ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت
ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت
شبتون در پناه حق
#صائب_تبریزی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
#شعر #صائب_تبریزی
📜 @sheraneh_eitaa
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نظر رفتی به راهت چشم حیران باز ماند
آنقدر مرغ نگه پر زد که از پرواز ماند
#شعر #صائب_تبریزی
📜 @sheraneh_eitaa
گل نزد آبی بر آتش بلبلِ خودکام را
نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
چهرهٔ خورشیدرویان را سپندی لازم است
از شبِ جمعه است نیلِ چشمزخم ایام را
عشقِ عالمسوز میباید دلِ افسرده را
میپزد خورشیدِ تابان میوههای خام را
نیست ممکن از زبانِ خوش کسی نقصان کند
چربنرمی غوطه در شِکر دهد بادام را
چون شرر بر جان نمیلرزم ز بیمِ نیستی
دیدهام در نقطهٔ آغاز خود، انجام را
با ضعیفان پنجهکردن نیست کارِ اقویا
در قفس دارد نیستان شیرِ خونآشام را
صبح چون روشن شود، از خوابِ غفلت سر برآر
تا کفن بر خود نسازی جامهٔ احرام را
#شعر #صائب_تبریزی
📜 @sheraneh_eitaa
من به آب و نان اگر چون بیغمان میزیستم
بیمحبت کافرم گر یک زمان میزیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان میزیستم
مرگ بر من زندگانی راگوارا کرده بود
دربهاران من به امید خزان میزیستم
گر نمیشد پردهی چشم جهانبین، بیخودی
من چهسان در وحشت آباد جهان میزیستم؟
حاصلم از زندگی چون شمع اشک و آه بود
من در این محفل برای دیگران میزیستم
خنده میآمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان میزیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان میزیستم
گر ز کاوش خانه خود میرسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان میزیستم
ماهی بی آب در خشکی چهسان غلطد به خاک؟
دور از آن جان جهان صائب! چنان میزیستم
#شعر #صائب_تبریزی
📜 @sheraneh_eitaa
اگر چه از نفس گرم برق سوزانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم
اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سلیمانم
ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار می چکد از خط همچو ریحانم
ملاحت از سخن من برد لب یوسف
نمک به شور قیامت دهد نمکدانم
به طوطی آینه از شرم روی ننماید
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم
ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است
دم مسیح گران است بر گلستانم
به زیر زلف خزد خال چهره یوسف
چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم
ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم
هزار خیل غزال رمیده صید کند
شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم
همیشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم
چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز
به جرم این که چرا موشکاف دورانم
کدام رخنه دل را چو غنچه بخیه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم
هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم
توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم
به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گریبانم
رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تیغ
نه همچو خضر هوادار آب حیوانم
همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است
که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم
ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده (است)
ز سایه پر و بال هما گریزانم
اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم
ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز
چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟
غرور من به فلک سر فرو نمی آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم
به این غرور که مدحتگر ظفرخانم
ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم
به فکر شعله رایش چو سر به جیب برم
چراغ طور برآرد سر از گریبانم
به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حیوانم
نفس چو برق زند بر سیاه خیمه حرف
اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم
بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!
که از نسیم هواداریت گلستانم
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم
تو پایتخت سخن را به دست من دادی
تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم
به روی صفحه مدحت که چشم بد مرساد
گشود دیده شق خامه سخندانم
ز روی گرم تو جوشید خون معنی من
کشید جذب تو این لعل از رگ کانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی
تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم
ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک
که می توان به دل مور کرد پنهانم
چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود
نداشت طره شیرازه روی دیوانم
تو غنچه ساختی اوراق باد برده من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی
چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم
به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:
کنون سر همه التفات ها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم
نصیب شعله جواله باد خرمن من
اگر به محض رسیدن عنان نگردانم
#شعر #صائب_تبریزی
📜 @sheraneh_eitaa
سعی کن در عزت سی پارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام...
چون درِ دوزخ، دهان گر چند روزی بسته شد
باز شد چندین در از جنت به روی خاص و عام
خال روی مهجبینان گر ز مشک و عنبر است
از شب قدر است خال چهرهٔ ماه صیام
نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام
لذت افطار در دنبال باشد روزه را
صبح اگر بندد دری ایزد، گشاید وقت شام
روزه سازد پاک «صائب» سینهها را از هوس
زآتش امساک میسوزد تمناهای خام
#صائب_تبریزی #شب_قدر #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
🔻سروده صائب تبریزی در فراق ماه رمضان
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت
ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ
فریاد که زود از سر این گله شبان رفت
شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت
بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟
ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت
برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان
آن روز که این ماه مبارک ز میان رفت
تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت
از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر درین معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همه کس بار گنه را
چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت
چون اشک غیوران به سراپرده مژگان
دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت
از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت
#شعر #صائب_تبریزی #ماه_مبارک_رمضان
📜 @sheraneh_eitaa
عشقِ پنهان باعثِ روشنروانی شد مرا
روشن این غمخانه از سوزِ نهانی شد مرا
در بلندی، عمر من چون شمع کوتاهی نداشت
زندگانی کوته از آتشزبانی شد مرا
چون درِ دوزخ ز چشمِ باز بودم در عذاب
چشمپوشیدن، بهشتِ جاودانی شد مرا
تا شدم خاموش چون ماهی، محیطِ پر خطر
مهدِ آسایش ز فیضِ بیزبانی شد مرا
نخلِ امیدِ مرا جز بارِ دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرفِ باغبانی شد مرا
پای در دامان عزلت کش که چون موجِ سراب
زندگی پا در رکاب از خوشعنانی شد مرا
ریخت هر خونی که چرخِ سنگدل در ساغرم
از هواجویی شرابِ ارغوانی شد مرا
حاصلش چون خندهٔ برق است اشکِ بیشمار
آنچه صرفِ عیش از ایامِ جوانی شد مرا
خردهٔ جانی که در غمصرفکردن ظلم بود
چون گلِ بیدرد خرجِ شادمانی شد مرا
کشتیِ جسمی کزاو امیدِ ساحل داشتم
در دلِ دریا زمینگیر از گرانی شد مرا
عرض مطلب میکند کوتاه طولِ عمر را
حفظ آبرو، حیاتِ جاودانی شد مرا
کرد شعرِ آبدار از آبِ خضرم بینیاز
مزرعِ امیدِ سبز از ترزبانی شد مرا
بر کمالِ لطف، رخسارست نادیدن دلیل
رغبتِ دیدار بیش از لنترانی شد مرا
نیست صائب کوتهی در جذبهٔ افتادگان
راهِ دورِ عشق، طی از ناتوانی شد مرا
#شعر #صائب_تبریزی
📜 @sheraneh_eitaa
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
هرچند کائنات گدای درِ توأند
يک آفريده نيست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ريخته
در هر کنارهای ز محيط سخای تو
آيينهخانهایست پر از ماه و آفتاب
دامان خاکِ تيره ز موج صفای تو
هر غنچه را، ز حمد تو جزویست در بغل
هر خار میکند به زبانی ثنای تو...
در مشت خاک من چه بود لايق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقۀ عقول
تشريف عشق تا به که بخشد عطای تو
غير از نياز و عجز که در کشور تن است
اين مشت خاک تيره چه دارد سزای تو؟
«صائب» چو ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
#شعر #صائب_تبریزی #امام_زمان #جمعه_های_دلتنگی
📜 @sheraneh_eitaa
خوانش غزلی از
#صائب_تبریزی
به درخواست دوستان عزیز حاضر در محفل
من به آب و نان اگر چون بیغمان میزیستم
بیمحبت کافرم گر یک زمان میزیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان میزیستم
مرگ بر من زندگانی راگوارا کرده بود
دربهاران من به امید خزان میزیستم
گر نمیشد پردهی چشم جهانبین، بیخودی
من چهسان در وحشت آباد جهان میزیستم؟
حاصلم از زندگی چون شمع اشک و آه بود
من در این محفل برای دیگران میزیستم
خنده میآمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان میزیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان میزیستم
گر ز کاوش خانه خود میرسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان میزیستم
ماهی بی آب در خشکی چهسان غلطد به خاک؟
دور از آن جان جهان صائب! چنان میزیستم
📜 @sheraneh_eitaa