مأمورین حکومتی که عنوان ناظر بین النهرین را داشت فریاد مردم را شنید و ماجرا را پرسید. وقتی از ماوقع مطّلع شد، مرا خواست و نامم را پرسید و گفت: کی از بغداد خارج شدی؟
گفتم: اوّل هفته.
او رفت و من آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از ادای نماز، خارج شدم. مردم نیز مقداری مرا بدرقه نمودند، وقتی کمی از حرم دور شدم، بازگشتند. من حرکت کردم و هنگام مغرب به شهرکی نزدیک بغداد که «اوانی» نام داشت رسیدم و شب را در آنجا گذراندم.
بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتی به پل «عتیق» رسیدم، دیدم مردم ازدحام کرده اند و نام و نسب هر تازه واردی را که میخواهد وارد شهر شود؛ میپرسیدند.
وقتی نوبت من شد پرسیدند: نامت چیست؟ و از کجا میآیی؟
وقتی نام خود را گفتم، مانند اهالی سامرا به من هجوم آورده و لباس هایم را تکه تکه کردند تا این که از حال رفتم.
موضوع از این قرار بود که ناظر بین النهرین نامه ای به بغداد نوشته و ماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.
مردم مرا روی دست وارد بغداد کردند. ازدحام آن قدر زیاد بود که کم مانده بود مرا بکشند.
مؤید الدین بن علقمی، وزیر وقت کسی را به دنبال سید رضی الدین علی بن طاووس فرستاد تا صحّت موضوع ثابت شود. سید بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، کنار دروازه «نوبی» با هم ملاقات کردیم.
وقتی یاران سید ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور کردند، چشم سید به من افتاد، گفت: تو؟!
گفتم: آری.
از مرکب خود پایین آمد و پای مرا بررسی کرد و چیزی از اثر آن زخم ندید. آن گاه از هوش رفت، ساعتی بعد وقتی کمی حالش بهتر شد، دست مرا گرفت و با هم نزد وزیر رفتیم!
سید در حالی که میگریست به وزیر گفت: این، برادر من، و محبوب ترین مردم در نزد من است.
وزیر همه ماجرا را از من پرسید، و من همه را تعریف نمودم. آن گاه دستور داد تا همان پزشکانی را که در بغداد مرا معاینه کرده بودند، حاضر کنند.
پزشکان حاضر شدند، آنها نیز در پاسخ وزیر گفتند: ما او را معاینه کردیم و تشخیص ما این بود که تنها راه علاج جراحی است که در آن صورت نیز منجر به مرگ میشد.
وزیر گفت: اگر به فرض پس از جراحی زنده میماند، چند وقت طول میکشید تا بهبودی کامل یابد؟
شیخ محمد آمیخته
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 #درهیاهوی_جهان_یادتوأم_مهدی_جان❤️ #لبیک_یا_مهدی✋#شادی_روح_شهدا_صلوات ←ر
آنها گفتند: حداقل دو ماه طول میکشید، و پس از خوب شدن در محل زخم حفره ای سفید باقی میماند که مو روی آن نمی رویید.
وزیر گفت: شما کی او را معاینه کردید؟
گفتند: حدود ده روز پیش.
آن گاه وزیر به پزشکان گفت: او را دوباره معاینه نمایید، آنان بعد از معاینه دیدند که پایم سالم سالم است، درست مثل پای دیگر. در این هنگام، یکی از آنها فریاد زد و گفت: این، کار مسیح است.
وزیر گفت: همین که روشن شد که کار شما نبوده، کافی است. ما خود میدانیم کار چه کسی بوده است.
پس از آن، مرا نزد خلیفه «المستنصر باللَّه» بردند. وقتی او ماجرا را پرسید و من همه آن را بازگو کردم. هزار دینار به من داد و گفت: این را بگیر و مصرف کن!
گفتم: من جرأت آن را ندارم که حتّی یک حبّه از تو چیزی بگیرم.
خلیفه گفت: از چه کسی میترسی؟
گفتم: از کسی که مرا شفا داد. او فرمود از خلیفه چیزی نگیر!
خلیفه با شنیدن این مطلب گریست و مکدّر شد. و من نیز بدون این که چیزی از او بپذیرم او را ترک کردم.
شمس الدین محمّد، فرزند اسماعیل هرقلی میگوید:
پس از این تشرّف و شفای بیماری صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد و همیشه در فراق امام علیه السلام محزون بود، او به بغداد رفت و همان جا اقامت کرد، و هر روز - حتّی در سرمای زمستان - برای زیارت به سامرا میرفت و بازمی گشت. همان سال چهل بار به امید این که بار دیگر جمال دلربای حضرت را ببیند، و بتواند لذّت دیدار یار را به دست آورد به زیارت رفت، ولی تقدیر با او مساعدت نکرد، و او با حسرت دیدار آن حضرت مرد و با غصه و اندوه آن وجود عزیز به جهان باقی شتافت، رحمت خدای بر او باد. [۱]
ـ......................
[۱]:کشف الغمة اربلی، ج ۳، ص ۲۹۶ - ۳۰۰، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۱ - ۶۵.
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺برای روز مادر، چی میخوای به حضرت زهرا❤️علیهاسلام هدیه بدی...؟؟؟
حضرت فاطمه عليهاسلام :
حُبِّبَ إلَىَّ من دُنياكُم ثَلاثٌ : تِلاوَةُ كِتابِ اللّه ِ و النَّظَرُ في وَجهِ رَسولِ اللّه ِ و الإنفاقُ في سَبيلِ اللّه [نهج الحياة،ح 164]
#حوزه_علمیه_مهدیه_تربت_جام
خبرتربت جام وحومه👇
🆔 eitaa.com/khabar
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■موضوع؛
کریسمس شد و اما یک سؤال ❓
به کسانی که بتونن
به این سوال جواب بدند
جوایز عالی اهدا می شود...🎁
♦️هزینه استفاده صلوات
و ارسال برای یک نفر حداقل 🩸
لینک دعوت
https://eitaa.com/shekhmohammadamikhteh
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ┄┅═✧☫✧═┅┄
🔴 ببینید مدرس کسب و کار با بیش از ۵۰۰ هزار فالور تو کلاسش چه کسی را الگوی موفق معرفی می کند!
🔻 دمـــــش گــــــــرم، کیف کردم با نحوه توصیف کردن و تبیینش
👈 شما هم ببینید و کیف کنید
. ┄┅═✧☫✧═┅┄
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی غیر ممکن ممکن میشود.
انسان گنجی است بینظیر
https://eitaa.com/shekhmohammadamikhteh
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#درهیاهوی_جهان_یادتوأم_مهدی_جان❤️
#لبیک_یا_مهدی✋#شادی_روح_شهدا_صلوات
←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی
←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص250
←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1271ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏
←لینک گروه در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366
👇👇
۱۲۱- دوای درد من تویی!
سید باقی بن عطوه حسنی میگوید:
پدرم زیدی مذهب بود و اطرافیان خود مخصوصاً فرزندانش را از تمایل به مذهب شیعه اثنی عشری باز میداشت، و به شیعیان میگفت: سالها است کلیههای من بیمار است و من از این درد رنج میبرم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول میکنم.
یک شب، همه دور هم جمع بودیم ناگاه صدای پدرمان را شنیدیم که ما را به کمک میطلبید. به سرعت نزد او رفتیم. گفت: صاحب الامرتان را دریابید که همین الآن از نزد من خارج شد.
مابه سرعت به جستجو پرداختیم، اما کسی رانیافتیم. وقتی بازگشتیم و ماجرا را پرسیدیم، گفت: شخصی آمد پیش من و گفت: ای عطوه!
گفتم: تو کیستی؟
گفت: صاحب الامر و امام فرزندانت!
آن گاه دست مبارکش را به کلیههای من کشید و فشار داد و رفت. وقتی متوجه شدم، دیدم اثری از درد نمانده است!
بیماری پدرم ازآن روزاز بین رفت و او مانند آهو چابک و سرحال شد. [۱]
ـ..........................
[۱]:کشف الغمة، ج ۳، ص ۳۰۰ و ۳۰۱، فی معجزات الصاحب ۷؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۵.
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش مادر شهید «رضا پریمی» بعد از دیدن لبخند فرزندش با کمک هوش مصنوعی🥺
تنها خواسته مادر شهدا از بین تمام نعمت های دنیوی....🥺🥺😭
https://eitaa.com/shekhmohammadamikhteh
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#درهیاهوی_جهان_یادتوأم_مهدی_جان❤️
#لبیک_یا_مهدی✋#شادی_روح_شهدا_صلوات
←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی
←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص255
←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1276ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏
←لینک گروه در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366
👇👇
۱۲۲- خضر نیازمند دیدار او!
علی بن محمّد بن عبد الرحمان شوشتری میگوید:
روزی گذارم به قبیله «بنی رواس» افتاد. به یکی از دوستان رواسیم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برویم و نماز بخوانیم، زیرا در ماه رجب نماز خواندن در این مکانهای مقدس که محلّ قدوم ائمّه علیهم السلام است، بسیار مستحب است.
با هم به مسجد صعصعه رفتیم، کنار در مسجد شتری که رحل و جهاز داشت خوابیده بود که زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شدیم، مردی را دیدیم که لباس و عمامه ای حجازی پوشیده و مشغول خواندن دعایی است - که مضمون دعایش در خاطرمان نقش بست - آن گاه سجده ای طولانی نمود و رفت.
من به دوستم گفتم: حضرت خضرعلیه السلام را دیدی؟ گویا زبانمان بند آمده بود. نتوانستیم سخنی بگوییم!
از مسجد بیرون آمدیم، ابن ابی داود رواسی را که از متدینین بود، دیدیم. گفت: از کجا میآیید؟
گفتیم: از مسجد صعصعه، و آنچه دیده بودیم، برایش تعریف کردیم.
او گفت: آن سوار دو یا سه روز یک مرتبه به مسجد صعصعه میآید و با کسی حرف نمی زند.
گفتیم: خوب او کیست؟
گفت: گمان میکنید که باشد؟
گفتیم: ما فکر میکنیم حضرت خضرعلیه السلام است.
او گفت: قسم به خدا! من یقین دارم او کسی است که خضر محتاج ملاقات او است، بروید که راه یافتید!
من به دوستم گفتم: حتماً صاحب الزمان علیه السلام بود! [۱]
ـ............................
[۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۶.
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️یه کار هنری بسیار عالی برای غزه
+چقدر زبان هنر زیباست😍
بفرمایید👇👇👇👇
https://eitaa.com/shekhmohammadamikhteh