eitaa logo
شاعرانه
22هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
87 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
نادر نادرپور (زادهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران ـ درگذشتهٔ ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس) شاعر، نویسنده، مترجم، فعال سیاسی-اجتماعی ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند «تقی میرزا» از خاندان نادری‌پور (افشار) نوادگان رضاقلی میرزا پسر ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پایان رساندن دورهٔ دبستان در کرمان به تهران رفت و دوره متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران تمام نمود و در سال ۱۳۲۸ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشتهٔ زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت. وی از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئولیت‌های مختلف به کار مشغول بود. نادرپور در سال ۱۳۴۶ در کنار تعدادی از روشنفکران و نویسندگان مشهور در تأسیس کانون نویسندگان ایران نقش داشت و به عنوان یکی از اعضای اولین دوره هیئت دبیران کانون انتخاب گردید. نادرپور به زبان فرانسه آشنایی کامل داشت و شعرها و مقاله‌هایی را به زبان فارسی ترجمه کرد. نادرپور پس از انقلاب ایران ۱۳۵۷، به آمریکا رفت و تا پایان عمر در این کشور به سر برد. وی سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت. 📜 @sheraneh_eitaa
امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را از سفره‌ی سخاوت دریا ربوده‌اند اما ، نسیم مست در لحظه‌ی تکاندن این سفره‌ی فراخ تصویر تابناک هزاران ستاره را چون خرده‌های نان بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است وینان نسیم را به کرامت ستوده‌اند امشب ، در امتداد افق‌ها و موج‌ها شهر ایستاده است و شب از روی دوش او لغزیده بر زمین وینک که پلک پنجره ها باز می شود گویی که گربه های سیاه از درون چاه چشمان کهربایی خود را گشوده اند 📜 @sheraneh_eitaa
شب ، در آفاق تاریک مغرب خیمه اش را شتابان برافراشت آسمان ها همه قیرگون بود برف ، در تیرگی دانه می کاشت من ، هراسان در آن راه باریک با غریو درختان تنها می دویدم چو مرغان وحشی بر سر بوته ها و گون ها گاهی آهنگ پای سواری می رسید از افق های خاموش بادی آشفته می آمد از دور تا مگر گیرد او را در آغوش من زمانی نمی ماندم از راه گویی از چابکی می پریدم بوته ها ، سایه ها ، کوهساران می دویدند و من می دویدم در دل تیرگی کلبه ای بود دود آن رفته بر آسمان ها پای تنها چراغی که می سوخت در دلش ، راز گویان شبا ن ها لختی از شیشه دیدم درون را خواستم حلقه بر در بکوبم ناگهان تک چراغی که می سوخت مرد و تاریکتر شد غروبم لحظه ای ایستادم به تردید گفتم این خانه ی مردگان است گویی آن دم کسی در دلم گفت فکر شب کن که ره بیکران است در زدم – در گشودند و ناگاه دشنه ای در سیاهی درخشید شیون ناشناسی که جان داد کلبه را وحشتی تازه بخشید کورمالان قدم پس نهادم چشم من با سیاهی نمی ساخت تابه خود آمدم ضربتی چند در دل کلبه از پایم انداخت خود ندانم کی از خواب جستم لیک ، دانم که صبحی سیه بود در کنارم سری نو بریده غرق خون بود و چشمش به ره بود 📜 @sheraneh_eitaa