حال دل با تو مرا اشک بصر میگوید
راز پنهان من از خانه به در میگوید
سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش
گویی آهسته سخن لال به کر میگوید
در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار
زانکه النار و لا العار پدر میگوید
حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ
از قضا و قدر و عالم ذر میگوید
بوالبشر یک غلطی کرد که شیطان تا حشر
ذیحق است ار بد از افراد بشر میگوید
دست دادند به هم ریشه ما را کندند
حال امروز به از تیشه تبر میگوید
این سخن گر بنویسند به زر جا دارد
الحق عارف سخن سکه به زر میگوید
#عارف_قزوینی
#شعر
📜 @sheraneh_eitaa
ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)، شاعر و تصنیفساز اهل ایران بود.
عارف در سال ۱۲۵۹ هجری شمسی در قزوین متولد شد. پدرش «ملاهادی وکیل» بود. عارف صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فراگرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب مینوشت. موسیقی را نزد میرزاصادق خرازی فراگرفت. مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسن واعظ، یکی از وعاظ قزوین، به نوحه خوانی پرداخت و عمامه میبست ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضه خوانی کرد.
عارف در ۱۷ سالگی به دختری به نام «خانمبالا» عشق و علاقه پیدا کرد و با او پنهانی ازدواج کرد. (تصنیف دیدم صنمی را در وصف ایشان سرود) فشارهای خانواده دختر پس از اینکه مطلع گردیدند زیاد شد و عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد.
عارف در سال ۱۳۱۶ ه.ق به تهران آمد و چون صدای خوشی داشت با شاهزادگان قاجار آشنا شد و مظفرالدین شاه خواست او را در ردیف فراش خلوتها درآورد، اما عارف به قزوین بازگشت.
در سال ۱۳۲۳ ه.ق در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف زمزمه مشروطیت بلند گشته بود، عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد.
عارف در سال ۱۳۰۷ خورشیدی جهت معالجه نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. سرانجام عارف در روز دوشنبه دوم بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در حالی که ۵۴ سال داشت، مرگ زودرس به سراغش آمد و در آرامگاه بوعلی سینا (واقع در همدان، خیابان بوعلی) بهخاک سپرده شد.
#معرفی_شاعر #عارف_قزوینی
📜 @sheraneh_eitaa
وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست
مرو ای خضر که این مرحله را پایان نیست
نیست یک دست که از دست تو بر کیوان نیست
نیست یک سر که ز سودای تو سرگردان نیست
بس که سر در خم چوگان تو افتاد چو گوی
یک نفر مرد به میدان تو سرگردان نیست
گر به دریای غم عشق تو افتد داند
نوح جز غرق خلاصیش از این طوفان نیست
ندهید از پی بهبودی من رنج طبیب
درد عشق است به جز مرگ ورا درمان نیست
خواست زاهد به خرابات نهد پا گفتم
سر خود گیر که این وادی اردستان نیست
شب هجر تو مرا موی سیه کرد سفید
عمر پایان شد و پایان شب هجران نیست
وقتی ای یوسف گمگشته تو پیدا گردی
که ز یعقوب خبر نی اثر از کنعان نیست
دل من خون شد و خونابهاش از دیده بریخت
تا بدانی ز توام راز درون پنهان نیست
تا گل روی تو ای سرو روان در نظر است
هیچ ما را هوس سرو و گل و بستان نیست
«ارنی»گویان مشتاق توام رخ بنما
«لن ترانی» نگو عارف پسر عمران نیست
#عارف_قزوینی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم
غمت بنشسته بر دل برد از من مایه هستی
ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
ز دست بیسر و سامانی خود من ترک سر گفتم
به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم
ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو
همین یک فکر بهر درد بیدرمان خود
#عارف_قزوینی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
سپاهِ عشقِ تو مُلکِ وجود ویران کرد
بنای هستیِ عمرم به خاک یکسان کرد
چه گویمت که چه کرده است خواهی ار دانی
بدان که آنچه که ناید به گفتوگو آن کرد
چه کرد عشقِ تو عاجز ز گفتنم آن کرد
به من که دورهٔ شومِ قَجَر به ایران کرد
خدا چو طُرّهٔ زلفت کند پریشانش
کسی که مملکت و ملّتی پریشان کرد
الهی آنکه به تنگِ ابد دچار شود
هر آن کسی که خیانت به مُلکِ ساسان کرد
به اردشیرِ غیورِ درازدست بگو
که خَصم مُلکِ تو را جُزوِ انگلستان کرد
خرابی آنچه به دل کرد والیِ حُسنش
به اصفهان نتوان گفت ظلّ سلطان کرد
چو جغد بر سرِ ویرانههای شاه عباس
نشست عارف و لعنت به گورِ خاقان کرد
#عارف_قزوینی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گداییش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
#شعر #عارف_قزوینی
📜 @sheraneh_eitaa
به روشنایی افکار نغز، پی نبرد:
قلم که راه نپیمود، جز به تاریکی
درین خیال ز دست خیال باریکم:
به صورت قلم افتادهام ز باریکی
#شعر #عارف_قزوینی
📜 @sheraneh_eitaa