eitaa logo
شاعرانه
22هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
87 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند که امروز روزی دگر گونه نیست به راه گلان دیو واژونه نیست بهار آمد ازگلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم نگهبان در گفت کامروز کار نباید گرفتن بدان هم شمار که زال سپهبد به کابل نبود سراپردهٔ شاه زابل نبود نبینید کز کاخ کابل خدای به زین اندر آرد به شبگیر پای اگرتان ببیند چنین گل به دست کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و با ماه گفتند راز نهادند دینار و گوهر به پیش بپرسید رودابه از کم و بیش که چون بودتان کار با پور سام بدیدن بهست ار به آواز و نام پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند که مردیست برسان سرو سهی همش زیب و هم فر شاهنشهی همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ دو چشمش چو دو نرگس قیرگون لبانش چو بسد رخانش چو خون کف و ساعدش چو کف شیر نر هیون ران و موبد دل و شاه فر سراسر سپیدست مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ سر جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان که گویی همی خود چنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی به دیار تو داده‌ایمش نوید ز ما بازگشتست دل پرامید کنون چارهٔ کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی به رای و سخن همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود به دیدار شد چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان رخ من به پیشش بیاراستی به گفتار و زان پس بهاخواستی همی گفت و لب را پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت پرستنده با بانوی ماه‌روی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی که یزدان هر آنچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار به دیبای چینی بیاراستند طبق‌های زرین بپیراستند عقیق و زبرجد برو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند همه زر و پیروزه بد جامشان به روشن گلاب اندر آشامشان بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران از آن خانهٔ دخت خورشید روی برآمد همی تا به خورشید بوی... 📜 @sheraneh_eitaa
چو آمد سر ماه هنگام جنگ ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ خروشی برآمد ز هر دو سپاه برفتند یکسر سوی رزمگاه ز بس ناله بوق و هندی درای همی آسمان اندر آمد ز جای هم از یال اسپان و دست و عنان ز گوپال و تیغ و کمان و سنان تو گفتی جهان دام نر اژدهاست وگر آسمان بر زمین گشت راست نبد پشه را روزگار گذر ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر سوی میمنه گیو گودرز بود رد و موبد و مهتر مرز بود سوی میسره اشکش تیزچنگ که دریای خون راند هنگام جنگ یلان با فریبرز کاوس شاه درفش از پس پشت در قلبگاه فریبرز با لشکر خویش گفت که ما را هنرها شد اندر نهفت یک امروز چون شیر جنگ آوریم جهان بر بداندیش تنگ آوریم کزین ننگ تا جاودان بر سپاه بخندد همی گرز و رومی کلاه یکی تیرباران بکردند سخت چو باد خزانی که ریزد درخت تو گفتی هوا پر کرگس شدست زمین از پی پیل پامس شدست نبد بر هوا مرغ را جایگاه ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه درفشیدن تیغ الماس گون بکردار آتش بگرد اندرون تو گفتی زمین روی زنگی شدست ستاره دل پیل جنگی شدست ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز برآمد همی از جهان رستخیز ز قلب سپه گیو شد پیش صف خروشان و بر لب برآورده کف ابا نامداران گودرزیان کزیشان بدی راه سود و زیان بتیغ و بنیزه برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند چو شد رزم گودرز و پیران درشت چو نهصد تن از تخم پیران بکشت چو دیدند لهاک و فرشیدورد کزان لشکر گشن برخاست گرد 📜 @sheraneh_eitaa
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بد اندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد چه پوشد کجا برافرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه اوی بگیرم کشانش بیارم بروی بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار یک امروز با خویشتن هوش‌دار که آن ترک در جنگ نر اژدهاست در آهنگ و در کینه اَبر بلاست درفشش سیاهست و خفتان سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه همه روی آهن گرفته به زر نشانی سیه بسته بر خود بر ازو خویشتن را نگه‌دار سخت که مردی دلیرست و پیروز بخت بدو گفت رستم که ای پهلوان تو از من مدار ایچ رنجه روان جهان آفریننده یار منست دل و تیغ و بازو حصار منست برانگیخت آن رخش رویینه سم برآمد خروشیدن گاو دم چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید ازان کودک نارسید ز ترکان بپرسید کین اژدها بدین گونه از بند گشته رها کدامست کین را ندانم به نام یکی گفت کاین پور دستان سام نبینی که با گرز سام آمدست جوانست و جویای نام آمدست به پیش سپاه آمد افراسیاب چو کشتی که موجش برآرد ز آب چو رستم ورا دید بفشارد ران بگردن برآورد گرز گران چو تنگ اندر آورد با او زمین فرو کرد گرز گران را به زین به بند کمرش اندر آورد چنگ جدا کردش از پشت زین پلنگ همی خواست بردنش پیش قباد دهد روز جنگ نخستینش داد ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش سپهبد چو از چنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست چرا گفت نگرفتمش زیرکش همی بر کمر ساختم بند خوش چو آوای زنگ آمد از پشت پیل خروشیدن کوس بر چند میل یکی مژده بردند نزدیک شاه که رستم بدرید قلب سپاه چنان تا بر شاه ترکان رسید درفش سپهدار شد ناپدید گرفتش کمربند و بفگند خوار خروشی ز ترکان برآمد بزار ز جای اندر آمد چو آتش قباد بجنبید لشگر چو دریا ز باد برآمد خروشیدن دار و کوب درخشیدن خنجر و زخم چوب بران ترگ زرین و زرین سپر غمی شد سر از چاک چاک تبر تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج ز گرد سواران در آن پهن دشت زمین شش شد و آسمان گشت هشت هزار و صد و شصت گرد دلیر به یک زخم شد کشته چون نره شیر برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدند لشگر سوی دامغان وزانجا به جیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی شکسته سلیح و گسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر 📜 @sheraneh_eitaa
چو خورشید تیغ از میان برکشید شب تیره گشت از جهان ناپدید تبیره برآمد ز درگاه شاه به سر برنهادند گردان کلاه چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو گرگین و گستهم و بهرام شیر گرانمایگان نزد شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند به نخچیر شد شهریار جهان ابا رستم نامور پهلوان ز لشکر برفتند آزادگان چو گیو و چو گودرز کشوادگان سپاهی که شد تیره خورشید و ماه همی رفت با یوز و با باز شاه همه بوم ایران سراسر بگشت به آباد و ویرانی اندر گذشت هران بوم و برکان نه آباد بود تبه بود و ویران ز بیداد بود درم داد و آباد کردش ز گنج ز داد و ز بخشش نیامدش رنج به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود خسرو نیک بخت همه بدره و جام و می خواستی به دینار گیتی بیاراستی وز آنجا سوی شهر دیگر شدی همی با می و تخت و افسر شدی همی رفت تا آذرابادگان ابا او بزرگان و آزادگان گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ بیامد سوی خان آذرگشسپ جهان‌آفرین را ستایش گرفت به آتشکده در نیایش گرفت بیامد خرامان ازان جایگاه نهادند سر سوی کاوس شاه نشستند هر دو به هم شادمان نبودند جز شادمان یک زمان چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب به خواب و به آسایش آمد شتاب چو روز درخشان برآورد چاک بگسترد یاقوت بر تیره خاک جهاندار بنشست و کاوس کی دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی ابا رستم گرد و دستان به هم همی گفت کاوس هر بیش و کم از افراسیاب اندر آمد نخست دو رخ را به خون دو دیده بشست بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد از ایران سراسر برآورد گرد بسی پهلوانان که بیجان شدند زن و کودک خرد پیچان شدند بسی شهر بینی ز ایران خراب تبه گشته از رنج افراسیاب 📜 @sheraneh_eitaa
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مکن بد که بینی به فرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد 🌹نگر تا چه کاری، همان بدروی سخن هرچه گویی همان بشنوی 🌹تو تا زنده اي سوی نیکی گرای مگر کام یابی به دیگر سرای ✨ یکم بهمن ماه ، زادروز حکیم ابوالقاسم فردوسی گرامی باد ✨ 📜 @sheraneh_eitaa
همی راند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده‌رای پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن کجا دید و بشنید پاک نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام سخنهای سیندخت گفتن گرفت لبش گشت خندان نهفتن گرفت چنین گفت کامد ز کابل پیام پیمبر زنی بود سیندخت نام ز من خواست پیمان و دادم زمان که هرگز نباشم بدو بدگمان ز هر چیز کز من به خوبی بخواست سخنها بران برنهادیم راست نخست آنکه با ماه کابلستان شود جفت خورشید زابلستان دگر آنکه زی او به مهمان شویم بران دردها پاک درمان شویم فرستاده‌ای آمد از نزد اوی که پردخته شد کار بنمای روی کنون چیست پاسخ فرستاده را چه گوییم مهراب آزاده را ز شادی چنان شد دل زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام چنین داد پاسخ که ای پهلوان گر ایدون که بینی به روشن روان سپه رانی و ما به کابل شویم بگوییم زین در سخن بشنویم به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کورا ازین چیست کام سخن هر چه از دخت مهراب نیست به نزدیک زال آن جز از خواب نیست بفرمود تا زنگ و هندی درای زدند و گشادند پرده سرای هیونی برافگند مرد دلیر بدان تا شود نزد مهراب شیر بگوید که آمد سپهبد ز راه ابا زال با پیل و چندی سپاه فرستاده تازان به کابل رسید خروشی برآمد چنان چون سزید چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند 📜 @sheraneh_eitaa
چنین گفت رودابه روزی به زال که از داغ و سوگ تهمتن بنال همانا که تا هست گیتی فروز ازین تیره‌تر کس ندیدست روز بدو گفت زال ای زن کم خرد غم ناچریدن بدین بگذرد برآشفت رودابه سوگند خورد که هرگز نیابد تنم خواب و خورد روانم روان گو پیلتن مگر باز بیند بران انجمن ز خوردن یکی هفته تن باز داشت که با جان رستم به دل راز داشت ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن نازکش نیز باریک شد ز هر سو که رفتی پرستنده چند همی رفت با او ز بیم گزند سر هفته را زو خرد دور شد ز بیچارگی ماتمش سور شد بیامد به بستان به هنگام خواب یکی مرده ماری بدید اندر آب بزد دست و بگرفت پیچان سرش همی خواست کز مار سازد خورش پرستنده از دست رودابه مار ربود و گرفتندش اندر کنار کشیدند از جای ناپاک دست به ایوانش بردند و جای نشست به جایی که بودیش بنشاختند ببردند خوان و خورش ساختند همی خورد هرچیز تا گشت سیر فگندند پس جامهٔ نرم زیر چو باز آمدش هوش با زال گفت که گفتار تو با خرد بود جفت هرانکس که او را خور و خواب نیست غم مرگ با جشن و سورش یکیست برفت او و ما از پس او رویم به داد جهان‌آفرین بگرویم به درویش داد آنچ بودش نهان همی گفت با کردگار جهان که ای برتر از نام وز جایگاه روان تهمتن بشوی از گناه بدان گیتیش جای ده در بهشت برش ده ز تخمی که ایدر بکشت 📜 @sheraneh_eitaa
چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت، لشکر کشید تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بستهٔ جنگ و دل، کینه‌خواه که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر ببینم که این نوجهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست بدو گفت کاووس، کین کار تست که بیداردل بادی و تن‌درست تهمتن یکی جامهٔ تُرکوار بپوشید و آمد دوان تا حصار بیامد چو نزدیکیِ دژ رسید خروشیدنِ نوشِ تُرکان شنید بران دژ درون رفت، مردِ دلیر چنان چون سوی آهوان، نره‌شیر چو سهراب را دید بر تختِ بزم نشسته به یک دست او ژنده‌رزم به دیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام‌بُردار شیر تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سروِ شاداب بود دو بازو به کردار ران هَیون بَرش چون بَرِ پیل و چهره چو خون ز تُرکان بگرد اندرش صد دلیر جوان و سرافراز چون نره‌شیر پرستار، پنجاه با دست‌بند به پیش دل‌افروز تخت بلند همی یک به یک خواندند آفرین بران بُرز و بالا و تیغ و نگین همی دید رستم مَر او را ز دور نشست و نگه کرد مردانِ سور به شایسته‌کاری برون رفت، ژند گَوی دید بَرسان سروِ بلند بدان لشکر اندر چُنو کس نبود بَرِ رستم آمد بپرسید زود چه مردی؟ بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بِنْمای روی تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و برشد روان از تنش بدان جایگه خشک شد ژنده‌رزم نشد ژنده‌رزم آنگهی سوی بزم زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم؟ برفتند و دیدنْش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار خروشان ازان درد بازآمدند شگفتیْ فرو مانده از کارِ ژَند به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم سرآمد بَرو روزِ پیگار و بزم چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بَرِ ژنده برسان دود اباچاکر و شمع و خنیاگران بیامد وُرا دید مُرده چنان شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردن‌کشان را بخواند چنین گفت کامشب نباید غُنود همه‌شب همی نیزه باید بسود که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه اگر یار باشد جهان‌آفرین چو نعل سمندم بساید زمین ز فِتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کینِ ژند بیامد نشست از برِ گاه خویش گرانمایگان را همه خوانْد پیش که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم نیامد همی سیر، جانم ز بزم چو برگشت رستم برِ شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی پیاده کجا بوده‌ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند 📜 @sheraneh_eitaa
3.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چراغ اَست مَر تیره شَب را بَسیچ به بَد تا تَوانی تو هَرگز مَپیچ چو سی روز گردش بپیمایَدا شَوَد تیره گیتی بِدو روشَنا پَدید آید آنگاه باریک و زَرد چو پُشتِ کسی کو غَمِ عشق خْوَرد چو بیننده دیدارش اَز دور دید هَم اَندَر زَمان او شَوَد ناپَدید دِگَر شَب نمایش کُنَد بیش‌تَر تو را روشَنایی دَهَد بیش‌تَر به دو هَفته گَردَد تَمام و دُرُست بِدان باز گَردَد که بود از نُخُست بُوَد هَر شَبانگاه باریک‌تَر به خورشیدِ تابَنده نَزدیک‌تَر بِدینسان نَهادَش خداوندِ داد بُوَد تا بُوَد هَم بِدین یِک نَهاد 25اردیبهشت روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی 📜 @sheraneh_eitaa
20.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | تعابیر دقیق و مفصل از شرم و حیا و حجاب و بی‌حجابی در اشعار خود که تاکنون نشنیده‌اید فردوسی زنان ایران قبل از اسلام را در اشعار خود چگونه توصیف میکنه از مجازات های سنگین زنان قبل اسلام بی حجاب کردنشون بود ! براندازها که فک میکنن فردوسی مثل خودشونه با دیدن این اشعار یه سکته ناقص میزنن 😄 📜 @sheraneh_eitaa
سپیده چو از کوه سر برکشید طلایه به پیش دهستان رسید میان دو لشکر دو فرسنگ بود همه ساز و آرایش جنگ بود یکی ترک بد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان بیامد سپه را همی بنگرید سراپردهٔ شاه نوذر بدید بشد نزد سالار توران سپاه نشان داد ازان لشکر و بارگاه وزان پس به سالار بیدار گفت که ما را هنر چند باید نهفت؟ به دستوریِ شاه من شیروار بجویم ازان انجمن کارزار ببینند پیدا ز من دستبُرد جز از من کسی را نخوانند گُرد چنین گفت اغریرث هوشمند که گر بارمان را رسد زین گزند دل مرزبانان شکسته شود برین انجمن کار بسته شود یکی مرد بی‌نام باید گزید که انگشت ازان پس نباید گزید پرآژنگ شد روی پور پشنگ ز گفتار اغریرث آمدش ننگ بروی دژم گفت با بارمان که جوشن بپوش و به زه کن کمان تو باشی بران انجمن سرفراز به انگشت دندان نیاید به گاز بشد بارمان تا به دشت نبرد سوی قارن کاوه آواز کرد کزین لشکر نوذر نامدار که داری که با من کند کارزار نگه کرد قارن به مردان مرد ازان انجمن تا که جوید نبرد کس از نامدارانش پاسخ نداد مگر پیرگشته دلاور قباد دژم گشت سالار بسیار هوش ز گفت برادر برآمد به جوش ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم از آن لشکر گشن بد جای خشم ز چندان جوان مردم جنگجوی یکی پیر جوید همی رزم اوی دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد که سال تو اکنون به جایی رسید که از جنگ دستت بباید کشید تویی مایه‌ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه بخون گر شود لعل، مویی سپید؛ شوند این دلیران همه ناامید شکست اندرآید بدین رزم‌گاه پر از درد گردد دل نیک‌خواه نگه کن که با قارن رزم زن! چه گوید قباد اندران انجمن: «بدان ای برادر که تن مرگ راست سر رزم زن سودن ترگ راست ز گاه خجسته منوچهر باز از امروز بودم تن اندر گداز کسی زنده بر آسمان نگذرد شکارست و مرگش همی بشکرد یکی را برآید به شمشیر هوش بدانگه که آید دو لشگر به جوش تنش کرگس و شیر درنده راست سرش نیزه و تیغ برنده راست یکی را به بستر برآید زمان همی رفت باید ز بن بی‌گمان اگر من روم زین جهان فراخ برادر به جایست با برز و شاخ یکی دخمهٔ خسروانی کند پس از رفتنم مهربانی کند سرم را به کافور و مشک و گلاب تنم را بدان جای جاوید خواب سپار ای برادر تو پدرود باش همیشه خرد تار و تو پود باش» بگفت این و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست چنین گفت با رزم زن بارمان که آورد پیشم سرت را زمان ببایست ماندن که خود روزگار همی کرد با جان تو کارزار چنین گفت مر بارمان را قباد که یکچند گیتی مرا داد داد به جایی توان مرد کاید زمان بیاید زمان یک زمان بی‌گمان بگفت و برانگیخت شبدیز را بداد آرمیدن دل تیز را ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این برآن آن برین کرد زور به فرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد ز اسپ اندر آمد نگونسار سر شد آن شیردل پیر سالار سر بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخسار با جاه و آب یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از کهتران نستد آن از مهان چو او کشته شد قارن رزمجوی سپه را بیاورد و بنهاد روی دو لشکر به کردار دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین درخشیدن تیغ الماس گون شده لعل و آهار داده به خون به گرد اندرون همچو دریای آب که شنگرف بارد برو آفتاب پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ پر از آب شنگرف شد جان تیغ به هر سو که قارن برافگند اسپ همی تافت آهن چو آذرگشسپ تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند ز قارن چو افراسیاب آن بدید بزد اسپ و لشکر سوی او کشید یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردند و نامد دل از کین ستوه چو شب تیره شد قارن رزمخواه بیاورد سوی دهستان سپاه بر نوذر آمد به پرده سرای ز خون برادر شده دل ز جای ورا دید نوذر فروریخت آب ازان مژهٔ سیرنادیده خواب چنین گفت کز مرگ سام سوار ندیدم روان را چنین سوگوار چو خورشید بادا روان قباد ترا زین جهان جاودان بهر باد کزین رزم وز مرگمان چاره نیست زمی را جز از گور گهواره نیست چنین گفت قارن که تا زاده‌ام تن پرهنر مرگ را داده‌ام فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم هنوز آن کمربند نگشاده‌ام همان تیغ پولاد ننهاده‌ام برادر شد آن مرد سنگ و خرد سرانجام من هم برین بگذرد انوشه بدی تو که امروز جنگ به تنگ اندر آورد پور پشنگ چو از لشکرش گشت لختی تباه از آسودگان خواست چندی سپاه مرا دید با گَرزهٔ گاوروی بیامد به نزدیک من جنگجوی به رویش بران گونه اندر شدم که با دیدگانش برابر شدم یکی جادوی ساخت با من به جنگ که با چشم روشن نماند آب و رنگ شب آمد جهان سر به سر تیره گشت مرا بازو از کوفتن خیره گشت تو گفتی زمانه سرآید همی هوا زیر خاک اندر آید همی ببایست برگشتن از رزمگاه که گرد سپه بود و شب شد سیاه 📜 @sheraneh_eitaa
دو هفته بر این گونه شادان بزیست که داند که فردا دل‌افروز کیست سیم هفته کیخسرو آمد به گنگ شنید آن غو نای و آوای چنگ بخندید و برگشت گرد حصار بماند اندر آن گردش روزگار چنین گفت کان کو چنین باره کرد نه از بهر پیکار پتیاره کرد چو خون سر شاه ایران بریخت به ما بر چنین آتش کین ببیخت شگفت آمدش کانچنان جای دید سپهری دلارام بر پای دید به رستم چنین گفت کای پهلوان سزد گر ببینی به روشن روان که با ما جهاندار یزدان چه کرد ز خوبی و پیروزی اندر نبرد بدی را کجا نام بد بر بدی به تندی و کژی و نابخردی گریزان شد از دست ما بر حصار بر این سان برآسود از روزگار بدی کو بد آن جهان را سرست به پیری رسیده کنون بترست بدین گر ندارم ز یزدان سپاس مبادا که شب زنده باشم سه پاس کز اویست پیروزی و دستگاه هم او آفرینندهٔ هور و ماه ز یک سوی آن شارستان کوه بود ز پیکار لشکر بی اندوه بود به روی دگر بودش آب روان که روشن شدی مرد را زو روان کشیدند بر دشت پرده سرای ز هر سوی دژ پهلوانی به پای زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت ز لشکر زمین دست بر سر گرفت سراپرده زد رستم از دست راست ز شاه جهاندار لشکر بخواست به چپ بر فریبرز کاووس بود دل‌افروز با بوق و با کوس بود برفتند و بردند پرده‌سرای سیم روی گودرز بگزید جای شب آمد بر آمد ز هر سو خروش تو گفتی جهان را بدرید گوش زمین را همی دل برآمد ز جای ز بس نالهٔ بوق و شیپور و نای چو خورشید برداشت از چرخ زنگ بدرید پیراهن مشک رنگ نشست از بر اسب شبرنگ شاه بیامد بگردید گرد سپاه چنین گفت با رستم پیلتن که این نامور مهتر انجمن چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز به خواب اگر کشته گر زنده آید به دست ببیند سر تیغ یزدان پرست برآنم که او را ز هر سو سپاه به یاری بیاید بدین رزمگاه بترسند وز ترس یاری کنند نه از کین و از کامکاری کنند بکوشیم تا پیش از آن کو سپاه بخواند بر او بر بگیریم راه همه بارهٔ دژ فرود آوریم همه سنگ و خاکش به رود آوریم سپه را کنون روز سختی گذشت همان روز رزم اندر آرام گشت چو دشمن به دیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه شکسته دلست او بدین شارستان کزین پس شود بی گمان خارستان چو گفتار کاووس یاد آوریم روان را همه سوی داد آوریم کجا گفت کاین کین با دار و برد بپوشد زمانه به زنگار و گرد پسر بر پسر بگذرانم به دست چنین تا شود سال بر پنج شست به سان درختی بود تازه برگ دل از کین شاهان نترسد ز مرگ پدر بگذرد کین بماند به جای پسر باشد این درد را رهنمای بزرگان بر او آفرین خواندند ورا خسرو پاکدین خواندند که کین پدر بر تو آید به سر مبادی به جز شاه و پیروزگر 📜 @sheraneh_eitaa