بندسوم
فرصت دهید گریه کند بی صدا ، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا ، فرات
.
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا ، فرات
.
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
.
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک ها که مرا هست با فرات
.
حالی به داغ تازه ی خود گریه می کنی
تا می رسی به مرقد عباس ، یا فرات
.
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
.
از طفل آب ، خجلت بسیار می کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
بندچهارم
بعد از شما به سایه ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند
.
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
.
این مردمان غریبه نبودند ، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
.
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر می زدند
.
ماندند در بطالت اعمال حجّشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند
.
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق ، چار مرتبه تکبیر می زدند
.
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال ، بعد تو زنجیر می زدند
.
از حلق های تشنه ، صدای اذان رسید
در آن غروب ، تا که سرت بر سنان رسید
بندپنجم
کو خیزران که قافیه اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
.
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
.
بگذار بی شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
.
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
.
یارب ، سپاه نیزه ، همه دست شان تهی ست
بی توشه اند و همرهی کاروان کنند
.
با مهر من ، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
.
با پای سر ، تمامی شب ، راه آمدم
تنهایی ام نبود ، که با ماه آمدم
بندششم
ای زلف خون فشان توام لیله البرات
وقت نماز شب شده ، حیّ علی الصلات
.
از منظر بلند ،ببین صف کشیده اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
.
خود ، جاری وضوست ، ولی در نماز عشق
از مشک های تشنه وضو می کند ، فرات
.
طوفان خون وزیده ، سر کیست در تنور ؟
خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات !
.
بین دو نهر ، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت ، ای چشمه ی حیات
.
ما را حیات لم یزلی ، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
.
عشقت نشاند ، باز به دریای خون ، مرا
وقت است تیغت آورد از خود ، برون ، مرا
بندهفتم
از دست رفته دین شما ، دین بیاورید !
خیزید ، مرهم از پی تسکین بیاورید !
.
دست خداست ، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونه تر از این بیاورید !
.
وقت غروب آمده ، سرهای تشنه را
از نیزه های بر شده ، پایین بیاورید !
.
امشب برای خاطر طفل سه ساله ام
یک سینه ریز ، خوشه ی پروین بیاورید !
.
گودال ، تیغ کند ، سنان های بی شمار
یک ریگزار ، سفره ی چرمین بیاورید !
.
سرها ورق ورق ، همه قرآن سرمدی ست !
فالی زنید و سوره ی یاسین بیاورید !
.
خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند !
دست بریده ، جانب ام البنین برند !
بندهشتم
خون می رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه ، به گرد سر شما
.
آن زخم های شعله فشان ، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما ؟
.
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنانِ خون علی اصغر شما ؟
.
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
.
از مکه و مدینه ، نشان داشت کربلا
گل داد ” نور ” و ” واقعه ” در حنجر شما
.
با زخم خویش ، بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
.
گاهی به غمزه ، یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه ، شرح سوره ی احزاب می کنی
بندنهم
در مشک تشنه ، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست ؟
.
برخاست با تلاوت خون ، بانگ یا اخا
وقتی ” کنار درک تو ، کوه از کمر شکست “
.
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست !
.
شد شعله های العطش تشنگان ، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
.
تا گوش دل شنید ، صدای ” الست ” دوست
سر شد ” بلی ” ی تشنه لبانِ میِ الست
.
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید ، هلا عاشقان مست
.
باران می گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی ، چه صدف ها که دُر شدند
بنددهم
باران مِی گرفته ، به ساغر چه حاجت است ؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است ؟
.
آوازه ی شفاعت ما ، رستخیز شد
در ما قیامتی ست ، به محشر چه حاجت است ؟
.
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم ؟
ما کشته ی توایم ، به خنجر چه حاجت است ؟
.
بی سر دوباره می گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم ، به این سر چه حاجت است ؟
.
بسیار آمدند و فراوان ، نیامدند
من لشکرم خداست ، به لشکر چه حاجت است ؟
.
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان ، بخوان !
تا نیزه ها به پاست ، به منبر چه حاجت است ؟
.
در خلوت نماز ، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
بندیازدهم
از شرق نیزه ، مهر درخشان بر آمده ست
وز حلق تشنه ، سوره ی قرآن بر آمده ست
.
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست
.
این کاروان تشنه ، ز هر جا گذشته است
صد جویبار ، چشمه ی حیوان بر آمده ست
.
باور نمی کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور ، از لب و دندان بر آمده ست
.
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست
.
راه حجاز می گذرد از دل عراق
از دشت نیزه ، خار مغیلان بر آمده ست
.
چون شب رسید ، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
بنددوازدهم
گودال قتلگاه ، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح ، کسی بر صلیب بود
.
سرها رسید از پی هم ، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه ، حبیب بود !
.
مولا نوشته بود : بیا ای حبیب ما
تنها همین ، چقدر پیامش غریب بود
.
مولا نوشته بود : بیا ، دیر می شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
.
مکتوب می رسید فراوان ، ولی دریغ
خطش تمام ، کوفی و مهرش فریب بود
.
اما حبیب ، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب ، جوهرش ” امن یجیب ” بود
.
یک دشت ، سیب سرخ ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش ، به رسیدن رسیده بود
بندسیزدهم
تو پیش روی ، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی ز چاه
.
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته ای و می نگری سوی قتلگاه
.
امشب ، شبی ست از همه شب ها سیاه تر
تنهاتر از همیشه ام ای شاه بی سپاه
.
با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویم
تنها اسیر چشم شماییم ، یک نگاه !
.
امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
.
بگذار شام ، جامه ی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن ، جامه ی سیاه !
.
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
بندچهاردهم
قربان آن نی یی که دمندش سحر ، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
.
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
.
هنگامه ی برون شدن از خویش ، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
.
این خطی از حکایت مستان کربلاست :
ساقی فتاد ، باده نگون شد ، شکست جام !
.
تسبیح گریه بود و مصیبت ، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
.
اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام
.
با کاروان نیزه به دنبال ، می رویم
در منزل نخست تو از حال می رویم
.
.
.
✍علیرضاقزوه
چهارده بند