eitaa logo
شاعرانه
22هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
87 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی خنده ام را نالگی ده سرشکم را جگر پر کالگی ده نفس را جلوهٔ آه جگر بخش نظر را سوی خود راه سفر بخش بجز عشق ار همه وحی است و اعجاز از او خلوت گه دل را بپرداز دلم را عندلیب آوازه گردان گل باغم به آتش تازه گردان می شوقم ده از پیمانهٔ عشق که جوشد برلبم پروانهٔ عشق به آتش آب ده تیغ زبانم که جز حمدت نروید از بیانم چو نخل ایمنم ده خانهٔ حمد که آرایم به نامت نامه ای چند بگیر از لطف پس با خامه دستم که طفل خامه بر کاغذ شکستم صریر خامه ام را لحن نی کن سخن را چاشنی مهمان می کن کلامم را ده از عزت خطابی بلند افسر کن از ام الکتابی به پا انداز حمدت کارجمند است زبان با دل پرند اندر پرند است ولی پائی که بر گل ناز دارد کجا پروای پا انداز دارد من و حمدت زبان را خاک بر سر ادب را درع طاقت چاک در بر سزاوارت ادای چون منی نیست که حمد تو سزای چون منی نیست به گاه خامشی محشر خروشم چوشد وقت سخن صید خموشم زبان شوریده ای گنگانه نطقم فصاحت زاده ای دیوانه نطقم من و یارای حمد از من نیاید که پاس شعله از خرمن نیاید همان بهتر چو عجزم خامه بشکست که هم در عرض حال خود زنم دست 📜 @sheraneh_eitaa
nouee.gif
حجم: 7.8K
محمدرضا خبوشانی معروف به نَوعی خَبوشانی (زاده در خبوشان که نام قدیم قوچان است، درگذشته به سال ۱۰۱۹ هجری قمری در برهانپور هند) شاعر ایرانی و سرایندهٔ مثنوی «سوز و گداز» است. آنچه از احوال وی بر می‌آید آن است که وی به اتفاق دوستش ، کفری تربتی به هندوستان کوچیده، و پس از بازگشت مدتی را در مشهد گذرانده است. به همین دلیل به مشهدی نیز شهره است. سپس باز به هند کوچیده و در دربار شاهان و امیران وقت از جمله اکبرشاه، میرزا یوسف خان رضوی مشهدی، شاهزاده دانیال و عبدالرحیم خان، خان خانان مدیحه و شعر سروده است. وی در اواخر عمر، در دربار جهانگیر شاه به سر برده و سرانجام در برهانپور درگذشته است. کلیات «نوعی»، مشتمل بر قصیده، ترجیع و ترکیب، قطعه، غزل، رباعی و مثنوی در حدود چهار هزار بیت است. ساقی‌نامهٔ او با بیش از چهارصد بیت در ستایش میرزا عبدالرحیم خانخانان سروده شده و در شمار ساقی‌نامه‌های مشهور عهد او است. نسخه‌ای از دیوانش در حدود چهارهزار بیت در کتابخانهٔ ملی پاریس موجود است. مهمترین اثر وی مثنوی «سوز و گداز» است که در واقع در باب اجرای آیین سَتی یا ساتی (الههٔ هندی) در هند است. بر طبق این آیین، همسر مرد متوفا همراه او خود را به آتش می‌کشید. ظاهراً قبل از خودسوزی، پایداری و مصمم بودن زن بر این امر مورد آزمون قرار می‌گرفت، اگر وی مصمم به سوختن خود بود، با مردش سوزانده می‌شد، و اگر تردیدی در خصوص خودسوزی ابراز می‌کرد، بر دیگر مردان حلال می‌شد. نوعی در مثنوی سوز و گداز، خودسوزی همسری وفادار را پس از کشته شدن همسرش روایت کرده‌است. 📜 @sheraneh_eitaa
خداوندا دلم افسردن آموخت نظر دردیده از دل مردنم سوخت به ناخن گربکاوی آهن و سنگ به هرجا شعله ای بینی بر اورنگ غرامت بین که این ناکس دل من نه سنگ طور شد نه سنگ آهن من و این دل که گم نام زبان باد چنین دلها نصیب دشمنان باد زخون این چنین دل خاک تن به چنین دل طعمهٔ زاغ و زغن به به جای این دل افسرده پیکر دل پروانه ام ده یا سمندر دل ریشی از آن اجزای جان ریش دلی کز نام او گردد زبان ریش دلی همپایهٔ فریاد بلبل دلی صید گل و صیاد بلبل دلی سر تا قدم چون شعله روشن کشیده کسوت فانوس بر تن که چون پروانه اش گردد هوا دار نهد از پردهٔ دل داغ دیدار دلی از رنگ و بوی گل سرشته نه همچون تن ز آب و گل سرشته دلی پروانه پرواز محبت به صد جان خانه پرداز محبت چنان مستم کن از جامی که دانی که تاب مستیش هم خود توانی ز شوقی کن سرم را سجده فرسای که شوق از سر ندانم سجده از پای ز چین غم جبینم ساده گردان گشاده ابرو ترم از باده گردان به هر کارم چو همت پیشرو کن گره از رشته زار دل درو کن سرم را تاج بخش از بستر درد لبم را راح ده از ساغر درد چه بستر خوابگاه ماه و خورشید چه ساغر جرعه بخش جام جمشید شهادت را شراب هوش من کن محبت را گل آغوش من کن هر آن خاری که ننگ از وی نفور است مرا در کار و عشقم را ضرور است نبیند معرفت کن در ایاغم خرابات محبت کن دماغم نبیدی خانه زاد نشئه طور کزو مستی و هشیاری شود دور که هرگه سایه اش در ساغر افتد تو گویی آتش اندر مجمر افتد من و نوعی ندامت زادگانیم که چون آئینه از دل سادگانیم ز بس صافی نهادیم از محبت ز عیب دیگران بر ماست تهمت زلوح دل نقوش غیر بزدای خطای دیگران بر ما ببخشای شب تاریک و رهبر دیده اعمی کرامت کن چراغان تجلی ز نور وحدتم خاطر بر افروز به طور رؤیتم راهی در آموز دلم را عاقبت اندیشگی ده نهادم را شریعت پیشگی ده عروجی ده به معراج قبولم رهی بنما به درگاه رسولم 📜 @sheraneh_eitaa
چنین زد نغمه‌پرداز حکایت نمک با زخمه بر تار روایت که در عهد چنین آسودگی سنج دو بیدل را رسید از عاشقی رنج دو هندوزادهٔ مشرب‌فرشته بشر خلقت ولی قدسی‌سرشته ز طفلی شیر حسرت‌خوارهٔ عشق وفا پروردهٔ گهوارهٔ عشق قلم بشکسته پیش از لوح هستی به مشق حرف عشق و بت‌پرستی چو حسن و عشق رسم آباد عالم ز طفلی نامزد گردیده با هم چون صنعان بر ارادت جسته سبقت مبدل کرده ایمان با محبت به مهد آوازهٔ وصلت شنیده هوس زان نوش‌دارو لب‌گزیده ز طفلی داغ الفت بر جبینْ‌شان نظر در باغ رؤیت خوشه‌چین‌شان هوس گستاخ و دل در حیله‌سازی به هم دزدیده می‌کردند بازی به بازی چشم و دل در کار دیگر تمنا شحنهٔ بازار دیگر همی‌کردند از صبر آزمایی ز هم پوشیده با هم آشنایی هوس از نخل خواهش آرزومند ز صد خواهش به‌یک نظاره خرسند همی‌دیدند در بیراهی عمر صلاح خویش در کوتاهی عمر به روزی گر ز خلقت راه بردند ز بس سرعت به سالی می‌شمردند به صد ناخن بنای عمر خستند وز آن خشتی به پای خویش بستند که بر کرسی عمر از ارجمندی نهال قدشان گیرد بلندی چو نخلستان خواهش یافت بالش تقاضا صد هوس را داد مالش هوس آتش‌پرست و دیده خونبار به هم این نغمه می‌کردند تکرار که چند از هم تهی‌آغوش بودن‌؟ قدح ناخوردن و مدهوش بودن‌؟ به ما زین بیش تنهایی روا نیست به تنهایی سزا غیر خدا نیست به‌سر خشت لحد را بر نهادن به از تنها به بالین سر‌نهادن جوانی چون نسیم نوبهار است ولی بر رنگ و بوی گل سوار است گرش دریافتی‌، بر دانشت بوس وگر غافل شدی‌، افسوس افسوس به راهش گر فشاندی دماغی زدی بر مغز روحت عطر باغی کنون ما آن نسیم بی نصیبیم که در عهد بهار و گل غریبیم نه بر ما تهمتی از عطر باغی نه شاداب از نسیم گل دماغی سموم دوزخ از ما تازه‌رو‌تر غبار گلخن از ما مشک‌بو‌تر اجل همسایهٔ این زندگی باد و زین نازندگی شرمندگی باد چو سالی انتظار از ده فزون شد لوای طاقت از سو نگون شد هجوم شوق بر دل پا بیفشرد شکیب اندر لگد‌کوب هوس مرد چو از آغوش شوق آن شعله سر زد پسر این نغمه بر گوش پدر زد که بر من تلخ شد هم خواب و هم خفت شکیبم طاق گشت از فرقت جفت به تعمیر خراب آباد دل کوش که از طوفان غم برخاست سرپوش تمنای دلم کن زود حاصل و گرنه هم تمنا مرد و هم دل به یارم نسبت همخانگی ده به شمعم رخصت پروانگی ده هوس در دفع استیلای جبر است چو شوق آمد کرا پروای صبر است‌؟ اجابت کن مراد ناروایم وگرنه از در عصیان در آیم معاذالله ز دین بیگانه گردم گنه‌کار بت و بتخانه گردم بگردانم بر آتشْ سومناتت شکست آرم به لات و مهملاتت رخ بت چون دل خوش ریش سازم ز بت بتخانه را درویش سازم کهن ناقوس را با نالهٔ زار به پای ناقه آویزم جرس‌وار چو تار شمع سوزم زلف زنار بشویم صندل بت را ز رخسار بدوزم در نظر راه حرم را بدزدم از جگر داغ صنم را ز شرک بِرهَمَن زنهار جویان ز کفر رفته استغفار گویان مراد از کعبهٔ اسلام جویم هم از شهد شهادت کام جویم 📜 @sheraneh_eitaa
محمد صیقل مرآت بینش نظر پیمای چشم آفرینش شفاعت سنج جرم آباد هستی قناعت گنج ملک تنگدستی فلک گلدستهٔ طرف کلاهش ملک پروانهٔ شمع نگاهش حقیقت را گل آغوش پرور شریعت را لوای دوش پرور به خلقت ز انبیا پیشی گرفته ز سبقت با خدا خویشی گرفته دلیل قدرو اعجازش همین بس که رهرو پیش و رهبر آمد از پس زبان کج نغمهٔ او را و نعتش خرد مجذوب مادر زاد نعتش زبان با ذکر نعتش آشنا نیست که نعتش جز به دل گفتن روا نیست گر استغنای نعت از دل نرنجد دگر زین مژده دل در دل نگنجد کجا نعت سزای او توان گفت خدا شو تا ثنای او توان گفت ز شهرستان رحمت بی نصیبم غریبم یا رسول الله غریبم تو بیکس دوست من همسایه دشمن نیابی تا کسی بیکس تر از من ز رحمت زار خویشم ده گیاهی بهشتی کن گیاهم از نگاهی گر از ننگم شفاعت ارزشی نیست تنک سرمایه را آمرزشی نیست همین بس کز گنه شرمندگانیم ارادت سنج امت بندگانیم گلی از نو بهاران تو دارم اطاعت داغ یاران تو دارم 📜 @sheraneh_eitaa
شبی رو از گلاب صبح شسته چو رخ ز آئینه خورشید رسته نظر پیرایه چون سیمای معشوق طرب سرمایه چون سودای معشوق گشاده رو تر از آغوش مستان نشاط افزا تر از گلگشت بستان بهاراندودچون بام بر دوست گلاب آلوده همچون بستر دوست طرب معمار شب بی رنج مزدور سرشته کرد مشک از مغز کافور چو گل گردیده گرد شبنم آلود به آن گل کرد عالم را گل اندود زبس روشن زمین آسمان تاب فکنده سایهٔ وی عکس مهتاب زمین از لاله و چرخ از ستاره چراغان کرد بازار از نظاره هوا و جلوه و گلگشت مهتاب همی شست از نظرها سرمهٔ خواب طروات چین ز روی آب می ریخت صبا موج و نظر مهتاب می ریخت طرب ره بسته برغم شش جهت را در آن شب زاد گیتی عافیت را جهان بزم و شرابش آب دیده ز مستی اهل بزمش آرمیده من و دل در چنین شب هردو بیدار ز خود مخمور و مست از جام دیدار نظر غارت گر دیدار کرده به من هر سو تجلی زار کرده هوا در سر هوس در دل شکسته چو پای خفته در دامن نشسته به ناگه حلقه ای در ناله برداشت به لحنی کز برون جا در جگر داشت ز چاک در نسیم دلگشائی درون آورد بوی آشنائی از آن نکهت که مغزم را بخارید دماغم صد گلستان تازگی دید به مژگان قفل در را باز کردم رهین مژده را آواز کردم در آمد از درم هد هد سرشتی چه هدهد بلکه طاووس بهشتی چو طوطی لب به شکر چاشنی داد که شد مجنون صفت از عشق فرهاد تمنا شام غم صبح طرب کرد شه فرخنده اقبالت طلب کرد نشستن را به رفتن بایدت بست که گر برخاستی فرصت شد از دست بکن پای طلب از خواب بیدار که خواب آلوده آرد گمرهی بار تو خدمت نا صبور و شاه مشتاق به این نسبت رسد نازت به آفاق هنوز این مژده آور در سخن بود که شوقم بر در شه بوسه زن بود چنان شوقم به سرعت گشت همدوش که هم از خانه پایم شد فراموش سراسیمه چنان از جای جستم که سر برجای پا آمد به دستم سوار سر شدم چون افسر بخت سر و افسر کشیدم بر در تخت ز مغرب گاه غم تا مشرق شوق رسیدم چون هوس در یکقدم ذوق چو بر درگاه شه تاج سرم سود زمین تا آسمان صد سجده اندود چنان با سجده ام سر اشتلم کرد که افسر در میان سجده گم کرد پرستاران شاهم چون بدیدند چو بختم پیش و از پس می دویدند ز خاکم همچو گوهر برگرفتند سرم چون تاج زر در برگرفتند به دامن گردم از مژگان ستردند چو گل بر روی دستم پیش بردند شدم بر کبریا آباد معراج شکیبم رفته از دهشت به تاراج ز بینایی نظر بیگانهٔ چشم نزول آباد حسرت خانهٔ چشم زجام بیخودی در سر هوایی فتادی سر به جایی سجده جایی به جای موز فرقم سجده می رست غبار سجده شرم از دیده می شست ز بس حیرت به حیرت در فزودم چنان گشتم که پنداری نبودم قضا فرمان شهنشاه جوان بخت فلک خرگاه ماه آسمان تخت چراغ افروز مسندگاه اقبال گل خورشید رو شهزاده دانیال چو دید افتادن من قد برافراشت به پای خود سرم از سجده برداشت نسیم خنده بر خاموشیم زد گلاب لطف بربیهوشیم زد بگفت ای برهمن زاد محبت کهن شاگرد استاد محبت تو آن بلبل نژاد گل نگاری که از صد باغ و بلبل یادگاری هر آنکس کو ندای عشق سنجد جز آهنگ تو اش در دل نگنجد نواهای کهن خاطر خراشید به صد ناخن جگر را برتراشید حدیث بلبل و پروانه تاچند هوس در خواب این افسانه تاچند کهن افسانه ها نشنیده اولی سخن از هر چه گویی دیده اولی تویی مرغ بهار تازه روئی زبان سرسبز کن در تازه گویی نوای تازه ای برکش ز منقار که گل در گل گذارد خار در خار کهن شد قصهٔ فرهاد و شیرین چو عیش رفته و تقویم پارین به جز نامی ز لیلی بر زبان نیست به جز حرفی ز مجنون در میان نیست یکی برطرف آتش خانه بگذر بر آیین بت و بتخانه بنگر ببین رونق گه آتش پرستی گل افشان خس و خاشاک هستی گروهی از تعلقهای جان فرد کباب شعلهٔ آتش زن و مرد ز هر خوش روی در ناخوش گرفته چو هیزم انس با آتش گرفته چو بر مردان سرآید عمر سرکش چو خس بنهند شان در کام آتش به آتش جسم خاکیشان بسوزند چراغ روح علوی برفروزند عجب تر آنکه بعد از مرگ مردان زنان بر شیوهٔ همت نوردان ز آتش دامن غیرت نچینند جوانمردانه در آتش نشینند رخ از جام سمندر بر فروزند ز بهر مرده ای خود را بسوزند پس از مردن رخ از هم بر نتابند به هم در بستر آتش بخوابند تعجب نیست کز دعوی صادق بسوزد درغم معشوق عاشق لوای این عجب ساید به عیوق که سوزد بهر عاشق زنده معشوق همین باشد همین معراج همت نثار جان و تاراج محبت کسی نوعی نمی آساید از عشق از اینها هر چه گویی آید از عشق 📜 @sheraneh_eitaa