eitaa logo
شاعرانه
27.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
774 ویدیو
78 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخستین آنکه در پنهان و در فاش خدا بر خویش حاضر دان و خوش باش چو دانی حاضرش همواره بر خود نیاید از تو چیزی کان بود بد دلت گر خواهد این راکنه و غایت بدین پندت بگویم یک حکایت 📜 @sheraneh_eitaa
jarooni.gif
7.4K
سلیمی جرونی شاعر سدهٔ نهم هجری و معاصر شاعران نامداری چون نورالدین عبدالرحمان جامی، مکتبی شیرازی، شمس‌الدین محمد لاهیجی و شاه داعی شیرازی گویا از ساکنان بندر جرون یا گمبرون (بندرعباس کنونی) است که از زندگی وی اطلاعات زیادی در دست نیست و تنها اثر باقیمانده از او مثنوی «شیرین و فرهاد» اوست که به تقلید از نظامی سروده شده است. وی در آغاز میل به سرودن غزل داشته ولی پس از دیدار مولا همام‌الدین کرمانی خلیفهٔ طریقتی شاه قاسم انوار با عرفان آشنا شده و با تشویق او به سرودن مثنوی روی آورد و هوای خمسه‌سرایی در سر می‌پرورد. سرودهٔ دیگر سلیمی «منبع‌الاطوار» بوده که به تقلید از مخزن‌الاسرار نظامی سروده است ولی متأسفانه امروز از این منظومه نسخه‌ای در دست نیست. سلیمی علاوه بر مثنوی، غزل، قطعه و شعرهای دیگری نیز سروده است که هیچ‌کدام از آثار او به جز همین مثنوی که تنها نسخه آن در شهر ژنو در مجموعه خصوصی بنیاد مارتین بودمر نگهداری می‌شود، در جایی یافت نشده است. مثنوی شیرین و فرهاد در سال ۸۲ توسط مرکز پژوهشی میراث مکتوب با تصحیح و مقدمه عالمانه دکتر نجف جوکار منتشر شده است. 📜 @sheraneh_eitaa
دوم پند آنکه با نادان مشو یار که از نادان، کشی اندوه بسیار ز نادان، عاقل آن به کو گریزد که از او جز سیه رویی نخیزد ز دانا گر رسد صد جور بهتر که نادانت دهد صد بدره زر ببر از مرد جاهل تا توانی که با او هست ضایع، زندگانی مکن هم صحبتی با هیچ جاهل که خوش زد این مثل، آن مرد کامل که با ناجنس، صحبت داشت یک دم اگر جنت بود، باشد جهنم اگر خواهی که هرگز نبودت بد نشین تا می توان، با بهتر از خود سخن بشنو ز دانا، تا که بتوان مبین نادان که بادا مرگ نادان تو شیرینی شنو این پند شیرین که دانایان پیشین گفته اند این که با ناجنس منشین و میامیز بود تا سعیت از نادان بپرهیز که یک نادان، برانگیزد از آن گرد که صد دانا نیارد چاره اش کرد 📜 @sheraneh_eitaa
چنین دارم خبر از باستان گوی چو می آورد در این داستان روی که یک روزی نشسته بود شیرین به گردش دختران چون ماه و پروین حدیث از هر دری آغاز کرده در از هر سرگذشتی باز کرده یکی افسانه پیشینه می گفت دگر درد دل دیرینه می گفت یکی می گفت اگر دولت بود یار بخواهد بود ما را عیش بسیار که شیرین گفت از دی و ز فردا نمی گویم که آنها نیست پیدا حدیث دی و فردا محض سوداست که ماضی رفت و مستقبل نه پیداست چرا نابود را باشیم دنبال همه یکباره برخیزید تا حال به زین آریم مرکبهای چون باد رویم و بیستون بینیم و فرهاد چو مهرویان شیرین این شنیدند زشادی هر یکی بیرون دویدند نهادند اسب خود را هر یکی زین نبود آن جایگه گلگون شیرین زبهرش مرکبی دیگر کشیدند دو سه جام لبالب در کشیدند پس آنگه شاد و خوشدل با می و چنگ به سوی بیستون کردند آهنگ به سان برگ گل کان را برد باد همه رفتند تا نزدیک فرهاد چو دید آن حال فرهاد سبک دست ز شادی در زمان بر پای برجست دوان آمد به استقبال آن ماه به دست و پای اسب افتادش از راه چو شیرین شکر لب آنچنان دید به شیرین کاری او را باز پرسید نیایش کرد و از وی عذرها خواست که ای فرهاد منتهات بر ماست به غیر از تو ندارم منت از کس به عذرت ایستادستم ازین پس چو عذرش خواست شیرین نکونام ز شیر چون شکر دادش دو سه جام نبشته بود بر آن جام چون زر خطی خوشبوی تر از مشک و عنبر که بوی شیر آید از دهانم بنوش این شیر بر یاد لبانم چو فرهاد آن ز دست یار نوشید چو شیرمست از مستی خروشید چو مستان، مست گشت و بی خبر شد ز عشقش مست بود او مست تر شد بزد آهی و رو مالید بر خاک چنان کافتاد ازو آتش در افلاک پس آنگه روی را از خاک برداشت فغان از جان آتشناک برداشت به کوه بیستون بگشاد بازو فرود آورد سنگ بی ترازو چنان در کار خود بودش شکوهی که می کندی به هر یک حمله کوهی چو شیرین دید آن بازو و آن دست ورا درکوه کندن آنچنان مست در او هم حیرتی آمد به دیدار که شد بیهوش در بالای رهوار وز آن بیهوشی از کف شد عنانش سقط شد بارگی در زیر رانش چو دید آن حال، فرهاد تنومند سر خود را به پای اسپش افکند پس آنگه در زمان برخاست بر پای ورا با بارگی برداشت از جای فرود آمد ز کوه و مست و بی خویش ره قصرش گرفت آنگاه در پیش چنان شد تیز در آن راه فرهاد که از وی ماند در همراهیش باد پری رویان ز پی هر یک سواره همی راندند حیران در نظاره که برد او را چنان فرهاد هموار که یک مو بر تنش نگرفت آزار فرود آورد سوی قصر خویشش سری بنهاد و باز آمد زپیشش چو باز آمد به از اول به صد بار شد و در بیستون استاد در کار 📜 @sheraneh_eitaa
چو صبح از بام مشرق سر برآورد هزیمت بر سپاه شب در آورد سپاهی هر طرف کردند جولان درافکندند گوی زر به میدان زهر جانب پری رویان شیرین نشستند از زمین بر کوهه زین چو بر کردند مرکب از زمین شاد تو گفتی برگ گل را می برد باد به هر جا تاکسان را بد نظر باز پری از هر طرف می کرد پرواز تو گفتی بودشان هنگام جولان سر عشاق یکسر گوی چوگان و زین سو نیز چالاکان پرویز به میدان آمده از جای خود تیز همه یک یک به خوبی بی نظیری به شوکت هر یکی، مانند میری میان آن دو لشکر هم گل نو فکنده گوی در میدان خسرو چه خسرو کو هم از خوبی چو صد ماه ز مژگانها زده بر مردمان راه نه شیرین بردی از خلقی دل و دین که خسرو هم به خوبی بود شیرین ز خسرو وصف اگر گویم مبین دور که شیرین خود به شیرینی ست مشهور ز رویش آب، دست از خویش شسته هنوزش گرد گل عنبر نرسته خم زلفش به مه در گوی بازی خدنگش هر طرف در دلنوازی خطی بالای لب همچون پر زاغ ز خال عنبرش بر هر دلی داغ دهان و عارض او هر دو با هم تو پنداری سلیمان بود و خاتم نپنداری که بیش این بود و کم او که مردم را هم این خوش بود و هم او مگو دلها از ایشان بی قرارند که خوبان را همه کس دوست دارند چه گویم وصف این و مدحت آن یکی ماه و دگر خورشید تابان درین میدان که رفتی بر فلک گو گهی این دست بردی و گهی او میانشان حالهای بوالعجب شد ببازیدند گو، تا روز شب شد 📜 @sheraneh_eitaa