عصای معجزه
دلا ز معرکۀ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
تو راست معجزه در کف، ز ساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
تو موج غیرت و عزمی، ز بحر بیم مدار
حذر ز غرش طوفان مکن، ز جا مگریز
ز سستعهدی ایام دلشکسته مشو
نشانه باش چو پرچم، ز بادها مگریز
چو صخره باش و مکن تکیه جز به دامن کوه
به حق سپار دل خویش و از دعا مگریز
تو از تبار دلیران خیبر و بدری
چو ذوالفقار و چو حیدر بزن صلا، مگریز
به نوشخند منافق ز ره کناره مگیر
به زهرخند معاند به انزوا مگریز
چو ره به قبلۀ امن است، پایمردی کن
خطا مکن، ز توهّم به ناکجا مگریز
چو تیر، راهِ هدف گیر و بر هدف بنشین
ز کجروی به حذر باش و از خدا مگریز
«امین» خلق و امانتگزار یزدان باش
به صدق کوش و خطر کن، ز مُدّعا مگریز
✍️امام خامنهای
ادامۀ شعر صائب👇👇
بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار
اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر
خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار
محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار
پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت
هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار
در ره دین باختی دندان گوهربار را
رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار
از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم
ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار
سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار
چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار
چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را
«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار
با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست
از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
✍️صائب
بعضی مضامین این قصیدۀ صائب تبریزی نیز مانند شعر فوق است:
تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
در زمین چهرۀ خود دانه اشکی بکار
مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک
بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار
دیده بیدار می باید ره خوابیده را
تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر
هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران
گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است
خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار
مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون
غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر
چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟
همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار
چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار
تا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟
ناله آتش فشانی از سر غیرت برآر
رشته طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر
شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار
مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز
بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟
آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟
شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمار
پاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوس
تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار
صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم
می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار
زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار
چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را
هر که از آیینه آغاز، دید انجام کار
نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را
عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار
ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست
چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار
بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین
پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر
مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است
برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار
صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر
چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار
آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار
تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت
در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار
جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند
روز محشر در حضور حضرت پروردگار
یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن
یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار
هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد
چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار
هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید
سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
هر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهد
حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار
تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار
چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی انتظار
جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری
در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار
حله فردوس کز نورست تار و پود او
رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار
چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار
داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند
در نظام کار عقبی، دست داری در نگار
فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک
فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار
نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار
«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار
ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار
گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار
دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار
زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را
چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار
چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن
تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار
تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین
چارپای طبع را بگذار در این مرغزار
از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار
تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار
کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت
سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار
بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار
ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت
چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار
ادامه👇👇
ادامۀ قصیدۀ صائب👇👇
بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار
اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر
خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار
محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار
پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت
هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار
در ره دین باختی دندان گوهربار را
رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار
از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم
ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار
سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار
چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار
چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را
«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار
با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست
از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
سوگندنامۀ قاآنی
این چند بیت از انتهای قصیده ای از شاعر قرن سیزدهم «قاآنی» برای بسیاری از مواقع و مجالس، مناسب است:
یارب به پادشاه رُسُل ماه هاشمی
یارب به رهنمای سبل شاه لافتی
یارب به زهد سلمان آن پیر پارسی
یارب به صدق بوذر آن میر پارسا
یارب به اشک دیدهٔ گریان فاطمه
یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی
یارب به اشک چشم اسیران ماریه
یارب به خون حلق شهیدان کربلا
یارب به آفتاب امامت علی که هست
مفتاح آفرینش و مصباح اهتدا
یارب به نور بینش باقر که پرتویست
از علم او ظهور کرامات اولیا
یارب به فر مذهب جعفر که جلوهایست
از صدق او شهود مقامات اوصیا
یارب به جاه موسی کاظمکه بوقبیس
با علم او به پویه سبق برده از صبا
یارب به پادشاه خراسان کش آسمان
هر دم کند سجود که روحی لک الفدا
یارب به جود عام محمد که کردهاند
تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا
یارب به مهر برج نقاوت نقی که یافت
هجده هزار عالم ازو نُزهت و نوا
یارب به نور دعوت حُسن حَسن که هست
هستی او حقیقت جام جهاننما
یارب به نور حجت قائم که تا قیام
قائم به اوست قائمهٔ عرش کبریا
فضلی که از شداید برزخ شوم خلاص
رحمی که از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از وساوس این نفس دونپرست
دریابم از کشاکش این طبع خودستا
چندم به کارگاه طلب نفس در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بیژنم را در قعر تیره چه
مپسند بهمنم را در کام اژدها
ادعوکَ راجیاً و اُنادیکَ فاستجب
یا مَن یُجیبُ دعوةَ داعٍ اذا دَعا
فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی
بالله ان ربک یهدی لمن یشا
✍️قاآنی(قرن13هجری قمری)
مقام معظم رهبری:
یک توصیۀ من به شعرای عزیزمان، بخصوص جوانها، مطالعۀ آثار شعری و برجستگیهایی است که در شعرها وجود دارد.
۱۴۰۳/۰۱/۰۶
بیانات در دیدار شاعران
سوگندنامه یا قسم نامه از قرن ششم هجری قمری که برای بعضی مواقع، مخصوصاً پایان مجالس و پس از سفره خوانده می شود، سپس دعاهای معمول را می خوانند. تفاوت این سوگندنامه از قرن ششم با شعر فوق(سوگند نامۀ قاآنی) در ذکر یک یک ائمه (علیهم السلام) است:
قسم به خالقِ خَلقی که خلق کرد مهیا
قسم به رازقِ رِزقی، که رزق کرد مُقَسّم
به عرش پاک و بدو بر فرشتگان مُقرّب
به فرش خاک و به مهر پیمبران مُقدّم
به مهد مولد زهرا، به حق مبعث احمد
به طُهر عصمت حوا، به مهر صَفوت آدم
به نیکنامی موسی، به حق گزینی هارون
به پاکزادی عیسی، به پارسائی مریم
به ذات خالق بیچون، به جان سید مرسل
به قدر مسجداقصی، به جاه کعبۀ اعظم
به عارفان محقِق، به زاهدان موحِد
به انبیای مطهَر، به اولیای مکرَم
به پنج فرض مُقرَر به چار رکن مخیَر
بهشت قصر معمَر، به هفت نور مقوِم
به نور روضۀ سید، به خاک مشهد حیدر
به سنگ خانۀ کعبه، به آب چشمۀ زمزم
به فیض منبر و مسجد، به فرض مروه و مشعر
به قرب عمره و قربان، به فضل موقف و مُحرِم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکَم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
به خون پاک شهیدان، عُشر ماه محرَم
✍️فلکی شروانی(قرن6)
بخشی از یک قصیده
مرثیه آتش زدن خانۀ امام صادق(علیه السلام)
منصور به حاكم خود در مكه و مدينه به نام «حسن بن زيد» پيام داد كه خانه امام صادق(عليه السلام) را بسوزان»
حاكم، اين دستور را اجرا كرد، و به خانه امام صادق(عليه السلام) آتش افكند به طورى كه شعله هاى آن به در خانه و راهرو آن رسيد.
امام صادق(عليه السلام) بيرون آمد و به درون آتش رفت و در حالى كه در ميان آتش قدم مى زد، مى فرمود:
انا بن اعراق الثرى انا بن ابراهيم خليل الله:
«من پسر ريشه هاى زمين هستم، من پسر ابراهيم خليل(عليه السلام) مى باشم.»(1)
يعنى همان گونه كه ابراهيم خليل الله(عليه السلام) جدم(2) در آتش نمرودى نسوخت، من هم به اذن خدا نمى سوزم و همان گونه كه لقب جدم اسماعيل (اعراق الثرى) است يعنى فرزندان او مانند رگ و ريشه درخت در اطراف زمين پراكنده اند، ونابود نمى شوند، ما هم نابود نمى شويم.
يكى از شيعيان مى گويد: يك روز بعد از آتش زدن خانه امام صادق(عليه السلام) در مدينه به محضرش رفتم، ديدم بسيار غمگين است، و اشك از ديدگانش بر صورتش مى ريخت، عرض كردم: «چرا ناراحت و گريان هستى؟»
فرمود: «وقتى كه روز قبل آتش در دالان خانه ام زبانه كشيد، با اينكه من در خانه بودم، ديدم بانوان خانه ، شيون زنان براى حفظ جان خود از آتش، از اين سو به آن سو مى دوند، به ياد ترس و هراس اهل بيت جدم امام حسين (عليه السلام) افتادم كه در روز عاشورا، دشمن به خيمه هاى آنها هجوم كرد، در حالى كه منادى دشمن فرياد مى زد، خانه ظالمان را بسوزانيد.»(1)
يعنى ياد اين خاطره جانسوز مرا غمگين و ناراحت نموده است، نگران خودم نيست، نگران آن همه ستمهاى هستم كه يزيديان به اهل بيت مظلوم حسين(عليه السلام) وارد ساختند.
--------------------------------------------------------------------------
1-اصول كافى، ج 1، ص 473.
2-ابراهيم(عليه السلام) جد سى ام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده است.
منبع:سایت آیت الله شاهرودی http://www.shahroudi.net
http://www.shahroudi.net/client/farsi/monasebatha/emamsadeg.php
کتاب چهارده اختر تابناک(کتابخانه الکترونیکی)
نوحۀ بسیار عالی شهادت امام صادق(علیه السلام)
به سائلیِ کویت،کِی گردد این دل لایق
تو حُجّتُ الّلهی و،مُصحفِ حَیّ و ناطق
مولا امامِ صادق...
ای بَحر لطف و رحمت،خورشیدِ روزِ محشر
ای یوسف زهرا و سُلالهٔ پیغمبر
مولا امامِ صادق...
عِلم تو تا روز حشر،بَقا به مکتب داده
ای دلِ مشتاقانت،به عشق تو دلداده
مولا امامِ صادق...
هر که مُحِبَّت باشد،ای نورِ چَشم زهرا
باید رَوَد در راهِ،صِدق و خُلوص و تقویٰ
مولا امامِ صادق...
هر که مُحِبَّت باشد،ای جلوهٔ ذوالجلال
باید کند مُراعات،رَسمِ حرام و حلال
مولا امامِ صادق...
هر که مُحِبَّت باشد،شَوَد به عالَم خوشبخت
رِزقش شود طاعات و،نمازِ اوّلِ وقت
مولا امامِ صادق...
کلام تو نور است و،کارِ تو لطف و احسان
اهمّیتْ بر نماز،پیامِ تو بر یاران
مولا امامِ صادق...
سوزد دلم از داغت،ای نورِ قدر و کوثر
به زَهرِ ظلم و کینه،شدی تو پاره جگر
مولا امامِ صادق...
هدایتِ این امّت،داغِ دلِ زارت شد
شدی شهیدِ دین و، زهرا عزادارت شد
مولا امامِ صادق...
کَفَن به جِسمت کردند،ای نورِ حیّ اعلا
گریان بُوَد چشمانم،زِ داغ کرببلا
حسین اباعبدالله...
غریب کرببلا که بر خدا دل داده
بی کفن و غرقِ خون،به قتلگَه افتاده
حسین اباعبدالله...
شاعر:امیرعباسی
غزل مرثيه شهادت امام صادق(ع)
گفتم خلیل زاده ام آتش عقب کشید
دستى به روى شانه من با ادب کشید
لعنت بر آنکه آتش از او با حیاتر است
از پشت سر لباس مرا با غضب کشید
با آنکه در مقابل خانه مرا زدند
همسایه اى ندید و کتک ها به شب کشید
اینجا میان روز زمین خورد مادرم
رویش عباى خویش امیر عرب کشید
شهر مدینه شهر زمین خورده ها شده
سجاده را ز پاى من آن بى نسب کشید
در کربلا زمانه ي غارت، غلام شمر
در خیمه ها رداى تنى غرق تب کشید
شبهاى جمعه مادر ما داد میزند
گیسو گرفت قاتل و سر را عقب کشید
بازار کوفه گریه کنان عمه جان ما
از دست بچه ها همه نان و رطب کشید
صحبت ز شام و هلهله ها مى کُشد مرا
آن لحظه اى که کار به بزم طرب کشید
می خواست داد عمه ما را در آورد
آتش به قلب سوخته آن بى ادب کشید
اول شراب خورد و به سر یک نگاه کرد
با خنده چوب دستى خود روى لب کشید
یک سرخ مو بلند شد از ما کنیز خواست
ترسید دخترى و خودش را عقب کشید
قاسم نعمتی